رمان لیلیان پارت ۷۶

4.5
(32)

 

– صدالبته.

 

– تنهام نمیذاری؟

موهایش را پشت گوشش میزنم:

– نه خانوم قشنگم.

لبخند میزند و اشکش میچکد.

– قول دادیها سید!

– سر قولم هستم.

 

 

روی پنجه هایش میایستد، بوسهای روی لبهایم

مینشاند، حواس مردانهام را برمیانگیزد که فشار

انگشتانم را روی پهلوهایش بیشتر میکنم.

متوجه منظورم شده که فاصله میگیرد و میگوید:

– الان نه علی، انقدر مغزم خسته ست، انقدر توی سرم

فکر و خیال دارم، که حس میکنم کوه کندم.

سر تکان میدهم.

– باشه، درک میکنم.

سمت اتاق میرود، میگویم:

– الان نمیای بریم دکتر؟

برمیگردد و سوالی نگاهم میکند.

 

– مگه نباید تحت نظر متخصص زنان باشی؟

باید بریم پرونده تشکیل بدی دیگه.

نگاهی به ساعت میاندازد و میگوید:

– الان؟ واقع اا الان سید؟ الان کدوم دکتری وقت میده؟

و دوباره چانهاش میلرزد و میگوید:

– یعنی انقدر خوشحالی؟ انقدر ذوق داری که نمیتونی

صبر کنی تا فردا؟!

دوست دارم سرم را محکم به دیوار بکوبم اما از

طرفی خندهام هم گرفته.

– نباید خوشحال باشم؟

 

چشم ریز کرده و نگاهم میکند و انگار قصد دارد

اعتراف بگیرد که میپرسد:

– میدونستی چی کار کردی علی؟ عمد اا میخواستی

حامله بشم؟ برای همین اون روز

میان حرفش میپرم:

– خدا شاهده، به جان خودت که میخوام دنیا بدون تو

نباشه، نه لیلیان، ناخواسته بوده!

مکثی میکنم و میگویم:

– البته بهتره بگیم خدا خواسته.

کمرنگ لبخند میزند.

– قسم نخور، باور کردم.

 

میری مهدی رو از پایین بیاری؟ دلم براش یه ذره

شده.

باشه ای میگویم و سمت در میروم که میگوید:

– میشه فعلا ا چیزی به حاج خانوم نگی علیرضاجان؟

در ذوقم میخورد.

– باشه ولی چرا؟

– آخه خجالت میکشم، بذار حداقل یه کم بگذره، بعد

بهشون میگیم.

دست روی چشمم میگذارم و میگویم:

– به چشم عزیزم، امر دیگه؟

 

میخندد و میگوید:

– عرضی نیست، ولی یادت باشه همیشه با همین

زبون بازیه ات گولم میزنی.

چشمکی میزنم.

– زبون بازی نیست بانوی قشنگم، دلم رو بدجوری

عاشق کردی، هرچی میگم از ته قلبمه.

میمیرم برات عسلم.

چند قدم میانمان را به سرعت میآید، متعجب نگاهش

میکنم.

دستم را از روی دستگیرهی در برمیدارد، کف دستم

را روی قفسه ی سینه اش میگذارد، تپشه ایش را حس

میکنم و میگوید:

 

– یعنی میگی قلبت از قلب من عاشقتره؟

خیرهاش میمانم و دستم را میکشد، با اغواگری

میگوید:

– پسرمون میتونه یه ساعت بیشتر پیش مامان

بزرگش باشه، مگه نه؟

نفس بریده جواب میدهم:

– آره.

و سرم را در گودی گردنش فرو میبرم، در آغوش

میگیرمش و پاهایش را دور کمرم حلقه میکند و

بهجای اتاق خواب، سمت کاناپهی مبلهای راحتی

میبرمش و او را روی کاناپه میگذارم، خودم را

روی تنش میکشم و پچ میزنم:

 

– چشمهات دیوونه ام کرده لیلیان.

