رمان لیلیان پارت ۷۱

4.5
(33)

 

 

 

– کنارش بالشت بذار.

آرام مهدی را بغل میکنم و روی تخت یک نفره ی رو

به رویمان میگذارمش.

برمیگردم و با لبخند به او که برایم آغوش باز کرده

نگاه میکنم.

میان دستهایش میخزم و خودش پاهایم را میان

پاهایش قفل میکند.

چشمهای سرخ شدهی پر از خوابش را به بلوزم

میدوزد و آرام میگوید:

– گرمت نیست؟

گرمم نبود اما از حرارت نگاه او گر میگیرم.

ر

نگاهش را آرام بالا میآورد.

نمیفهمم چه مرگم شده اما هیجان باعث میشود تنم

لرزش خفیفی بگیرد.

خیرهی چشمهایم شده و نمیدانم در نگاه بی آبرویم چه

چیزی را میبیند که میگوید:

– فکر کنم گرمته با این لباس.

نه آره میگویم و نه، نه.

تنها واکنشم به دندان گرفتن لب زیرینم است و با مکث

آرام گوشه ی بلوزم را بالا میدهد.

پلکهایم روی هم میافتد و آب دهانم را فرو میدهم.

دستش به نرمی پهلویم را نوازش میکند.

 

سکوتم اجازه میدهد پیشروی کند، آنقدر که بلوزم را

بالاتر میزند و خودم دستها و سرم را از آن بیرون

میآورم.

سعی میکنم نگاهش نکنم اما در ثانیهای میبینم که

چشمهایش حریصانه و پر از خواسته تنم را نشانه

گرفته.

دوباره در آغوشش میروم.

نفسم در حال بند آمدن است و او انتهای موهایم را دور

انگشتهایش میپیچد و نوازشم میکند.

احساس میکنم گونه هایم دو گوی آتش شده.

دستم را میگیرد و با صدایی آرام و خس برداشته

میگوید:

– چیزی نمونده که ندیده باشم! دلیل خجالت کشیدنت

چیه؟

نگاهم را به صورتش میدوزم.

مقاومت در برابر میل و کشش شدیدم نسبت به بوسیدن

صورتش بی فایده است که لبهایم را به گونهاش

 

می چسبانم، میبوسمش و سمت لبهایش میآیم و طعم

دهانش در دهانم پخش میشود.

اینبار با دفعه ی قبل فرق دارد.

نه خبری از احساسات منفیست و نه چیزی به جز

حس درونیام وادار به جلوتر رفتنم کرده.

نوازش میکند و من سرشار از حس خوب میشوم.

میبوسد و من را غرق در شادی میکند.

دستم که سمت سگک کمربندش میرود، برای

لحظهای خشکش میزند.

میخندم و آهسته میگویم:

– به نظرت مهدی فعلا ا بیدار نمیشه؟

او هم آهسته میخندد و جواب میدهد:

– امیدوارم که نشه.

 

لبهایش گردنم را هدف میگیرد و من هم بیش از این

تعلل نمیکنم و پا به پایش پیش میروم.

 

***

خیره به صورتش که مقابلم صورتم هست، نگاه میکنم

و لبخند میزنم.

او هم میخندد و پس از بوسیدن پیشانیام، سنگینی

تنش را از روی تنم برمیدارد و کنارم دراز میکشد.

نفس حبس شدهام را رها میکنم و سرم را روی قفسه ی

سینه ی او میگذارم.

قلبش هنوز هم تند میزند، لبخند از روی لبش پاک

نمیشود و باورم نمیشود بالاخره این چالش در

زندگی ما حل شد.

اینبار توانستیم بدون مشکل انجامش دهیم و این باعث

میشود من هم بخندم، عمیق و از ته دل.

نگاهی به مهدی میکند و حینی که میایستد تا به حمام

برود میگوید:

 

– بابا قربونش بره که انقدر باشعوره بچه ام و بیدار

نشد.

دستم را میگیرد و بلندم میکند و میگوید:

– حالا که پسر با درک بابا خوابه، مامانش هم بلند بشه

باباش رو تا حموم همراهی کنه.

لب میزنم:

– آدم سواستفاده گر.

– چرا که نه، تا باشه از این سواستفاده ها.

