رمان لیلیان پارت ۷۸

4.4
(32)

 

– میمیرم برات خب، پدر و مادر هم خوشحال

میشن، تو خجالت نکش.

فردا نتیجهی آزمایشش آماده میشود و دل در دلم

نیست و همه ی سعی ام برای پرت کردن حواسم بی

فایده است.

چای را که مادر ریخته به پذیرایی میبرم و رو به پدر

میگویم:

– شما فردا خودتون میرید هجره؟

من باید با لیلیان برم دکتر.

 

پدر جواب میدهد:

– آره میرم باباجان، فقط تا کی میای؟

چون قرار بود یکی بیاد یه چندتا تخت فرش میخواد

ببره قم، خودت باشی برای فاکتور کردن بهتره.

لیلیان میگوید:

– علی جان اگر کار داری من خودم میرم با من نیا.

اما محال است که اجازه بدهم تنها برود.

میگویم:

– نه حتماا با هم میریم.

و خطاب به پدرم میگویم:

 

– زود میریم که اولین نفر باشیم، زودتر نوبتمون بشه

توی مطب، سریع میام هجره.

“لیلیان”

دلم به طرز عجیبی به شور افتاده است.

علتش را نمیدانم ولی دستهایم خیس از عرق شده و

بدنم یخ کرده.

وقتی سید علیرضا میپرسد:

– آمادهای؟ بریم؟

حس درونیام را به زبان میآورم و مینالم:

 

– وای خیلی استرس دارم.

دستهای یخ زدهام را در دست میگیرد و میگوید:

– استرس چرا قربونت برم؟

چیزی نیستش که.

سونوگرافی ا ن تی که نشون داد بچه سالمه.

الان هم فقط میخوایم بریم نتیجه ی آزمایش رو به

دکتر نشون بدیم.

چند تا نفس عمیق بکش، یه لیوان آب بخور، اون

صبحونهای رو که من حاضر کردم و چیدم روی میز

و سرکار بهش نگاه هم نکردی رو بخور، مطمئنم بهتر

میشی.

فقط لیوانی آبسرد میریزم و آن را لاجرعه سر

میکشم اما حتی با نگاه کردن به میز صبحانه هم تمایل

به استفراغ کردن پیدا میکنم.

 

میگویم:

– نه چیزی نمیتونم بخورم، بیا بریم که زودتر

نوبتمون بشه و بری به کارت برسی.

سر تکان میدهد، کتش را تنش میکند و من هم کیفم

را برمیدارم.

مهدی را در آغوش میکشد و از پله ها پایین

میرویم.

پسرکمان را به حاج خانم تحویل میدهیم، وارد

پارکینگ میشویم، در ماشین جای میگیریم و به

آزمایشگاه میرویم.

خودش پیاده میشود و جواب آزمایش را تحویل

میگیرد و از آنجا هم سمت مطب دکتر میرویم.

تپش های قلبم را در گلویم احساس میکنم و وقتی

کمی بیشتر به سید علیرضا دقت میکنم میفهمم انگار

حال او هم دست کمی از من ندارد!

اما گویا شدید اا قصد دارد که استرسش را پنهان کند.

 

چیزی نمیگویم و تلاشم را به کار میگیرم تا به خودم

مسلط باشم.

وقتی نوبتمان میشود و داخل میشویم، برگه را به

دست دکتر میدهیم.

نگاهی به آن میاندازد و بدون اینکه سرش را بالا

بیاورد لحظاتی سکوت میکند.

سکوتش بیشتر به بد بودن حالم دامن میزند.

دلشورهام در همین لحظات کوتاه بیشتر میشود،

انگار زبانم مانند تکهای چوب شده که تکان نمیخورد.

سید علیرضا میپرسد:

– خانوم دکتر اتفاقی افتاده؟ نتیجه ی آزمایش خوبه؟!

 

دکتر نگاهی به ما میاندازد و میگوید:

 

– ببینید، جای نگرانی وجود نداره اما

مکث میکند و جان من بالا میآید.

