رمان لیلیان پارت ۷۳

4.2
(33)

 

و مهدی با دیدن بادکنکهایی که سر تا سر سقف سالن

پذیرایی هستند، از خوشحالی جیغ میکشد، قهق هه

میزند و دستهایش را به هم میکوبد.

خودش را در آغوش پدرش رها میکند و تازه حواس

من به خانوادههایمان و البته ایرج، جلب میشود.

جلو میروم و با آنها سلام و احوالپرسی میکنم و

خوش آمد میگویم.

مامان سمت سید علیرضا میرود و میگوید:

– آقا سید، بده به من این پسر خوشگلو ببینمش.

مهدی را دست به دست میکنند و میبوسند.

میخواهم به اتاق بروم تا لباسهایم را تعویض کنم اما

قبلش میگویم:

– تو رو خدا ببخشید اومدید من نبودم.

دیگه چون برای امروز وقت آتلیه گرفته بودم

 

 

بابا میان حرفم میپرد و میگوید:

– چرا تنها میری اینور اونور؟ یه زن جوون با یه

بچه ی کوچیک

بقیه ی حرفش را نمیشنوم و فقط به این فکر میکنم،

من که از زمان مجردیام شاغل بودم، تنها هم به قول

بابا اینطرف و آن طرف میرفتم، حالا میان جمع،

مقابل پدر و مادر سید علیرضا، اصلا ا گفتن این حرف

چه لزومی دارد؟

چشم به او میدوزم که رو به سید علیرضا میگوید:

– خلاصه که اجازه نده زن جوونت خیلی تو این جامعه

بپلکه، همین چیزا باعث قهر و دعوا میشه دیگه، این

زنا میرن چهارتا چیز از این و اون یاد میگیرن و

گوشهایم سوت میکشد.

 

لبهای بابا را میبینم که تکان میخورد، مامان تلاش

دارد خودش را مشغول بازی با مهدی نشان بدهد،

مشخص است او هم خجالت زده شده.

خودم را نمیبینم اما حتم دارم که پوست صورتم کبود

شده.

نگاهم به ایرج میافتد، لب میزند:

– چیزی نگو.

اما بغض دارد خفهام میکند.

این درست نیست که پدرم بخواهد برای جلوگیری از

به وجود آمدن قهر و دعوای پیش نیامده و احتمال ی

بعدی ما، از این نصایح منسوخ شده استفاده کند.

اگر کمی دیگر همینجا بایستم، زیر گریه میزنم و

اشکهایم رسوایم میکنند و گند میزنم به مهمانی

اولین تولد فرزندم.

ببخشی د آرامی میگویم و سمت اتاق میروم و صدای

سیدعلیرضا که بابا را خطاب قرار داده، باعث میشود

توقف کنم.

 

میگوید:

– جسارت من رو ببخشید حاج ابوذر، نظر شما

محترمه، اما لیلیان جان از قبل ازدواج هم مستقل بود.

من نمیخوام دست و پاش رو ببندم.

وقتی میدونم همسرم با سر کار رفتن، با درس

خوندن، با بیرون رفتن از خونه با مهدی، حالش خوب

میشه، نمیخوام مانعی براش باشم.

چند ماه قبل، اوایل ازدواجمون اشتباه کردم، قبول

دارم، اما دیگه نمیخوام مانع لیلیان توی هیچ زمینهای

باشم.

راه نفس بند آمدهام با حرف او باز میشود.

قدردان نگاهش میکنم، ممنو ن حمایتش هستم.

میبینم که بابا لبخندی یک طرفه میزند و میگوید:

 

– هرطور صلاحه سید، گفتم که فقط فردا پس فردایی،

یهو نشه حکایت این چندوقت پیش و بزنید به تیپ و

تاپ هم و

لهراسب میان حرف بابا میپرد.

– باباجان، حالا چه وقت این حرفهاست؟!

با چشم و ابرو به من اشاره میکند تا بروم.

لباسهایم را تعویض میکنم.

با حمایت سیدعلیرضا دلگرم شدهام اما نمیتوانم

ناراحت نباشم.

نمیگویم بابا دوستم ندارد، اتفاق اا دارد، زیاد هم دارد،

اما به سبک و شیوهی غلط خودش.

او مثل جمع کثیری از مردان، فکر میکند با این

روش، با تعصبهای دست و پاگیر و آزاردهنده، با

 

محدود کردن همسر و دخترش، از آنها محافظت

میکند.

افکار سنت ی پوسیدهای که از بیخ و بن غلط است از

کودکی تا به حال با او رشد کردهاند.

با خودم فکر میکنم، من بودم که با لجاج ت تمام، برای

طرز پوشش انتخابیام جنگیدم.

