رمان لیلیان پارت ۷۰

4.6
(26)

 

 

لهراسب هم پاسخمان را میدهد و دنبالمان تا دم در

میآید و لحظه ی آخر که میخواهیم سوار ماشین

شویم، میپرسد:

– چرا گفتید نگار مورد مناسبی برای ازدواج نیست؟

 

سید علیرضا نگاهش را میان من و لهراسب جابه جا

میکند و احساس میکنم برای گفتن تردید دارد.

اما در نهایت کوتاه میگوید:

– نگار دختریه که سعی داشت بین و لیلیان قرار

بگیره! لازم دونستم این رو بهت بگم، اگر دوستش

داری با آگاهی به این مسئله به دوست داشتنش فکر

کن.

گوید و جمله اش که تمام میشود، نگاه پر از بهت و

تعجب لهراسب را به حال خودش رها میکند و سوار

ماشین میشود، من هم مینشینم و در را میبندم.

نفسی میکشد و استارت میزند و من میگویم:

– به نظرت لهراسب

پیش از اینکه سوالم تمام شود پاسخم را میدهد:

– نمیدونم لیلیان، وظیفه داشتم بهش بگم و گفتم.

بیا دیگه درموردش حرف نزنیم.

سرم را تکان میدهم و مهدی که در حال خوابیدن

است را روی شانهام جابه جا میکنم و باشه ی آرامی

میگویم.

میان راه هستیم که میپرسد:

 

– قرار بود بعد از مهمونی امشب، هروقت که بگی،

بریم مسافرت، کی بریم؟

نگاهی به نیمرخ خندانش میکنم.

شانه بالا میاندازم.

– هروقت که شد، فرقی نداره.

برای لحظه ای سمتم میچرخد و با لبخند نگاهم میکند

و میگوید:

– امشب بریم؟

نگاهی به ساعت که دوازده و ربع را نشان میدهد

میاندازم و با چشمه ای گرد شده میگویم:

– الان؟ خوابت نمیاد؟

بعد هم من چمدون نبستم که، اصلا ا کجا میخوایم بریم؟

 

یهویی و بدون مقصد که نمیشه رفت تو جاده سید.

– خوابم نمیاد، خسته هم نیستم، خودم کمکت میکنم

چمدون رو جمع کنیم، بریم؟

من هم با لبخند جوابش را میدهم.

– پس باشه بریم.

– فرقی نداره کجا؟

صادقانه میگویم:

– چه فرقی داره وقتی هر جا کنارت باشم برام دوست

داشتنیه؟

پشت دستش را آرام روی گونهام میکشد و مردانه

میخندد.

 

– قربونت برم من.

لب میگزم و دلم از محبتش زیر و رو میشود.

 

مهدی را روی تخت خودمان میگذارم و سمت کمد

دیواری میروم تا چمدان را بردارم.

اما درست پشت سرم میآید و دستش زودتر از من

سمت چمدان دراز میشود.

سر سمتش میچرخانم و صورتهایمان مماس هم

قرار گرفته.

لبخند میزند و پاسخ لبخندش را با نشاندن بوسه ای

کوتاه کنج لبش میدهم و بعد بدون هیچ حرفی از زیر

دستش بیرون میروم.

صدای نفسی که بیرون میدهد را میشنوم و میخندم.

چپ چپ نگاهم میکند و غر میزند:

 

– حداقل شیطونی نکن دختر.

چمدان را روی زمین میگذارد و میگوید:

– اگه خسته ای کنار مهدی دراز بکش.

فقط بگو چی باید بردارم.

از پیشنهادش استقبال میکنم و بعد خوب تماشایش

میکنم که با دقت مشغول جمع کردن لباسهایمان شده.

وقتی میخواهیم از در بیرون برویم، ساعت یک و نیم

شده.

میگویم:

– ای بابا نمیشه از پدر و مادرت خداحافظی کنیم،

خوابیدن، اینجوری هم بد میشه.

سر بالا میاندازد.

 

– بیدارن.

سوالی نگاهش میکنم و زیر خنده میزند.

– صدای پمپ آب رو نشنیدی؟ تا همین پنج دقیقه ی

پیش داشت میاومد.

