رمان لیلیان پارت ۷۷

4.6
(34)

 

لحظاتی که صدای تند قلبش در اتاق پخش میشود، سر

از پا نمیشناسم.

پر از حسی عجیب و ناشناخته شدهام.

 

نگاه به سید علیرضا میکنم، چشمه ایش خیس است اما

لبهایش میخندد.

دکتر چند برگ دستمال کاغذی روی شکمم میگذارد تا

ژل را پاک کنم و بعد سید علیرضا دستم را میگیرد و

کمکم میکند که بنشینم.

 

پزشکم نگاهی به نتیجه ی سونوگرافی میاندازد.

او هم سلامت فرزند هفت هفته و چهار روزهمان را

تأیید میکند و برگهای را به دستمان میدهد و میگوید:

– برای هفته ی دوازدهم باید آزمایش غربالگری

مرحلهی اول رو انجام بدی عزیزم.

تاریخ بعدی ویزیتت هم برای چهار هفته ی دیگه میشه

که باید با منشی هماهنگ کنی گلم.

وقتی از مطب خارج میشویم، میگویم:

 

– خب دیگه خیالمون که راحت شد، میخوای بریم

خونهی مامانماینا خبر بدیم؟

در ماشین را باز میکند و پیش از اینکه سوار شویم

میگوید:

– نه خانومم، خانوادهه امون رو برای شام دعوت

میکنم که اونجوری بهشون بگیم.

لب ور میچینم.

– باشه ولی من خیلی خسته ام علی

– میریم بیرون دورت بگردم، نه توی خونه، میدونم

نمیتونی کار کنی.

قدردان نگاهش میکنم، واقع اا او همان سیدعلیرضای

چندی قبلتر است؟!

 

 

در رستوران نشستهایم اما با حسرت به تختهای

خالیای که در فضای بیرونی قرار دارد و از پنجره ی

شیشهای سرتاسری کناریمان پیداست، نگاه میکنم.

ترجیح میدادم بهجای بودن در این مکان گرم و

مطبوع، بیرون باشم و هوای سرد و پاییزی را

استشمام کنم.

بحث میان پدرها و مادرهایمان گل انداخته.

مهدی شیطنت میکند و روی صندلیاش نمینشیند و

دقیق اا هشتمین دفعهایست که از زیر میز فرار کرده و

میان میزهای مجاور میدود اما سیدعلیرضا با حوصله

و بیاعتراض دنبالش میرود.

نمیدانم حرف سر چیست اما گوشهایم زمانی تیز

میشود که حاج سید میرحسن رو به لهراسب میگوید:

– آقا لهراسب، برای شما هم دیگه وقتشه ها.

 

لهراسب میخندد و او رو به پدرم ادامه میدهد:

– به امیدخدا یه آستین برای این شازده بالا بزنید، بیایم

شیرینی عروسیاش رو بخوریم.

بابا میخندد و میگوید:

– والا چی بگم حاجی جان؟ امان از دست جوونهای

امروزی.

انگار سر درد و دل مامان هم باز میشود که میگوید:

– از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، ما هر

کسی رو بهش معرفی میکنیم میگه نه که نه، یعنی

بچهام لهراسب یه بنده خدایی رو هم میخواست ولی

خب نشد دیگه.

 

با یادآوری اینکه نگار به او جواب منفی داده بود باری

دیگر خدا را شکر میکنم.

حاج خانم با افسوس میگوید:

– ای داد بیداد، چرا آخه؟

لهراسب از بحثهای پیش آمده راضی نیست.

این را از چند سرفهی مصلحتی که میکند میفهمم و

برای نجات دادنش از به دام افتادن توسط بزرگترها

و اصرار به مزدوج شدنش، با اشاره به سیدعلیرضا

میفهمانم که بحث را پیش بکشد.

مهدی را بغل میکند، جعبهی کوچکی را که در کیف

من است بیرون میآورد و رو به بقیه میگوید:

– کسی نمیخواد بدونه مناسبت مهمونی امشب چیه؟

 

همه لحظهای به یکدیگر نگاه میکنند.

لهراسب با خنده میگوید:

– مگه مناسبت داره؟

نمیدانم چرا احساس میکنم پوستم دارد از شدت

خجالتزدگی میسوزد.

مهدی جیغ میکشد و جعبه را از دست سیدعلیرضا

میگیرد.

درش را باز میکند و لباس نوزادی کوچک و عکس

سونوگرافی را بیرون میآورد.