برای دانشگاه رفتنم جنگیدم، برای کار کردنم جنگیدم،

دختران دیگری که توان جنگیدن ندارند چه؟ چند صد

هزار تا، یا نه، چند میلیون دختر دیگر در شرایط

مشابه من، با خانوادهای تعصبی بوده و هستند و توان

اعتراض ندارند و محکوم به خفه شدن هستند؟

در آیینه نگاهی به اشکهایی که هیچ متوجه شُره

کردنشان نشدهام، میاندازم.

بغضم ترک برداشته، نه برای اینکه از حرفهای بابا

خجالت کشیدهام، برای صداهای خفه شده و آرزوهای

خفتهی دخترانی که در هر جای این کرهی خاکی

ممکن است باشند.

 

آرایش سبکی روی صورتم مینشانم تا سرخی

چشمهایم کمتر به چشم بیاید.

با صدای تقه ی کوتاهی که به د ر نیمه باز میخورد،

سر سمت آن میچرخانم و سیدعلیرضا را میبینم.

 

میگویم:

– الان میام بیرون.

اما او داخل میآید، در را هم پشت سرش میبندد.

متعجب نگاهش میکنم و لبم را به دندان میکشم.

– زشته، در رو چرا بستی؟

میخندد.

 

– چی زشته؟ با زن غریبه که توی اتاق نیستم.

پیش زن خودمم.

اشارهای به در میکنم.

– آخه مهمون داریم، بده توی اتاقیم.

بیتوجه به حرفم سمتم میآید، دستهایش را برایم باز

میکند و میگوید:

– بیا بغلم.

سرم روی قفسه ی سینه اش چفت و دستهای او دور

تنم حلقه میشود.

 

روی موهایم را میبوسد و میگوید:

 

– چرا گریه کردی؟

لبخند میزنم.

– مهم نیست.

باز هم سرم را میبوسد.

– اگر آرومت میکنه بگم که حرف هیچکس روی

زندگیمون تأثیر نداره.

– میدونم.

میانمان سکوت میشود.

انگار او هم مثل من که عمیق میبویمش تا آرامش

بگیرم، دوست دارد بوی موهایم را استشمام کند تا

آرامش بگیرد.

 

سکوت میانمان را میشکنم، سر بالا میگیرم و

نگاهش میکنم.

– علی، مرسی که هوام رو داری، میشه، میشه

همیشه همینجوری بمونی؟

خیرهام میمانَد.

– من چاکرتم خانوم، بیجا بکنم جز این باشم.

میخندم، روی سر انگشتان پایم میایستم و بوسهای

روی لبهایش میکارم که برای لحظهای فشار

انگشتانش پشت کمرم بیشتر میشود.

فور اا از او جدا میشوم و میگویم:

– مهمونامون.

 

میخندد و میخواهد دنبالم از اتاق بیرون بیاید که

اشارهای به لبهای سرخش میکنم و میگویم:

– رژی که مالیده شده به لبهات رو پاک کن بعد بیا.

خودش را در آیینه میبیند، دست به لبهایش میکشد

و با بدجنسی میگویم:

– سخت پاک میشه سیدجان.

میخندم و بیرون میروم و وارد آشپزخانه میشوم.

 

غذاها را چک میکنم، کیک را از یخچال بیرون

میآورم تا شمع رویش بگذارم که ایرج داخل میشود،

کنارم میایستد و میپرسد:

 

– کمک نمیخوای؟

لبخندی به صورتش میزنم.

– نه قربونت، مرسی.

میپرسد:

– شرایطت خوبه؟

پلکهایم را به معنی آره میبندم.

– خوبه.

– قرصهات رو میخوری؟

جواب میدهم:

 

– آره میخورم ولی ایرج، میشه قطعش کنم؟

آخه من خوبم، دیگه اون حالتهای عصبی و

هیستریک و ترس و واهمه از شب و تاریکی هم

ندارم، خوب شدم.

چپ چپ نگاهم میکند.

– نه نمیشه، اگر پنجاه درصد بهبودیات بهخاطر

همسرته، پنجاه درصدش بهخاطر قرصهاست.

میخوای قطعش کنی که چی؟

هنوز دورهی درمانت تکمیل نشده، درضمن، شاید تا

چند وقت دیگه دوزش رو پایین بیارم ولی قطع نه،

نمیکنم.

سر تکان میدهم.

– باشه، فقط چون یه کم خوابالودم میکنن اذیت میشم.

 

بی ربط به بحثمان میگوید:

– از بابات ناراحت نشو، دیگه بعد از شصت سال که

عوض نمیشه.

آه میکشم.

– عادت کردم و این عادت کردن به اخلاقهای بد

دیگران بده.