کمی خیره نگاهش میکنم و بعد ابروهایم بالا میپرد و

مشت آرامی به بازویش میزنم.

– بی حیای منحرف.

بیشتر میخندد.

– خلاصه که حاج آقا و حاج خانوم هم بله، فقط ماییم

که کنار یاریم و در ناکامی مطلق به سر میبریم.

 

میخندم و سعی میکنم به پدر و مادر او فکر نکنم اما

وقتی چند تقهی آرام به در خانه شان میزنیم و آنها ما

را چمدان به دست میبینند، نمیتوانم خندهام را کنترل

کنم و گوشت و پوست لپم را از داخل به دندان

میکشم.

حاج سید میپرسد:

– کجا به سلامتی اونم این وقت شب؟

سید علیرضا نیم نگاهی به من که از شدت خندهی فرو

خوردهام سرخ شدهام میاندازد و میگوید:

– ماه عسل.

حاج خانم لبخند میزند.

– خیر پیش مادر، دیروقته مواظب خودتون باشید.

 

الهی که هر جا میرید دلتون خوش باشه.

پیشانیام را میبوسد و برای لحظهای غرق در آرامش

میشوم.

دعای مادرانه اش دلم را قرص میکند.

 

مقصدمان مشخص نبود و پس از مشورتی کوتاه سمت

چالوس حرکت میکند.

مهدی در کریرش خوابیده و دلم برای پاهای بیرون

زدهاش غش میرود.

میخندم و پشت دستش را میبوسم و زمزمه میکنم:

– الهی دورت بگردم که داری بزرگ میشی مامانم.

سیدعلیرضا خیره به مسیر میگوید:

 

– یه اعترافی بکنم؟

اوهومی میگویم.

– قبلا ا به مهدی حسودیام میشد!

بهت زده نگاهش میکنم و با خنده شانه بالا میاندازد.

– تقصیر خودت بود خب.

انقدر که دوستش داشتی و به من حتی نگاه هم

نمیکردی!

دستم را زیر دستش که روی فرمان گذاشته سر میدهم

و میگویم:

– اما الان دوستت دارم.

 

 

 

پس از سکوتی کوتاه فکری که در سرم بالا و پایین

میشود را به زبان میآورم.

– اگر باز بچه دار بشیم چی؟ قراره به اون هم حسودی

کنی جناب موسویان؟

میخندد و سر بالا میاندازد.

– اگر باعث نشه که از من سرد بشی، نه.

موهای نرم ریخته روی پیشانی مهدی را نوازش

میکنم.

– نمیشم.

دستم را با انگشت شستش نوازش میکند.

لب میزنم:

 

– میخوام ارشد شرکت کنم.

آرام جواب میدهد:

– عالیه!

انتظار مخالفتش را داشتم اما حسابی غافلگیرم کرد.

– بعد از تموم شدنش اقدام کنیم برای بارداری؟

شاید تا اون موقع هم دورهی درمان من تکمیل شده

باشه و قرصها رو کنار گذاشته باشم.

دوست ندارم اختلاف سنی اش با مهدی زیاد بشه.

سمتم میچرخد، در همین یک ثانیه هم برق چشمانش

چشمم را میزند و لبخندش طوری از ته دل است که

ذوق من را هم بیشتر میکند.

دستم را به لبهایش میچسباند، میبوسد و میگوید:

 

– قلبم یه لحظه از تصور مامان شدنت نزد.

نگاهم را به مهدی میدوزم و پچ میزنم:

– ولی من مامان شدم.

دستش را روی سرم میکشد.

– از تصور حامله شدنت، اینکه بچه ای رو توی شکم

خودت

دست خودم نیست که صدایم میلرزد و میان حرفش

میگویم:

– ولی اون بچه برای من فرقی با مهدی نخواهد داشت.

اینکه قراره توی بطن خودم رشد کنه هم باعث نمیشه

حسم سر سوزنی نسبت به مهدی کم بشه.

 

میگوید:

– باشه دورت بگردم، بغض نکن، من منظوری

نداشتم.

بعد با شیطنت میگوید:

– شما امر بفرما بساط اقدام و این صحبتها رو هم به

راه میندازیم.