 

اولین نفر لهراسب است که سکوت کوتاه ایجاد شده را

میشکند، میخندد و میگوید:

 

– وای خدایا، دارم دایی میشم؟

لبخند کش آمدهام با پوست سرخ شدهام مغایرت دارد.

کوتاه و گذرا نگاهشان میکنم.

شادی در صورت تک تکشان دیده میشود.

چشمهای مامان و حاج خانم به اشک نشسته اما در

حالیکه تبریک میگویند، لبخند به لب دارند.

حاج سید دست رو به آسمان میگیرد و می:گوید:

-الهی شکرت، مبارکتون باشه انشالله که به سلامتی

بهدنیا بیاد.

مامان میایستد، سمتم میآید و در آغوشم میکشد و

بوسهای روی گونه هایم میکارد و میگوید:

-انشالله بچه صحیح و سالم میاد توی بغلت دخترم،

نمیدونی چقدر خوشحال شدم.

 

تشکر میکنم و حالا نوبت به حاج خانم رسیده که

میایستد سمت سیدعلیرضا میرود و پیشانی او را

ببوسد و بعد دست در گردن من میتندازد و با خنده و

صدایی لرزان آرام کنار گوشم میگوید:

– پس بیخود نبود که حالت خوب نبود رنگ و روت

پریده بود.

لبخند میزنم و تشکر میکنم.

سید علیرضا هم مانند من کمی خجالت زده به نظر

میرسد و او هم درست مثل من، لبخند از روی لب

هایش پاک نمیشود.

لهراسب پر محبت نگاهم میکند و مهدی را که دوباره

قصد دارد میز را دور بزند، بغل میکند و با خنده

میگوید:

– البته من برای دومین

 

بار دارم دایی میشم.

 

اشارهتش به مهدی است.

لبخندی به صورت کوچک پسرم میزنم، او برای

برادر بزرگ بودن، زیادی کوچک است.

بابا انگار زیاد با خودش کلنجار رفته تا ببیند چطور

می.خواهد به دخترش تبریک بگوید. شاید همیشه مانع

های زیادی به اسم حفظ حریم پدر و دختری میانمان

کاشته.

مانع هایی که طی تمام این سالها بین من و پدرم

فاصله ی بزرگی ایجاد کرده که حالا برای گفتن تبریک

این چنین تردید دارد و من این چنین خجالت زدهام.

اما بلاخره سمتم میآید و میگوید:

– مبارک باشه بابا جان.

و رو به سید علیرضا میگوید:

 

– از این به بعد هوای لیلیان رو بیشتر داشته باش

سید.

سیدعلیرضا دست روی چشمش میگذارد.

– چشم حاج ابوذر، حتم اا.

و من پس از تمام این مدتی که از ازدواجم با

سیدعلیرضا گذشته برای اولین بار از جانب پدرم

دلگرم میشوم.

و با خودم فکر میکنم برای یک دختر همین کافیست،

همین که بداند پدرش هوایش را دارد، بداند کسی را

مثل کوه پشتش دارد، بس است.

 

لعنتی به اشک هایی که الان وقت خروجشان نیست

میفرستم.

چیزی که در این لحظات از آن مطمئنم، این است که

دنیای ما انسانها پایدار نیست. اتفاقات ماندنی نیستند،

تلخیها و خوشیها میآیند و میروند.

روزی که امیررضا را از دست دادم هرگز فکرش را

هم نمیکردم که زمانی برسد، چنین حسی را در دلم

تجربه کنم.

روزهایی را که با وجود اختلافم با سیدعلیرضا با

یکدیگر زندگی میکردیم، نمیتوانستم تصور کنم که

زمانی خواهد رسید اینطور دلم برایش بتپد.

زمانی که به خانهی ایرج رفتم، همان موقعی که فکر

میکردم سید علیرضا به من خیانت کرده، تصور

میکردم هرگز روزی نخواهد رسید که بتوانم از ته دل

لبخند بزنم و بتوانم احساس خوشبختی کنم اما من الان

احساس خوشبختی دارم.

از داشتن این مرد که نه فقط همسر و همراه، که پدر

فرزندانم نیز هست، خوشحالم.

از داشتن خانوادههایمان خوشحالم.

 

از اینکه احساس کردم حمایت پدرم را بالاخره دارم،

دلگرم شدم.

از این.که برادرم به صورتم لبخند میزند و دیگر

کینهای از آنها در دل ندارم، میتوانم نفسی راحت

بکشم.

وقتی مامان می گوید:

– اگر دلت چیزی خواست زنگ بزن به خودم بگو

برات آماده کنم.