دستش را پشت گردنم میگذارد، لبهایمان در هم چفت

میشود و آرام میگوید:

– دوستت دارم، خیلی بیشتر از چیزی که بتونی

تصورش کنی علی.

و من با خودم فکر میکنم که این زن، مادر فرزندانم،

نهایت خواسته ی من از دنیاست.

 

“لیلیان”

 

آرام کنار گوش سیدعلیرضا که دست به سینه روی

صندلی نشسته و چشم از ساعت برنمیدارد با غر غر

میگویم:

– دو ساعته اینجاییم، خسته شدم.

چرا نوبتمون نمیشه؟ قبلا ا هم انقدر شلوغ بود؟

نگران نگاهم میکند.

– حالت بده؟ داری اذیت میشی؟ نکنه فشارت پایینه؟

دل و کمرت درد نمیکنه؟

خندهام میگیرد و میگویم:

– نه عزیزم فقط خیلی کلافه شدم.

منشی نامم را صدا میزند.

 

– خانوم وثوقی.

– جانم؟

– نفر بعدی که اومدن، نوبت شماست، تشریف ببرید

پیش دکتر.

تشکر میکنم و آرام میگویم:

– کاش زودتر اعتراض کردهبودما!

سنگینی نگاه سید علیرضا را حس میکنم.

سمتش میچرخم، پر محبت به صورتم چشم دوخته.

لب میگزم و با خنده میپرسم:

– چیه سید؟

 

پچ میزند:

– باورم نمیشه لیلیان، که دارمت، که همهچیز داره

خوب پیش میره، که تو حاملهای و احساس میکنم

الان که کنارتم خوشبختترین مرد دنیاام.

میخواهم در پاسخش چیزی بگویم که در اتاق پزشک

باز میشود و هر دو میایستیم و سمتش میرویم.

تقهای به در میزنم و دکتر با دیدن هردومان لبخند

میزند.

احوالپرسی کوتاهی میکنیم، هردومان را به خاطر

دارد که میگوید:

– لیلیان جان خوبی دیگه عزیزم؟ یادمه آخرین بار

پریودت عقب افتاده بود و فکر کردی بارداری

 

نگاهی به سیدعلیرضا که خجالتزده سر پایین انداخته

میکند و ادامه میدهد:

– همسرت هم اصرار داشتن که بگن بارداری و داریم

ازشون مخفیکاری میکنیم.

 

یادآوری آن روزها برایم دوستداشتنی نیست،

سیدعلیرضا این را خوب میداند که با خندهای کوتاه

حرفش را قطع میکند.

– چوب کاری میفرمایید خانوم دکتر؟

اتفاق اا ایندفعه خدمت رسیدیم که بگیم لیلیانجان باردار

هستن.

دکتر میخندد.

– به به خیلی هم عالی آقای پدر، تبریک عرض میکنم

به هردوتون.

 

کاغذی برمیدارد و میگوید:

– خب لیلیان جان طبق چیزی که منشی اینجا توی

پروندهات نوشتن، تاریخ اولین روز آخرین پریودت

نشون میده که سن حاملگی هنوز خیلی کمه، در نتیجه

فعلا ا برای سونوگرافی زوده، تاریخ سونو رو برای دو

هفتهی دیگه مینویسم اما باید برای چکاپهای اولیهی

بارداری بری عزیزم.

 

نسخه ی داروها و دستور سونوگرافی و آزمایش را به

دستمان میدهد، تشکر میکنیم و هردو بیرون

میرویم.

سوار ماشین میشویم که میگوید:

– بریم خونه ی مامانت؟

 

سوالی نگاهش میکنم.

– الان؟ نه، برای چی؟ مهدی هم همراهمون نیست.

شوق و ذوق در صدا و نگاهش فریاد میکشد.

– بریم خبر بدیم بهشون؟

چپ چپ نگاهش میکنم.

– نه علیرضا جانم، اجازه بده سونوگرافی بریم،

خیالمون از تشکیل شدن قلبش راحت بشه، بعد بهشون

میگیم.

نفسش را به بیرون فوت میکند و ماشین را به راه

میاندازد.

 

دستم را روی دستش میگذارم.

