رمان لیلیان پارت ۷۲

4.3
(31)

 

 

 

با وجود اینکه از ته دل راضی نبودم، موافقت کردم.

کار کردنش بیرون از خانه چیزی نبود که بتوانم

راحت با آن کنار بیایم.

اما من دیگر آن م ن لجباز چند ماه قبل نیستم و حالا که

میبینم روحیه اش تا حد بسیار زیادی تغییر کرده و

 

شاداب بودنش زندگیمان را شاد کرده، از کوتاه آمدن

و لجاجت نکردنم راضیام.

وقتی با کمی نیم من شدن، میشود که زندگی را گرم

کرد و به آرامش رسید، چرا در جبه هی مخالفش قرار

بگیرم؟

این تغییری که در من ایجاد شده، چیزیست که آن را

مدیون ایرج هستم.

از غروب مهدی را دست مادر سپردهام.

فردا کنکور دارد و میخواهم جو خانه را برایش آرام

نگه دارم.

غذایی که سفارش دادهام رسیده.

میز را میچینم و صدایش میزنم:

– لیلیان جان، خانومم، بیا شام.

جوابم را نمیدهد.

 

سمت اتاق میروم و میبینم که چهارزانو روی تخت

نشسته، از چهرهاش میخوانم که دوست دارد زار زار

گریه کند.

چشمهایش را با درماندگی بالا میآورد و نگاه به من

میدوزد.

– هیچی یادم نمیاد! چی کار کنم؟

مقابلش روی تخت مینشینم، لبخند کوتاه به صورتش

میزنم و کتابهای پخش شدهی مقابلش را یکی یکی

میبندم و روی هم میگذارم.

با نارضایتی میگوید:

– ا! علیرضا، جمع نکن، دارم از استرس میمیرم.

اعتنا نمیکنم و در عوض دستهایش را در دستهایم

میگیرم.

متعجب میگویم:

 

– ببین دستهات مثل یه تیکه یخ شده لیلیان، فشارت

پایینه، چرا انقدر به خودت فشار میاری؟

آشفته شده و زیر گریه میزند و پیش از اینکه خودم

جلو بکشمش تا بغلش کنم، خودش را در آغوشم جای

میدهد، سرش را روی قفسهی سینه ام چفت میکند و

میان گریه میگوید:

– آخه هیچی یادم نمیاد علی، دارم از استرس میمیرم،

چیکار کنم؟

کمرش را نوازش میکنم و روی موهایش را میبوسم.

– همه رو بلدی لیلیان، مگه میشه چیزی یادت نیاد؟

اصلا ا کی شب قبل آزمون میاد سراغ تست زدن و

درس خوندن؟

بسه دیگه هرچه قدر خوندی.

نگاه خیسش را به صورتم میدوزد.

– دلشوره دارم.

نوک بینیاش را میبوسم و میخندم و میگویم:

– دورت بگردم، خودت بگو من چیکار کنم که

استرست کم بشه؟

نگاهش رنگ شیطنت میگیرد، بینیاش را بالا میکشد

و میگوید:

– نمیدونم، سعی کن حواسم رو پرت کنی.

سوالی نگاهش میکنم که از آغوشم بیرون میآید و

خودش تاپش را از تنش در میآورد و منتظر نگاهم

میکند.

 

میخندم و میگویم:

– خب عزیز من، اینکه گریه نداشت، زودتر میگفتی.

میخندد و مجبورم میکند روی تخت دراز بکشم و

خودش را روی بدنم میاندازد و لب میزند:

– نه خیر، گریه ام واقعا به خاطر استرس بود.

دستهایم پشت کمرش میرود و حینی که قفل لباس

زیرش را باز میکنم، سر بالا میآورم و مماس

لبهایش توقف میکنم و میگویم:

– باشه، باور میکنم.

 

مشتی سر شانه ام میزند و مجبورم میکند سرم را

روی بالشت بگذارم.

در یک حرکت جایمان را با هم عوض میکنم و با

لبخند میگویم:

– قول میدم تمام تلاشم رو برای کاهش اضطرابت و

پرت کردن حواست بکنم.