و دنبالش میروم و با هم تنمان را به گرمی آب

میسپاریم.

***

 

این سه روزی که اینجا بودیم، هر روز تا عصر در

جنگل ماندهایم و بعد کنار دریا رفته ایم.

هرچند سیاهی شب دریا را رعبانگیز میکند اما حالا

که مثل دو شب گذشته آتش روشن کردهایم و در ساحل

نشستهایم و پشتم به بودن سیدعلیرضا گرم است از

هیچچیزی نمیترسم.

پتو دور تن مهدی پیچیدهام اما هوا سرد شده، دستی به

صورتش میزنم و میگویم:

– مهدی یخ کرده، بریم.

او هم دست روی صورت من میگذارد و میگوید:

– خودت هم که یخ کردی، آره بریم که فردا صبح هم

راه بیفتیم.

به کلبه برمیگردیم و میخوابیم و سعی میکنم این

بوی نم و صدایی که از شومینه به گوش میرسد و

گرمای مطبوع آتش و بوی طراوت و سرسبزی را در

 

کنج مغزم حک کنم تا یادم بماند اولین سفرمان چه قدر

خوب گذشت.

صبح زود عزم رفتن میکنیم و اینطور پروندهی ماه

عسل سه نفرهمان را میبندیم.

 

***

 

بسته ی کلوچه و زیتون و رب انار و چند تکه وسیله ی

چوبی و حصیری را روی کانتر میگذارم و حاج خانم

میگوید:

– ایوای مادر، آخه چرا انقدر زحمت کشیدید؟

با لبخند جواب میدهم:

– این چه حرفیه قابل شما رو نداره.

سبد و زنبیل و حصیر را با ذوق نگاه میکند و

میگوید:

– فدات بشم دخترم.

سید علیرضا هم سلام نمازش را میدهد و میآید و

کنارم مینشیند.

حاج خانم را میبینم که کنار سماور میرود و من

خجالتزده میگویم:

– وای من میریختم.

 

– چه فرقی داره مادر.

سیدعلیرضا از نبودن مادرش استفاده میکند، سر خم

میکند و کنج لبم را میبوسد و من گر گرفته با

چشمهایی گرد شده نگاهش میکنم.

پیش از اینکه چیزی بگویم، با صدای بوسیدن سر

سمت مهدی که به تازگی مینشیند و روبهروی ماست

میچرخانم.

به هردومان نگاه میکند و با خنده لبهایش را به هم

میچسباند و ادای بوسیدن را در میآورد.

چنان هردومان ذوق زده میخندیم و داد میزنیم:

– وای!

که طفلی میترسد و با بغض نگاهمان میکند.

من زودتر سمتش هجوم میبرم، بغلش میکنم و تمام

صورتش را غرق در بوسه میکنم و بعد از من نوبت

سیدعلیرضاست که حسابی بچلاندش.

حاج خانم سینی چای و ظرف شکلات را مقابلمان

میگذارد.

پر عشق خیرهی پسر و نوهاش میشود و با هم چای

را میخوریم.

سیدعلیرضا کمی نگاهش میکند و بعد میپرسد:

– چیه مادر؟ چیزی شده؟ انگار ناراحتید.

نفسش را همراه با یک آه بیرون میدهد و میگوید:

– خاله ات و نگار دارن میرن!

شنیدن نام آن دو باعث میشود شاخک هایم تکان

بخورند اما خودم را مشغول با مهدی نشان میدهم.

 

سیدعلیرضا میپرسد:

– کجا؟

باز هم آه میکشد.

– اثاث جمع کردن خونشونم دادن رهن، پس فردا

حرکت میکنن میرن خونه ای که چندسال پیش

شوهرش تو ارومیه خریده بود.

اصلا ا نمیدونم یهویی چی شد این تصمیمو گرفتن.

نمیدانم چرا اما خوشحال میشوم.

سید علیرضا هم متعجب به نظر میرسد اما او هم مثل

من علت رفتنشان را میداند.

آنقدری گند کارشان درآمده که دیگر روی ماندن در

این شهر را هم ندارند.

 

اما نه من و نه او قصد نداریم چیزی درمورد

ماجراهای پیش آمدهی اخیر بگوییم.