سر سمتم میچرخاند و کوتاه نگاهم میکند.

میگویم:

– اونجا نشد بهت بگم که منم کنارت احساس میکنم

خیلی خوشبختم.

با وجود تمام استرس و اضطرابی که الان باهاش

دست به گریبانم ولی همین که پیشمی، همین که

پشتمی، دلم قرصه علی.

دستم را گرم میفشارد.

لبخند میزند و نگاه من پی چین کوچکی که کنار

چشمش میافتد میرود و با خودم فکر میکنم که دنیایم

بدون او، بدون این چشمها، بدون این لبخند چگونه

میشد؟

به این فکر میکنم که اگرچه همه چیز از یک اجبار

شروع شد، اما انگار معجزهای در این میان رخ داد که

حالا کنارش اینطور آرامش دارم.

 

معجزهای که نه، شاید نام درستترش عشق باشد،

چون چیزی به غیر از این حس نمیتوانست اینطور

ما را به هم پیوند بزند که اگر این اتفاق نمیافتاد، کار

ما هم مثل خیلی از ازدواجهای اجباریای که بهخاطر

سنتها شکل میگرفت، تمام میشد و خیلی زود به ته

خط میرسیدیم، نمیدانم، شاید هم اگر ایرج نبود آن

زمانی که دیگر بریده بودم و راه جدایی را پیش

گرفتهبودم، حالا اینطور با تمام محبت قلبیام نگاهش

نمیکردم و دلم برایش دیوانهوار نمیزد.

هرچه که بود، معجزه، عشق، حضور ایرج و شاید هم

محبت خداوند، حالا و در این لحظه، من خوشحالم که

او را دارم.

 

 

با حس تهوع شدید چشم باز میکنم و سرم گیج

میرود.

 

دوباره صورتم را به قفسه ی سینه ی برهنه ی

سیدعلیرضا میچسبانم، بوی تنش را عمیق نفس

میکشم بلکه بتوانم به این حالتم غلبه کنم.

اما نمیشود، ضعف دارم و دلم بر هم میخورد.

میترسم کمی دیگر روی تخت بمانم و آنجا را به گند

بکشم.

محتویات معدهام که بالا میآید، فور اا دست روی دهانم

میگذارم، سرگیجهام را نادیده میگیرم و سمت

دستشویی میدوم.

عق میزنم و سید علیرضا که بیدار شده، داخل میآید،

کمرم را ماساژ میدهد و میگوید:

– الهی فدات بشم خانومم، دورت بگردم که داری این

حال رو به خاطر بچمون تحمل میکنی، من برات

بمیرم لیلیان، خانوم قشنگم.

او میگوید و صدا و کلامش باعث میشود احساسات

منفیام را پس بزنم.

 

آنقدر عق زدهام که حس میکنم رگهای سرم درحال

انفجار است و گلویم میسوزد.

او از دستشویی خارج میشود و من چند مشت آب

سرد به صورتم میزنم.

بیرون که میروم، لیوان آب قند و گلاب را سمتم

میگیرد، میل به خوردن ندارم اما ضعفم چنان زیاد

است که بیاعتراض همه اش را سر میکشم.

دست به سینه مقابلم ایستاده و نگاهم میکند و میگوید:

– تا کی قراره این حال رو داشته باشی؟

شانه بالا میاندازم و از دهانم میپرد:

– نمیدونم واقع اا خسته شدم، الان دو هفته ست که توی

این حالتم، بارداری قبلیام اینطور نبودم.

ابروهایش در هم میشود و به آشپزخانه میرود.

من محکم لب زیرینم را به دندان میکشم.

 

انگار که صحبت از آن برای هردومان ممنوع بوده.

خجالتزده میگویم:

– ببخشید علیرضا، من

لیوان آب پر از یخ را به لبهایش چسباندهو لاجرعه

مینوشد.

کمی مکث میکند و بعد سمتم میچرخد و میگوید:

– ایرادی نداره لیلیان.

نرگس و امیررضا بخشی از زندگیمون بودن،

خاطرات مون رو که نمیتونیم دور بریزیم.