چشم میبندد و لبخندی کنج لبش میآید و دلبرانه نجوا

میکند:

– من آمادهام علیرضا جان.

و من با خودم فکر میکنم، این طبیعی ست که هربار

نامم را اینطور صدا میزند، دلم هری پایین

میریزد؟!

****

 

“لیلیان”

طی راه میپرسد:

– کارت ورود به جلسه ات رو برداشتی؟

دستهایم را به هم میسایم.

– آره.

– مداد، تراش، پاک کن چی؟

پوست لبم را میجوم.

– اوهوم.

 

نیم نگاهی سمتم میاندازد باز خیره به مسیر پیش

رویش میشود.

– میخوای یه کم ریلکس باشی؟

کوتاه جواب میدهم.

– سعی میکنم که باشم.

ماشین را نگه میدارد.

دلم در هم پیچ میخورد و خیلی تلاش میکنم تا با آن

مقابله کنم.

میخواهم از ماشین پیاده شوم که دستم را میگیرد.

– صبر کن خانومم.

سمتش میچرخم و نگاه به صورتش میدوزم.

 

– خواستی درس بخونی تا روحیه ات رو تقویت کنی، تا

از حال بد روحی و تنش و استرس فاصله بگیری، نه

اینکه خو د درس خوندن بشه عامل اصلی استرست.

 

حق با اوست، راست میگوید، حرفش را قبول دارم.

ادامه میدهد:

– اگر فکر میکنی ممکنه حالت بدتر بشه و باز

برگردی سر خونهی اول و مثل چندماه قبل بشی،

اصلا ا پیاده نشو.

لحنش دستوری نیست، جمله اش بیشتر شبیه یک

توصیه ی دوستانه است که همین باعث میشود آرام

شوم.

نفسی عمیق میکشم و میگویم:

 

– خوبم، آرومم.

لبخند میزند.

– خوبه، من همینجا میمونم تا بیای بیرون.

درحالیکه ذوق زده میشوم، میگویم:

– ولی گفتی که کار داری، باید یکی دو جا بری.

سر بالا میاندازد.

– عیبی نداره، فدای سرت، از تو که مهمتر نیست.

دلم بیشتر آرام میگیرد.

 

خودم را سمتش میکشم و فور اا بوسهای روی گونه اش

میکارم که صورتش سرخ میشود.

نگاهی به اطراف میاندازد، لب زیرینش را گاز

میگیرد و میغرد:

– بیرونیم لیلیان، مردم نگاه میکنن.

دیدن حالت خجالت زدهی صورتش چیزی نیست که

بتوانم به آن نخندم.

زیر خنده میزنم و او میگوید:

– برو دیگه، برو.

پیاده میشوم و اینبار برایش بوسه ای روی هوا

میفرستم.

میگوید:

 

– برات آیهالکرسی میخونم.

پر عشق نگاهش میکنم.

– مرسی.

– چاکریم، برو به سلامت.

 

جواب آخرین سوال را هم در پاسخنامه علامت میزنم

و نگاهی به ساعت که فقط پنج دقیقه تا پایان زمان

آزمون مانده میاندازم.

وقتی از سالن خارج میشوم، چشم میبندم و چند نفس

عمیق میکشم و سمت ماشین میروم.

سوار میشوم و از لبخند و خوشحالی ام میفهمد که

راضیام.

میگویم:

 

– مرسی که موندی.

با جدیت میگوید:

– بهت قول دادم، گفتم که همیشه، هرجا، توی هرلحظه

پشتتم.

قلبم با تاکیدی که روی حرفش دارد گرمتر و مطمئنتر

میشود.

چشم روی هم میگذارم و میگویم:

– عاشقتم.

میخندد.

– ما بیشتر.

 

***

– یک، دو، سه، بخند خاله جون، اینجا رو نگاه کن.

اما مهدی بی توجه به عکاس، پشت به او میچرخد و

با دکور پشت سرش مشغول بازی میشود.

صدایش میزنم:

– مهدی جونم، مامانی، من رو ببین.

سمتم میچرخد، لبخندی میزند و چهار دست و پا

سمت عدد یک که کنارش هست میرود.

دستش را به آن میزند و روی پایش میافتد، زیر

گریه میزند و قلبم از جا کنده میشود.