دست به سینه به کابینت تکیه میدهد.

– نه لیلی، همیشه هم بد نیست، عادت کردن طبیعت

انسانه که اکثر اوقات باعث میشه بمونی پیش آدمهایی

که دوستشون داری، که ازشون دور نشی.

 

لبخند تلخی که کنج لبش جا خوش میکند، باعث

میشود بپرسم:

– ولی تو عادت نکردی، مگه نه؟

نگاهم میکند.

نفسش را همراه با یک آه از سینهاش بیرون میدهد.

– نه عادت نکردم. هرچند علت رفتن من، فقط عادت

نکردن نبود، من پس زده شدم، کنار گذاشتنم.

خانوادهام به افراطیترین شکل ممکن اصرار داشتن

که عقایدشون رو به خورد مغزم بدن.

دلسردم کردن لیلیان.

باعث شدن ببُرم ازشون.

بیمعرفتها حتی بهم خبر ندادن که مادرم فوت کرد،

فرصت یه خداحافظی ام ازم گرفتن و بعد از چندسال

هنوز داغش برام سرد نشده.

مادرم تنها کسی بود که راضی به رفتنم نبود.

 

میخواهم آرامش کنم، دست روی بازویش میگذارم.

– ولی رفتنت برات بد نشد.

شاید اگر ایران میموندی هیچوقت اینی که الان هستی

نمیشدی.

کوتاه میخندد.

– اینم حرفیه.

سوالی که در ذهنم بالا و پایین میشود را به زبان

میآورم.

– بابام از اول باهات مشکل داشت ایرج؟

یه سری چیزها برام گنگه، درست یادم نمیاد.

بقیه چی؟ چرا طردت کردن؟ هیچوقت توی خانواده

حرفی ازش زده نشد.

 

میخندد و میگوید:

– بابات با کی مشکل نداشته لیلیان؟

ولی نه، جدا از شوخی، کاری به کار هم نداشتیم.

درواقع من اصلا ا با کسی کار نداشتم.

مشکل زمانی شروع شد که دست د ل من برای بقیه رو

شد.

سوالی نگاهش میکنم که میگوید:

– یه عشق اشتباه.

 

کنجکاو نگاهش میکنم.

 

سری تکان میدهد و لبخندی تلخ میزند.

– بیخیال لیلی، اعصاب مرور و تعریف کردنش رو

ندارم.

مصرانه میگویم:

– ایرج، لطف اا.

قضیهی همونی نیست که گفتی پارکینسون داشت؟

عاقل اندر سفیه نگاهم میکند.

– نه آی کیو، اون حکایت یک دوسته که اونجا کنارش

بودم.

این ماجرا برای قبل رفتنمه.

لب میزنم:

 

– تعریف نمیکنی؟

آه میکشد، رنجی که سالها کشیده را کوتاه و خلاصه

در چند جمله میگنجاند.

– حتی الان هم توی کشور ما، اطلاعات درمورد

ترنسها کمه، هنوز هم ناآگاهی هست.

حالا تو فکر کن، من اون سالها، عاشق کسی شده

بودم که

مکث میکند.

چشم میبندد و لب میزند:

– اسمش پوریا بود، جسما پسر بود ولی روحش نه و

من

باز هم سکوت میکند.

 

 

نفسی میگیرد و ادامه میدهد:

– توی همون محل زندگی میکردن.

خبر علاقه ی بین من و اون وقتی درز پیدا کرد، من

طرد شدم و اون

دستی به صورتش میکشد.

قلبم مچاله میشود، لبی که به دندان گرفتهام را رها

میکنم و آرام میپرسم:

– اون چی شد؟

وقتی دست از روی صورتش برمیدارد، برق اشک

در چشمهایش دیده میشود.

با صدایی که انگار از قعر چاه بیرون میآید، میگوید:

– کشتنش! باباش و برادرهاش!

 

نفس در سینهام گره میخورد.

باورم نمیشود او چنین مصیبتی را از سر

گذراندهباشد.

بدون گفتن کلمهای دیگر از کنارم عبور میکند و به

هال میرود.

هنوز در بهت و شوک هستم که سید علیرضا پشت

سرم میآید و میگوید:

– کیک رو میاری لیلیان؟

گنگ نگاهش میکنم.

نگران میپرسد:

– چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ حالت خوبه؟

سر تکان میدهم.

– من؟ آره، آره خوبم، چیزیام نیست.

 

لیوان آب را از آبسردکن یخچال پر میکند و سمتم

میگیرد.

لاجرعه آن را سر میکشم.

کمی حالم بهتر میشود، سید علیرضا هنوز هم با

کنجکاوی و پر از سوال نگاهم میکند.

سعی میکنم لبخندی روی لبهایم بنشانم.