بینیام را بالا میکشم و با خنده چشم غره میروم.

– کلا ا دنبال فرصتیها!

– حق دارم.

 

در یکی از پیچهای جاده، مقابل سوپر مارکتی که این

ساعت باز است، نگه میدارد.

برف روی کوههاست و سرمایی که به تنم مینشیند

لبخند به لبهایم میآورد.

پیش از اینکه پیاده شود میپرسد:

– اسپرسو داره، میخوری؟

چشمهایم از بی خوابی میسوزد و سر تکان میدهم.

– آره مرسی.

پایین میرود و مهدی با صدای بر هم خوردن در

ماشین از خواب میپرد.

گریه میکند و بهانه ی شیر را میگیرد.

برایش شیر آماده میکنم و شیشه را به دهانش میدهم.

 

در چند دقیقهی کوتاهی که سیدعلیرضا بیرون است

خوب به صورت مهدی و چشمهای خوابآلودش نگاه

میکنم و تمام جانم غرق در لذت میشود.

با خودم فکر میکنم چه خوب شد که دیگر کینه ای از

سیدعلیرضا در دلم نمانده، چه خوب شد که ایرج بود

تا همه چیز را برملا کند و حالا از بودن کنارش

احساس آرامش کنم و دیگر ذهنم را با افکار سمی

مسموم نکنم.

چند ضربه به شیشه ام میزند.

آن را پایین میدهم و دو لیوان کوچک قهوه و

شکلاتهای کنارش را که با یک دست نگه داشته را

میگیرم.

سوار میشود و نایلون خوراکیهایی که خریده را

روی صندلی عقب میگذارد.

پتو را روی تن مهدی که به خواب رفته میکشم.

میگوید:

– یه کم پیاده بشیم؟

 

– آره هوا خیلی خوبه.

با دو لیوان کوچک قهوه مان پیاده میشویم.

کنار یکدیگر ایستادهایم و تکیه به ماشین زدهایم.

این سردی و تمیزی هوا زیادی مطبوع و دوست

داشتنیست.

دستش آرام پهلویم را در برمیگیرد.

لبخند به لبهایم میآید و سرم را روی شانهاش

میگذارم.

طعم تلخ قهوه برایم به شیرینی عسل است و با خودم

فکر میکنم خوشبختی مگر چیزی به جز این لمس

خوشیهای کوچک است؟

مگر چیزی به جز سرمست شدن از بودن کنار او و

پسرمان است؟

مطمئنم در این لحظه خوشبختترین آدم روی زمینم.

 

وقتی در ماشین چشم باز میکنم که هوا روشن شده و

خورشید بالا آمده.

اصلا ا نفهمیدم کی به خواب رفته ام.

خواب آلود اول به مهدی که هنور خواب است و بعد به

او نگاه میکنم که میگوید:

– خوب خوابیدی؟

خمیازه میکشم.

– آره ببخشید.

میخندد.

– چیو؟

– آخه شما پشت فرمون خسته شدی.

 

– نه عزیزم، رسیدیم دیگه.

چشمم به سرسبزی دو طرف جاده میافتد.

کمی شیشه را پایین میدهم تا هوای ماشین هم عوض

شود.

میپرسد:

– کجا بریم؟ هتل خوبه؟

چشمم به کلبه جنگلی هاییست که در مسیرمان قرار

دارند.

رد نگاهم را میگیرد و میخندد.

– باشه، چشم، هرچی خانومم بخواد.

 

یک ساعت بعد، در حالیکه به صدای تق تق سوختن

چوب در شومینه گوش میدهم، کنار مهدی و سید

علیرضا که خوابیدهاند، دراز کشیدهام.

با چشمهای بسته آرام لب میزند:

– مهدی رو نذار وسط مون لیلیان، بذارش کنار، خودت

بیا بغلم.

– فکر کردم خوابیدی.

میان پلکهای خستهاش را باز میکند و خیره به من

میگوید:

– تو بغلم نبودی، خوابم سنگین نشد.

مهدی رو میذاری روی اون یکی تخت؟

پچ میزنم:

 

– آخه تختش لبه نداره، میترسم غلت بزنه و بیفته.

نچی میکند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x