پاتند میکنم و در آغوش میگیرمش.

میبوسمش، آرام میشود اما تازگی ها یاد گرفته خودش

را برایم لوس کند که لب ور میچیند و با آن انگشت

اشارهی تپل و کوچکش به پایش که کمی قرمز شده

اشاره میکند، لبهایش را غنچه میکند و میگوید:

 

– اوف!

زیرگلویش را محکم میبوسم.

– اوف شدی مامان؟ دورت بگردم الهی، خوب میشس

نفسم.

دختر عکاس با خنده میگوید:

– خانوم بندازم عکس این آقا پسر خوشتیپ رو؟

میخواهم زمین بگذارمش که باز نق میزند.

پسرکم در روز تولد یک سالگیاش بنای ناسازگاری

گذاشته.

 

کارمان در عکاسی تمام شده که سید علیرضا با

گوشیام تماس میگیرد.

جواب میدهم:

– جانم؟

– عزیزم نمیخوای بیای؟ مهمونها الان میرسن.

– چرا، چرا، تو راهم دارم میام.

تماس را قطع میکنم، مهدی را روی صندلی

مخصوصش مینشانم.

او امروز یک ساله شده و خاطرات یک سال قبل مدام

در ذهنم رژه میروند.

تلاش دارم فکرم را منحرف کنم، اما موفق نمیشوم.

پشت فرمان که جای میگیرم، لبخند هم از روی

لبهایم پر میکشد.

 

نرگس را به یاد می آورم و شرایطی که پزشکها

مجبور شدند اورژانسی سزارین را زودتر از موعد

انجام دهند.

تصویر غرق در خون امیررضا پیش چشمهایم جان

میگیرد.

نمیخواهم به تلخی هایی که از سر گذراندیم تا به اینجا

برسیم فکر کنم، اما مغز لعنتیام اصرار دارد هرچه

بر من گذشته را مو به مو برایم یادآور شود.

شاید میخواهد در خاطرم بماند که آرامش فعلیام،

چیزی نیست که به راحتی به دست آمده باشد.

ما برای رسیدن به این نقطه از زندگی، برای پس

گرفتن لبخندهایمان بهای گزافی پرداخت کردهایم.

نزدیک خانه ایم، سر میچرخانم و مهدی را میبینم که

در سکوت و ذوق زده چشم به فضای بیرون دوخته.

اشکهایم را پاک میکنم و لب میزنم:

– خدایا برای هرچیزی که بهم دادی شکرت.

ماشین را داخل پارکینگ میبرم.

 

سر سمتش میچرخانم، نگاهم میکند و لبخند میزند.

دست هایش را به هم میکوبد و لبهایش را باز و

بسته میکند.

– ماما، ماما

خشک میشوم، مات و مبهوت نگاهش میکنم، نه فقط

قلبم که تمام جانم زیر و رو میشود.

حالا میتوانم حس سیدعلیرضا، وقتی که مهدی بابا

صدایش زد را درک کنم.

حالا میفهمم این بغضی که در گلویم بالا و پایین

میشود، به طرز غیرقابل باوری شیرین است.

اما از سویی دیگر، درست در همین لحظه، احساس

میکنم مسئولیتم در قبال مهدی هزار برابر شدهاست.

چشم میبندم، دست دراز میکنم و دست کوچکش را

در دست میگیرم و نجوا میکنم:

 

– نرگس، میدونم پسرت رو میبینی، میدونم حواست

بهش هست، دعا کن همیشه براش مادر خوبی باشم.

مبادا روزی که بچه دار شدم، سر سوزنی بیشتر از

پسرت، از پسرمون، دوستش داشته باشم.

اشکهای مزاحمم میچکد و مهدی که دوباره تکرار

میکند ماما، میگویم:

– مامان به فدای هر نفست، مهدی مامان نرگس هم

میبیندت.

میخندد و دو دندان کوچک بیرون زدهاش نمایان

میشود و من را غرق در خوشی میکند.

 

او را در آغوش دارم و با هم از پلهها بالا میرویم.

 

پیش از اینکه در بزنم، سید علیرضا در را باز میکند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x