کیک را برمیدارم و میگویم:

– بریم که پسرمون شمع یک سالگی تولدش رو فوت

کنه.

لبخند میزند.

– بریم.

 

مهدی را در آغوش میگیرم اما پسرک بازیگوشم

انگشتانش را در خامه ی کیک فرو میبرد و بیتوجه

به بقیه که تشویقش میکنند تا شمعش را فوت کند،

انگشتانش را با ولع و لذت میمکد.

نگاهش میکنم، غرق در لذت میشوم.

چشمم به ایرج میافتد، لبخند بر لب دارد اما چشمهایش

پر از غم شده.

شاید دارد خاطرات عشقی کوتاه و نافرجام را مرور

میکند.

خودش شکست تلخی را تجربه کرده اما من این

آرامش و برگشتن به زندگیام و از نو ساختن را

مدیون او هستم.

شاید خودش به آنچه که میخواسته نرسیده، اما

مطمئنم زندگیهای زیادی را نجات داده و قلبهای

زیادی را آرام کرده.

نگاهم روی مهدی و سید علیرضا مینشیند و آرام و

زیرلب، یک “خدایا شکرت” از ته دل میگویم.

 

 

با عجله صبحانه ی مهدی را آماده میکنم، آن را در

ظرف کوچکش میریزم و ساک باشگاه خودم را

برمیدارم.

سید علیرضا چایاش را مینوشد و میگوید:

– حالا چرا انقدر عجله داری؟

نگاهی به ساعت میاندازم.

– دیرم شده.

میگوید:

– خب من میرسونمت.

سر تکان میدهم.

 

– نه مرسی، خودت هم کار داری، خودم با آژانس

میرم.

حینی که شماره میگیرم، میگوید:

– باید ماشین برات بگیرم لیلیان، اینجوری خودت هم

راحتتری

تماس را برقرار نمیکنم، نگاهش میکنم و میگویم:

– من دوست ندارم رانندگی کنم، سختمه.

سوالی نگاهم میکند.

نمیخواهم بروز بدهم که از تنها پشت فرمان نشستن

میترسم.

شانه بالا میاندازم.

 

– اعصاب رانندگی توی خیابونهای شلوغ تهران و

دغدغهی پیدا کردن جای پارک رو ندارم.

نگاه و سکوتش نشان از این دارد که قانع نشده.

ادامه نمیدهم و شمارهی آژانس را میگیرم.

رزروشن که جواب میدهد:

– سلام خانم موسویان، بفرمایید؟

– سلام، لطف کنید یه ماشین برام بفرستید.

میپرسد:

– همون باشگاه میرید دیگه؟

– بله فقط عجله دارم.

 

– تا دو دقیقه ی دیگه جلوی دره.

 

تماس را که قطع میکنم، میفهمم سیدعلیرضا

همانطور که صبحانهی مهدی را میدهد، زیر چشمی

نیمنگاهی سمتم میاندازد.

میپرسم:

– الان اون نگاه عصبی چیه علیرضا؟

منتظر پرسیدن همین سوال است که میگوید:

– خب چی میشه با آژانس بانوان بری؟

مردمکهایم را در کاسه میچرخانم.

نگاهی به ساعت میاندازم.

 

لب میزنم:

– قراره برگردیم سر خونه ی اول؟ بریم به چند ماه

قبل؟ اون هم بعد از این همه مصیبت که کشیدیم؟

نچی میکند، سمتش میروم و گونهاش را میبوسم و

میگویم:

– قربون این ریخت و قیافهی ناراضیات سید جونم،

آژانس بانوان با خونه ی ما ده دقیقه فاصله داره، دیر

میفرسته ماشین رو.

صدای بوق ماشین که به گوش میرسد، میگویم:

– اما این سر کوچه ست، دیدی زود اومد؟

آرام میگوید:

 

– باشه، برو به سلامت.

بوسهای کوتاه از لبهایم میگیرد و بعد سمت مهدی

که با عروسک کوچک بوق بوقیاش مشغول است

میچرخم و گونهاش را میبوسم و فور اا از خانه بیرون

میروم.

سوار ماشین میشوم و به رانندهی چهل و پنج شش

سالهای که اکثر اوقات به دنبالم میآید و حالا هم من

نام خانوادگی او را میدانم و هم او نام فامیلی همسرم

را میداند، سلام میکنم.

– سلام آقای سلیمی، خسته نباشید.

– سلام عرض شد خانوم موسویان، خوب هستید؟

با تشکری کوتاه پاسخش را میدهم.

مرد موجه و قابل اطمینانی به نظر میرسد و با خودم

فکر میکنم، کاش از او بخواهم برای برگشت هم به

دنبالم بیاید.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x