احساس میکنم دیگر تنها نیستم و حالا میدانم که

همیشه این لحظات خوش ماندنی نیستند.

میدانم قطع اا و بدون شک روزهای دیگری خواهند

رسید که خسته میشوم، کلافه میشوم و کم میآورم،

اما میگذرد، همهی روزها و لحظات.

پس بهتر است الان را، درست همین ثانیه و دقیقه را

زندگی کنم.

 

“علیرضا”

لیلیان تلفنی با ایرج حرف میزند.

گوشی را روی آیفون گذاشته.

میخندد و میگوید:

– آره دیگه غم و غصه هاتون برای همهست اما

خوشیهاتون برای خودتون، ای نامردا!

شما باید زودتر از این به من خبر میدادید الان

مامانت نصف شبی به من زنگ زده با شوق و ذوق

داره میگه:

-داداش نمیدونی چه خبری برات دارم که، دارم مادر

بزرگ میشم!

 

من الان باید بفهمم؟

چشمم به لیلیان است که لبش را به دندان گرفته و

میخندد و میگوید:

– خب تازه اولشه، امشب به مامان اینا گفتیم.

شوق و ذوق از صدای ایرج پیداست.

میگوید:

– میدونم لیلی، شوخی میکنم.

به سلامتی عزیزم، مبارک باشه، امیدوارم همیشه

ازتون خبرهای خوش بشنوم.

امیدوارم همیشه کنار هم خوشبخت و خوشحال باشید.

حالا گوشی رو بده به سید علیرضا میخوام تبریک

بگم.

 

خداحافظی میکند و گوشی را سمت من میگیرد.

آن را از دستش میگیرم و ایرج میگوید:

– سید جان از روی آیفون بردار، انگار صدا داره

توی گوشم اکو میشه.

گوشی را از روی آیفون برمیدارم، سلام و

احوالپرسی کوتاهی میکنیم.

تبریک میگوید و بعد ادامه میدهد:

– یه چیزی میخوام بگم، لیلیان متوجه نشه، نمیخوام

دچار استرس و اضطراب بشه.

زیر نگاه خیرهی لیلیان لبخند میزنم و میگویم:

– بله خیلی ممنون

مهدی با گریه کردنش به دادم میرسد.

 

لیلیان میخواهد بغلش کند و او را به اتاق ببرد که با

اشارهی چشم و ابرو میگویم بغلش نکند.

دستش را میگیرد و او را به اتاقش میبرد. خطاب به

ایرج میگویم:

– جانم ایرج خان؟ در خدمتم.

– لیلیان قرصهاش رو قطع کرده؟

میگویم:

– از همون روزی که فهمید بارداره قرصهاش رو

قطع کرده.

دلم به شور افتاده است که میپرسم:

– جای نگرانی هست؟

 

ایرج نفسی بیرون میدهد و میگوید:

– خب بارداری با وجود مصرف قرصهای اعصاب،

ریسکه.

گاهی ممکنه که مصرف این قرصها یکسری

ناهنجاری برای جنین به وجود بیاره.

 

این مسئله رو با دکترش در میون گذاشته؟

که یه دورهی چند ماهه رو چه قرص هایی مصرف

میکرده؟

کمی به ذهن فشار میآورم.

نمیدانم این مسئله را به دکتر گفته یا نه که میگوید:

– اگر هم نگفته، حتم اا به دکترش بگید.

چیزی نیست نگران نباش سید اما شاید لازم باشه

یکسری آزمایشهای اضافه تری گرفته بشه.

 

تشکر میکنم، شب بخیر میگویم و گوشی را قطع

میکنم.

**

خدا میداند در این چند هفته چه بر من گذشته در این

روزهایی که نمیخواهم نگرانیام را بروز بدهم و

باعث دل نگرانی لیلیان شوم و قصد دارم محیط خانه

را برایش در آرام ترین حالت ممکن فراهم کنم، خودم

روزی صدبار جان دادهام.

 

اصرار داشتم تا برای امتحاناتش به خودش فشار وارد

نکند، میترسیدم داشتن استرس وضع روحیاش را به

چند ماه قبل برگرداند مخصوص اا با قطع مصرف

قرصها گاهی کمی به هم میریزد و عصبی میشود

اما من تمام تلاشم را کردهام که لحظهای تنهایش

نگذارم.

o

امتحاناتش تمام شده و حقیقت اا خیال من هم کمی راحت

شده.