سر تکان میدهم، سمتم میآید، بوسهای نرم روی

گونهام مینشاند و میگوید:

– حاضر شو بریم سونوگرافی

 

دستش را روی شکمم میکشد و ادامه میدهد:

– صدای قلب عزیز بابایی رو بشنویم.

 

مهد ی غرق در خواب را از روی تختش بلند میکنم

که سیدعلیرضا فور اا داخل اتاق میشود، او را از دستم

میگیرد و میگوید:

– مگه نگفته بودم بغلش نکن؟

با ناراحتی جواب میدهم:

– وزنی نداره که بچهام.

 

اخم میکند.

– برای تو سنگینه، نکن خانومم.

آمادهای؟ بریم؟

کیفم را برمیدارم و از پله ها پایین میرویم.

زنگ در را میزنیم که حاج سید میرحسن در را باز

میکند.

سلام و صبحبهخیر میگوییم، مهدی که هنوز عمیق

خواب است را از آغوش سیدعلیرضا میگیرد و

میگوید:

– دانشگاه میری باباجان؟

من و سیدعلیرضا نگاهی به یکدیگر میاندازیم.

– صبحونه خوردید؟ اگر نخوردید بیاید داخل.

 

لب میزنم:

– خوردیم، دست شما درد نکنه.

حاج خانم هم مقابل در میآید، اصرار میکند داخل

برویم اما من میدانم به محض دیدن سفرهی صبحانه

باز هم معدهام در هم میپیچد.

سیدعلیرضا رو به مادرش میکند.

– نه مادر، ما باید بریم، عجله داریم.

با نگرانی نگاهم میکند.

– آخه لیلیان رنگ و روش پریده، زیر چشمهاش حلقه

افتاده، یه کم بهش برس.

لیلیان جان تو هم انقدر برای درس به خودت فشار

نیار.

بچه داری هم میکنی، خسته میشی، ضعیف شدی.

 

لبخند میزنم، محبت مادرانهاش زیادی خالص و ناب

است.

– چشم.

سیدعلیرضا با اجازهای میگوید و از پلهها سرازیر

میشود و من هم دنبالش راه میافتم.

***

لیوان یکبار مصرف آب را در دستم نگه داشتهام.

پاکت آبمیوه را سمتم میگیرد.

– یه کم از این بخور.

دستش را رد میکنم.

– نه دیگه، مثانهام انقدر پره که میترسم هر لحظه

بترکم.

 

نوبتم شده، داخل اتاق میروم، دکتر مردیست تقریب اا

هم سن و سال سیدعلیرضا.

سلاممان را پاسخ میدهد و میگوید:

– دراز بکشید روی تخت لطفاا، دکمه ی شلوارتون هم

باز کنید.

به وضوح در این اتاق نیمه تاریک میبینم که رگ

فک سیدعلیرضا نبض گرفته، دست خودش نیست،

نمیتواند بیخیال یک سری تعصبات شود اما

خودداریاش برایم ارزشمند است.

دراز میکشم و او دست یخ زدهام را در دست

میگیرد.

 

پروب را زیر شکمم میکشد، فشار میدهد و من

لبهایم را محکم میان دندان میکشم و دست سید

علیرضا را در دستم فشار میدهم.

تصویر کوچکی در مانیتور ظاهر میشود.

قلبم لحظهای از تپش میایستد.

چیزهایی به دختری که کمی آنطرفتر پشت کامپیوتر

نشسته میگوید و بعد رو به ما میگوید:

– تبریک میگم، جنین سالمه، وضعیتش کاملا ا نرماله،

این سرش هست و این قسمت هم بدنش، الان صدای

قلبش هم میذارم.

اینبار سید علیرضا دست من را میفشارد.

انگار میخواهد تمام حسش را از این طریق به جانم

منتقل کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sanaz
sanaz
1 سال قبل

عالی بود مثل همیشه🥺😍❤

فضول نباش
فضول نباش
1 سال قبل

امروز پارت نمیذاری؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x