– اما یکی از بیماریه ایی که توی این آزمایش نشون

داده میشه، مثبته!

چشمهایم سیاهی میرود، دستم را بند به دست سید

علیرضا میکنم تا نیفتم و دکتر می گوید:

– عزیزم هول نشو، بذار من صحبتم رو بکنم.

چرا انقدر ترسیدی؟!

باز هم نمیتوانم چیزی بگویم که سیدعلیرضا به دادم

میرسد و از دکتر میپرسد:

 

– اگر یکی از بیماریها مثبت نشون داده شده، یعنی

بچه مشکلی داره؟

الان ما باید چی کار بکنیم؟

دکتر میگوید:

– عوامل مختلفی هست که ممکنه این تست رو مثبت

نشون بده، یک چیز صد در صدی نیست. حتی اگر

جواب تست کاملا ا هم منفی باشه باز احتمال بروز

بیماری برای جنین هست.

همه چیز تا تولد بچه احتماله و

سیدعلیرضا کلافه شده میان حرفش میپرسد:

– به ما بگید باید الان چیکار کنیم خانوم دکتر؟

این یعنی بچه سالم هست یا نیست؟!

نگاهش را میان ما جابه جا میکند و میگوید:

 

– لیلیان جان رو میفرستم برای انجام آزمایش سلفری

تا خیالمون راحت بشه.

نگران نباشید، استرس در این دوران برای مادر

باردار از هر چیزی خطرناک تره.

و برای آرام کردن من که اشکهایم بی اختیار سرازیر

شده، میگوید:

– لیلیان جان چنین مواردی زیاد پیش میاد.

با هق هق میگویم:

– اگر، اگر این آزمایش هم نتیجهی مشابه داشت باید

چه کار بکنیم؟

سکوت کرده و نگاهش را بینمان جابه جا میکند و بعد

میگوید:

 

– بهتره الان در مورد احتمالات منفی حرف نزنیم و

مبنا رو بر این بذاریم که نتیجه ی آزمایش بعدی خوب

میشه.

چرا وقتی میتونی مثبت فکر کنی منفی فکر میکنی

گلم؟

 

ذهن لعنتیام اصرار دارد که منفی ببافد و میگویم:

– همون قدر که احتمال داره مثبت باشه احتمال منفی

بودنش هم هست.

سید علیرضا میگوید:

– عزیزم اجازه بده برای اون همون موقع فکر کنیم.

خانوم دکتر راست میگن، بهتره که الان امیدوار باشیم

نتیجهی آزمایش بعدی خوب باشه.

 

این را میگوید اما من به وضوح میبینم که حالش

چندان بهتر از من نیست.

خوب میشناسمش و این را از کبود شدن صورتش و

نبض گرفتن رگهای فک و گردن و پیشانیاش

میفهمم.

 

برایم آزمایش سلفری مینویسد.

بدون اینکه هیچ کنترلی روی چکیدن اشکهایم داشته

باشم، بیمهابا پایین میآیند. دستم هنوز دور ساعد

سیدعلیرضا حلقه است. چنان جان از دست و پایم رفته

که او سعی میکند هوایم را داشته باشد.

از اتاق دکتر بیرون میرویم و میبینم که مریضهای

دیگری که در نوبت نشسته اند با ترحم نگاهم میکنند و

پچ پچ میکنند.

پایین میرویم و سوار ماشین که میشویم با صدای بلند

زیر گریه میزنم.

 

صورتم را با دستهایم میپوشانم و صدای نفسهای

کشدار سید علیرضا را میشنوم.

میدانم حال او هم آنقدری بد هست که نمیتواند برای

آرام کردنم کاری انجام بدهد.

هر چند که بعید میدانم بتوانم آرام شوم چون هرچه

گریه میکنم انگار قرار نیست سبک شوم.

نمیدانم چند دقیقه است که اینجا ماندهایم اما بالاخره

سمتم میچرخد، دستهایم را از روی صورتم

برمیدارد و دو برگه دستمال کاغذی بیرون میکشد و

اشکهایم را با آن پاک می کند.

