رمان لیلیان پارت ۸

3.9
(22)

 

****

” لیلیان ”

 

لیوان چای را چنان روی میز می‌کوبم که قطرات داغش بالا می‌پرد و هم روی صورت و لباس خودم و هم نژادپناهی می‌پاشد.

متعجب نگاهم می‌کند و لب می‌زند:

 

– خانم وثوقی!

 

بی‌توجه به مشتری‌ها و کارمندهای آژانس صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:

 

– آقای محترم، من با شما صنمی ندارم که روزی ده بار به بهونه‌های مختلف سعی می‌کنید باب صمیمیت رو باز کنید.

خجالت بکشید دیگه!

 

اخم میان ابروهایش می‌نشیند و با سر اشاره به اتاقش می‌کند و می‌گوید:

 

– بیا اتاقم حرف می‌زنیم!

 

عصبی‌تر می‌شوم و می‌توپم:

 

– اصلاً شما به چه حقی من رو مفرد خطاب می‌کنید؟ چندماهه سکوت کردم اما دیگه شورش رو در آوردید!

 

به خودش اشاره می‌کند و می‌پرسد:

 

– من؟! شور چی رو در آوردم خانوم؟ دچار توهم شدید؟

 

کیفم را برمی‌دارم و بی‌توجه به پچ‌پچ همکارهایم، سمت در خروجی می‌روم و با صدای بلند می‌گویم:

 

– درسته همسر سابقم مرحوم شده، اما اگر سر سوزنی شعور داشتید، می‌دونستید که من یک زن متاهل شدم جناب، متاهل.

و علاقه‌ای به پاسخ دادن لبخندهای مضحک و نگاه‌های هیز شما ندارم.

درضمن حقوق و مزایام رو تسویه می‌کنید و حداکثر تا بیست و چهارساعت بعد، توی حسابمه، وگرنه

 

همان‌طور که عقب عقب می‌روم، گویا سرم به قفسه‌‌ی سینه‌ی کسی برخورد می‌کند.

می‌چرخم و با دیدن او در این‌جا، آن هم در این شرایط، یخ‌ می‌زنم و نژادپناهیِ لال مانده زبان در می‌آورد و می‌گوید:

 

– شاید کرم از خود درخته خانوم وثوقی، شاید دوست داشتی بهت نخ بدم که از رفتارای ساده‌ی من این‌طور برداشت کردی، شاید خودت دوست داری متاهل باشی و با یکی مثل من لاس بزنی که

 

صدای داد سیدعلیرضا که می‌پیچد:

 

– خفه‌شو مردک هیچی‌ندار!

 

نفس را در سینه‌ام می‌برد!

 

 

سید علیرضا قدم‌های بلندش را سمت نژادپناهی که می‌بینم ناگهان رنگ از رخش پریده برمی‌دارد و من خون به مغزم نمی‌رسد تا کاری کنم.

فقط می‌بینم که سیدعلیرضا که یک سر و گرن از نژادپناهی بلندتر است، مقابلش ایستاده و دست‌هایش که پیراهن او را چنگ می‌زند، سر و صداها در آژانس بالاتر می‌رود.

مات از این‌که اصلاً او این‌جا چه می‌کند، سر جایم ایستاده‌ام.

در صورت او می‌غرد:

 

– مرتیکه‌ی احمق، تو بی‌جا کردی که نامربوطی که از دهنت در اومد رو، رو به ناموس من گفتی.

چشم‌هات رو از کاسه در بیارم که به زن من زُل زدی؟

این‌جا مثلاً محل کاره؟

 

مغز فلجم به این فکر می‌کند که اولین بار است که من را همسرش خوانده.

 

وحشت در صورت نژادپناهی کاملاً مشهود است اما سعی می‌کند دست‌های سید علیرضا را از یقه‌ی پیراهنش جدا کند و دست پیش می‌گیرد و می‌گوید:

 

– رضایی زنگ بزنم صد و ده!

بذار پلیس بیاد ببینم این آقا و خانوم چی دارن که بگن؟ چه ادعایی دارن درمورد من می‌کنن؟

خجالتم خوب چیزیه، آژانس من رو کاملاً به‌هم ریختید، کار مشتری‌ها مونده.

زنگ بزن رضایی.

 

حوصله‌ی دردسر بیش‌تر از این را ندارم که بالاخره به خودم می‌آیم، سمت سید علیرضا می‌روم، کنارش می‌ایستم و به نیم‌رخ سرخ‌ شده از عصبانیتش نگاه می‌کنم و ملتمسانه می‌گویم:

 

– آقا سید، بیاید بریم.