گفتنش فایده ندارد و به نظرمان نگار حقیرتر و

کوچکتر از آن است که بخواهیم به کارهایش فکر

کنیم.

واکنش خاصی نشان نمیدهد و تنها میگوید:

– به سلامتی.

مکثی میکند و ادامه میدهد:

– شما هم زیاد ناراحت نباشید، حتم اا اونجا راحتترن.

حاج خانم میگوید:

– چی بگم والا؟ ایشالا هر جا هستن خوش باشن.

 

دیگر بحث را ادامه نمیدهیم و همین که او جایی رفته

که دیگر چشم لهراسب نبیندش برای من کافیست.

 

برای شب نشینی و آوردن سوغاتیهایشان به خانه ی

پدری ام آمدهایم.

لهراسب که وارد اتاقش میشود، سید علیرضا

میگوید:

– برو بهش بگو

از جایم بلند میشوم و سمت اتاق او میروم.

چند ضربه به در اتاقش میزنم.

– بله؟

 

دستگیره را پایین میدهم.

روی تختش نشسته و لپتاپ مقابلش باز است.

سر بالا میگیرد لبخندی کوتاه میزند و میگوید:

– جانم؟ بگو

یک هویی میشود همان لهراسب حام ی قبل.

همانی که همیشه کنارم بود، نه مقابلم.

جلوتر میروم و میگویم:

– چه خبر؟

کوتاه میخندد.

– حرفتو بزن لیلیان.

 

بی مقدمه میگویم:

– نگار و مادرش دارن میرن ارومیه، برای زندگی.

لحظهای نگاهم میکند و بعد با بیتفاوتی شانه بالا

 

میاندازد.

– خب؟ برن به سلامت.

متعجب میپرسم:

– برات مهم نیست؟ ناراحت نشدی؟

نگاهم میکند و لب میزند:

– سید گفت میخواسته بینتون قرار بگیره.

پس تا تهش رو فهمیدم.

 

دیوونه نیستم که چنین دختری رو بخوام.

میگویم:

– آخه، آخه گفتی دوستش داری، من فکر کردم که

میخندد و میان حرفم میپرد:

– خواهر من، فیلم هندی که نیست.

ازش خوشم میاومد، آره.

ولی عقل و منطقم حکم کرد به راحتی فراموشش کنم.

ترجیح دادم پا روی دلم بذارم و کلا ا از یاد ببرمش و با

یکی از همین دخترهایی که مامان هفته ای سه بار بهم

پیشنهاد میده ازدواج کنم.

باز هم میخندد و میگوید:

 

– هرچند اون خانوم به من جواب منفی هم داده بود اما

به هر حال لیاقتش یکی مثل من نیست.

اینجور آدمها باید گیر یکی مثل خودشون بیفتن تا

عاقب کارهاشون رو ببینن.

انگار یک کوه را از روی قفسه ی سینه ام برمیدارند

که پس از مدتها خیالم از بابت لهراسب راحت

میشود و نفسی از سر آسودگی خیالم میکشم.

امیدوارم دیگر هیچوقت نگار را نبینم و شرش برای

همیشه از سر زندگیمان کم شده باشد.

جلو میروم و صورتش را با تمام عشق خواهرانه ام

میبوسم و در جواب بوسه ای روی پیشانیام میگیرم.

هیجان زده میپرسم:

– جدی جدی میخوای به انتخابهای مامان رضایت

بدی و ازدواج کنی؟

چپ چپی نگاهم میکند و جواب میدهد:

– نه، مگه مغز خر خوردم؟

حالا تا چهار پنج سال دیگه خدا بزرگه.

غر میزنم:

– سنت دیگه داره میره بالا لهراسب.

برای حرصی کردنم با لبخند میگوید:

– دارم وضع شوهر بدبخت تو رو میبینم، خصوص اا

تازگیا که ذلیل و بدبخت تو شده.

هر چی دیرتر بهتر.

پیش از اینکه از اتاقش خارج شوم میگویم:

 

– سیدعلیرضا ذلیل و بدبخت نیست.

یه مرد متشخص و عاشقه!

لهراسب میخندد، نه به تمسخر، از ته دل.