رگهای داخل چشمش به رنگ خون در آمده،

میگوید:

– با گریه کردن هیچی درست نمیشه، به هر حال این

نتیجه، چیزیه که به دست اومده باید صبر کنیم و امید

داشته باشیم به آزمایش بعدی، تا اون موقع هم توکل به

خدا.

 

لب زیرینم را به دندان میکشم، نفسم درست بالا

نمیآید و بریده بریده میگویم:

– من، من ناشکری کردم!

من میخواستم این بچه رو سقط کنم، شاید به خاطر

ناشکری کردن منه که این اتفاق افتاده!

نچی میکند و میگوید:

– لیلیان جان این حرف رو نزن.

خودم را جلوتر میکشم و سرم را روی شانه اش

میگذارم.

دستش را پشت کمرم میگذارد و آرام نوازشم میکند و

میگوید:

– درست میشه آروم باش خانومم.

 

با چشمهای پر از اشکم نگاهش میکنم.

– چه طور آروم باشم؟

مگه خودت آرومی؟

پاسخم سکوت است.

پیاده میشود و با یک بطری آب معدنی برمیگردد.

کمی از آب میخورم و سرم را به شیشه تکیه میدهم،

راه میافتد و میگوید:

– میخوای نری خونه؟

جواب میدهم:

– مهدی خونه ست، باید برم پیشش دیگه.

میگوید:

 

– مادر مواظب مهدی هست، وقتی خودت الان حالت

خوب نیست، مجبور نیست از بچه هم مواظبت کنی.

میگویم:

– نمیخوام گریه هام رو ببینه و توی روحیه اش تاثیر

بذاره.

پس چند ساعت میرم خونهی مامانم بعد برمیگردم

خونه پیشش.

سر تکان میدهد و سمت خانه پدری من به راه

میافتد.

 

 

زنگ آیفون را میزنم، در باز میشود و داخل حیاط

میروم.

مثل همیشه مامان از در خانه بیرون میآید و با لبخند

به استقبالم میآید و میگوید:

– خوش اومدی لیلیان جان.

پشت سرم سید علیرضا داخل خانه میشود. مامان

چند قدم جلوتر میآید و با دهانی نیمه باز نگاهم

میکند.

چنگی به صورتش میاندازد و میگوید:

– وا خدا مرگم بده!

چی شده؟!

مامان پاسخ سلام او را میدهد و میپرسد:

– چی شده سید؟ خوبید؟ بچه خوبه؟!

 

هر دو سکوت کردیهایم.

خودم را در آغوش مامان میاندازم و دست دور

گردنش حلقه میکنم و دوباره زیر گریه میزنم.

سید علیرضا میگوید:

– لیلیانجان داری مامانت رو میترسونی.

مامان از من فاصله میگیرد و وحشت زده به صورتم

نگاه میکند و میگوید:

– یا جد سادات! چی شده خب حرف بزن دختر، جون

به لب شدم.

گریه امانم نمیدهد، سید علیرضا میگوید:

 

– نه لعیا خانوم چیزی نشده، فقط جواب آزمایش یک

مشکلی داشت که دکتر براش یک آزمایش دیگه

نوشت.

باید انجام بده ببینیم چی میشه، البته گفت این خطای

پیش اومده توی این آزمایش رایجه ولی لیلیان داره

خیلی خودش رو اذیت میکنه.

از رنگ پریدهی صورت مامان هم مشخص است که

خودش را باخته اما نمیخواهد چیزی به روی من

بیاورد که میگوید:

– چیزی نیست بد به دلت راه نده، آزمایشه دیگه دلم

روشنه بچه هم سالم سالمه.

بینیام را بالا میکشم و میگویم:

– داری برای دلخوش کردن من میگی دیگه مامان

جان، اگر سالم نباشه چی؟

همه چیز پنجاه پنجاهه.

 

مامان دست پشت کمرم میگذارد و میگوید:

– بیا برو تو نفوس بد هم نزن.

سید علیرضا میگوید:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x