 

نگاهم نمی‌کند و همان‌طور خیره در صورت نژادپناهی می‌گوید:

 

– نه، منتظرم زنگ بزنه به پلیس.

 

ناخوادآگاه آویزان بازویش می‌شوم، متعجب برمی‌گردد و نگاهش به دستم می‌رسد و التماس می‌کنم:

 

– بریم سید، خواهش می‌کنم.

 

صدای پچ‌پچ‌ کارمندها و مشتری‌ها عصبی‌ام کرده‌.

 

کمی خیره به صورتم می‌ماند!

تعجب می‌کنم، تا به‌حال این‌طور نگاهم نکرده‌بود، نگاهش یک‌طور عجیبی توام با عصبانیت است.

نیم‌نگاهی عصبی هم سمت نژادپناهی می‌اندازد و انگشت اشاره‌اش را در هوا مقابل صورت او تکان می‌دهد و می‌گوید:

 

– ولی بفهم حرفی که از دهنت خارج می‌شه رو خطاب به چه کسی می‌زنی.

 

بدون معطلی سمتم می‌چرخد، آستین پالتویی که به تن دارم را می‌گیرد و من را دنبال خودش می‌کشد و آرام می‌غرد:

 

– راه بیا ببینم!

 

 

هنوز آستینم در دستش است و آن‌قدر تند راه می‌رود که من هم تقریباً دنبالش کشیده می‌شوم.

عصبی در پیاده رو توقف می‌کنم و او آستینم را رها نمی‌کند.

فقط سمتم می‌چرخد و با اخم، سوالی دستش را به معنی چیه؟ تکان می‌دهد.

اشاره‌ای به دستش می‌کنم و می‌گویم:

 

– این چه رفتا تحقیر آمیزیه آقاسید؟ مگه گوسفند دنبال خودتون می‌کشید؟

 

دست بر صورتش می‌کشد و نفسی عمیق می‌گیرد و آرام می‌گوید:

 

– عذر می‌خوام.

اما حق ندارم عصبی باشم؟

 

آب دهانم را می‌بلعم و مقنعه‌ام را کمی عقب‌تر می‌دهم و می‌گویم:

 

– مگه من کاری کردم؟ من که خودم داشتم از اون‌جا می‌زدم بیرون، گفتم حقوق و مزایامم بده.

شما چرا یه‌طوری من رو کشیدید و رفتار می‌کنید و اخم و تَخم کردید که انگار مچ من رو در حال هِرهِر کِرکِر کردن گرفتید؟

 

سیدعلیرضا ناگهان و بدون توجه به اطراف، صدایش را بالاتر از حد معمول می‌برد و می‌توپد:

 

– شما خیلی بیخود کردی که چنین چیزی رو حتی تصویرسازی می‌کنی، چه رسیده به این‌که خدایی نکرده توی چنین شرایطی باشی، که اگر بودی دیگه رفتار من انقدر با ملایمت نبود.

 

با پوزخندی که می‌دانم حرص در می‌آورد نگاهش می‌کنم و می‌گویم:

 

– خوبه که معنی ملایمت هم فهمیدم!

 

دندان بر هم می‌ساید و دستوری می‌گوید:

 

– دیگه هم‌ حق نداری پا توی اون آژانس هواپیمایی خراب‌شده بذاری.

 

با جدیت می‌گویم:

 

– نمی‌ذارم نه به‌خاطر این‌که شما دارید برام تعیین تکلیف می‌کنید، بلکه فقط به این دلیل که تصمیم خودمه.

 

سر تکان می‌دهد و می‌گوید:

 

– خوبه.

 

بیش‌تر حرصم می‌گیرد و یک قدم جلو می‌رود، بعد برمی‌گردد و می‌گوید:

 

– مقنعه‌ات هم بکش جلو لطفاً.

بریم.

 

می‌روم اما دست به مقنعه‌ام نمی‌زنم‌!

**********

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Lilia
Lilia
1 سال قبل

اصلا هم کم نیورد
دمش گرم😂

درود
درود
1 سال قبل

گلی طولانی تر و بیشتر پارت بزار اولای رمانت هست تا جون بگیره

لیلی
لیلی
پاسخ به  درود
1 سال قبل

خیلی قشنگه بیشتراش کن پارت هاتو

سها
سها
1 سال قبل

خیلی قشنگه

LM30
LM30
1 سال قبل

رمان قشنگیه ولی پارت ها خیلی دیر میان و آدم اینطوری دلسرد میشه لطفا سریعتر پارت گذاری کنید

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x