هفته ی قبل آزمایش غربالگری مرحله اول را داده و

من نه فقط روزها را، که ساعتها را هم شمردهام تا

هرچه زودتر نتیجه ی آزمایش را برای دکترش ببریم و

سلامت جنینی را که شدید اا معتقدم زندگیمان را

شیرینتر کرده تایید کند.

طبقه پایین هستیم، سر سفرهی شام دور هم نشستهایم

و لیلیان با وجود بیحالیای که میدانم از عصر تا به

حال دارد، غذای مهدی را با حوصله به دهانش

میدهد.

اصرار میکنم که بگذارد خودم این کار را بکنم اما

میگوید:

– نه علیرضا، میدونی که نمیخوام چیزی برای

مهدی کم بذارم، نمیخوام خیلی ازش فاصله بگیرم،

بذار خودم غذا رو بهش بدم، این.طوری بهتره.

 

مخالفت نمیکنم، غذای او را میدهد اما با غذای

خودش بازی بازی میکند.

کفگیر را پر از برنج میکنم و در بشقابش میریزم

که میگوید:

– من نمیتونم بیشتر از این بخورم علیرضا جان.

اخم ریزی میان ابروهایم مینشانم.

– نمیشه که لیلیان.

وزن که نگرفتی هیچ، من مطمئنم کم هم کردی.

اون بچه داره از خون تغذیه میکنه دورت بگردم.

میدانم از اینکه مقابل پدر و مادرم دربارهس

بارداریاش حرف بزنم، خجالتزده میشود و این

سرخ و سفید شدنش را به طرز عجیبی دوست دارم.

میخندم و مادر میگوید:

 

– علی جان اذیتش نکن، اگر نمیتونه بخوره اصرار

نکن، حالش بد میشه خب.

دز جواب مادر میگوید:

– آره به خدا، من انقدر غذا بخورم، این اضافه اش

خیلی اذیتم میکنه.

مادر با محبت به او میگوید:

– ولش کن هر چه قدر که میتونی بخور.

من به مکالمه ی آنها گوش میدهم.

لقمه ام را فرو میدهم و میگویم:

– احیان اا نباید بین شماها دعوا باشه؟

 

ناسلامتی عروس و مادرشوهرید!

مادر میخندد و میگوید:

– من مگه به جز یه پسر و یه عروس که البته عروس

هم نه، دختر، کیو تو این دنیا دارم که بخوام باهاش

دعوا هم بکنم؟

و میبینم که بغضش را با آبی که در دست دارد فرو

میهد و رد نگاهش را که دنبال میکنم به میز

خاطراتی که عکس امیررضا و نرگس روی آن هست

میرسم.

پدر بدون اینکه سرش را بالا بگیرد میگوید جای اونا

خوبه خانم کم به خودت قصه بده مادر ما با صدایی در

زمان می گوید شدنی نیست داغ داغ اسمش روشه

جیگرم سوخته مهدی سرش را به چپ و راست تکان

میدهد تا دیگر غذا نخورد لیلیان با اصرار با شغل و

سمت دهانش می برد و می گوید همین یه قاشق مونده

 

فقط پسرم اما او خم می شود دستش را قاشق را از

دست لیلیان میگیرد و به شکم لیلیان می چسباند و می

گوید نی نی

 

خوب میفهمم، منظورش این است که غذا را به بچه

بدهد. پسرم موفق شده جو سنگین شده را عوض کند.

لیلیان لبش را محکم گاز میگیرد و چپ چپ نگاهم

میکند.

پدر و مادر میخندند و قربان صدقه ی مهدی میروند.

وقتی سفره را جمع میکنیم، لیلیان آرام کنار گوشم

میگوید:

– تقصیر جنابعالی ها!

هی میگم جلوی بچه شکم من رو نبوس!

شکمم رو ناز نکن اما رعایت نمیکنی.o

خوب شد حالا آبروی من رو برد؟

و من خیره نگاهش میکنم و با خنده میپرسم:

– آبروت رفت؟ واقعاا؟!

چشمهایش را در کاسه میچرخاند و جواب میدهد:

– خب من خجالت میکشم، خودت میدونی دیگه علی!

بوسهای آرام روی موهایش مینشانم و میگویم:

– الهی قربون اون خجالت کشیدنت برم.

آرام به شکمم ضربه میزند و جواب میدهد:

 

– برو کنار، تورو خدا جلوی پدر مادرت نچشب به من

معذب میشم.

نمیتوانم به این نگاه پر از التماسش نخندم، دلم برایش

غنج میرود و زیر نگاه پر تعجبش بوسه ی دیگری به

سرش میزنم و زمزمه میکنم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x