و میگوید:

– الهی که دلت همیشه کنارش شاد باشه آبجی کوچیکه.

 

کلافه کتابهای مقابلم را کنار میزنم و زیرلب غر

غر میکنم:

– اه خسته شدم، کور شدم از صبح تا حالا.

سنگینی نگاهش را روی خودم احساس میکنم.

 

سر سمتش میچرخانم و او همانطور که سوپ میکس

شده ی مهدی را به دهانش میدهد، میگوید:

– خودت رو خسته نکن.

کنار درس خوندن و آماده شدن برای کنکور ارشد، یه

کاری هم بکن که حالت خوب بمونه.

از فرصت استفاده میکنم و اولین چیزی که به ذهنم

میرسد را به زبان میآورم.

– فقط کار کردن روزی سه چهار ساعت توی باشگاه

حالم رو خوب میکنه.

منتظر نگاهش میکنم که سکوت کرده.

کم کم دارم ناامید میشوم و با خودم میگویم حتما باز

هم مخالف است که میگوید:

– خب برو.

 

شاید به تمسخر میگوید!

با دقت بیشتری به نیمرخ جدیاش نگاه میکنم.

– آ کن بابا، هواپیما اومد.

قاشق را در دهان مهدی میگذارد و میپرسم:

– جدی گفتی؟

نگاهم میکند، میشناسمش، نگاهش رضایت

صددرصدی ندارد اما با اینحال لبخند میزند.

– آره عزیزم، برو.

گفتم هر کجا خسته شدی خودم پشتتم، حمایت من رو

داری.

 

مدادی که در دست دارم را میان کتابهایم روی زمین

میاندازم و سمتش پرواز میکنم.

پیش از اینکه به خودش بیاید روی پاهایش نشستهام،

دست دور گردنش انداختهام و تند و پشت سر هم

میبوسمش.

– عاشقتم بهخدا علی!

خندهاش بند میاد، طور عجیبی نگاهم میکند و بعد نرم

زیر گردنم را میبوسد.

میخندم.

– چیه؟!

– یه طور خوشگلی صدام کردی، اولین بار بود بهم

نگفتی سیدعلیرضا.

 

میبوسمش.

– علی، سیدعلی، سیدعلیرضا، جناب آقای موسویان،

شما با هر اسمی عشق بنده تشریف دارید.

– دل نبر لامصب، کار دستت میدمها!

میخندم و زیر لب “بیحیایی” نثارش میکنم.

– نه که سرکار از بیحیای یهای من بدش میاد!

صدای بوسهای مهدی میآید که میخندد و تند تند

لبهایش را باز و بسته میکند و از غفلت پدرش

سواستفاده کرده که قاشق سوپ را در کاسه میکوبد و

اطرافش را کثیف کرده.

سیدعلیرضا او را هم بغل میکند و روی پای دیگرش

کنار من مینشاند.

 

– پدر سوخته حالا بوس کردن یاد گرفتی؟

مهدی از خنده ریسه میرود و دستهای کثیفش را به

صورت سیدعلیرضا میزند و میگوید:

– با، با

با دهانهای باز مانده از شور و شوق و تعجب نگاهش

میکنیم و تکرار میکند:

– بابا

بغضی از خوشی به گلویم چنگ میاندازد و وقتی

چشمم به سیدعلیرضا میافتد میبینم دو قطره اشک

میان ته ریشهایش گم میشود و با عشق زمزمه

میکند:

 

– جا ن بابا؟ عمر بابا، نفس بابا.

چشم از او نمیگیرم و دلم برای هردوشان غش

میرود.

قابلیت این را دارم که برای پدری کردنهایش جان

بدهم.

 

“علیرضا”

دو ماه قبل که گفته بود میخواهد باز هم باشگاه برود،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
قاتل نگار🙂😂
قاتل نگار🙂😂
1 سال قبل

دیگه داره الکی میشه😐😐😐
همه چیز به خیر و خوشی گذشت مهدی هم بزرگ شد،این رمان دیگه واسه چی ادامه داره اصلا؟!

sara
sara
پاسخ به  قاتل نگار🙂😂
1 سال قبل

بعد این همه سختی بایدم درست بشع. دیگه آخرای رمانه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x