رمان لیلیان پارت ۸۰

4.2
(36)

 

 

 

 

نمازش تمام میشود، مینشیند و تسبیح به دست

میگیرد که میگویم:

– برای بچه هامون دعا میکنی؟

 

سمتم میچرخد، لبخند خستهای که روی لبهایش

دارد را در تاریک و روشن اتاق میبینم.

میگوید:

– آره اما دعای تو با اون طفل معصومی که توی

شکمت داری بیشتر گیراست.

مینشینم و دست روی شکمم میکشم.

قلبم برایش مچاله میشود.

سید علیرضا سجادهاش را جمع میکند و روی تخت

برمیگردد و میگوید:

– گرسنه نیستی؟

در حالی که اشک از چشمهایم سرازیر میشود،

احساس میکنم دلم ضعف رفته.

 

– یادته فردا عقدمون مامان برامون صبحونه آورد و

نذاشتی کله پاچه بخورم؟

در گلو میخندد، دست زیر چشمهایم میکشد،

اشکهایم را پاک میکند و میگوید:

– حالا چرا گریه میکنی؟

چون سر به سرت گذاشته بودم و گفتم کله پاچه

نخور؟

سر بالا میاندازم.

– نه، چون دلم کله پاچه میخواد!

 

با ابروهای بالا رفته و چشمهای گرد شده نگاهم میکند

و میگوید:

– مطمئنی؟!

لب میزنم:

– آره یهویی دلم خواست.

میخندد.

– الان بریم؟

بدم نمیآید کمی از این فکر و خیال فاصله بگیرم.

میگویم:

– طباخی بازه دیگه، نه؟

 

نگاهی به گوشیاش میاندازد و میگوید:

– آره بابا، چهار صبحه، بازه.

حاضر شو بریم.

لب میزنم:

– آخه مهدی

میخندد.

– مادر هست دیگه.

میگویم:

 

– نگران میشن اگر این ساعت بیدارشون کنیم.

در حالی که لباس به تن میکند میگوید:

– دیگه وقتی خانومم هوس کله پاچه کرده، چاره ی

دیگه ای نیست.

چهار صبح که نمیتونیم مهدی رو بیدار کنیم.

از پله ها پایین میرویم، چند تقه ی آرام به در خانه ی

آنها میزنیم، کمی طول میکشد تا حاج خانم و حاج

سید در را باز کنند و هردو با چشمهای خواب آلود و

ترسیده نگاهمان میکنند، حاج سید میگوید:

– یا حسین چی شده؟

حاج خانم لب گزیده میگوید:

– لیلیان حالت خوبه؟

 

از شدت خجالت تقریباا پشت سیدعلیرضا پنهان شدهام.

او میخندد و میگوید:

– من شرمندتونم میشه مهدی رو نگه دارید؟

لیلیان رو ببرم طباخی.

لب زیرینم را چنان محکم به دندان کشیدهام که فکر

میکنم هر لحظه ممکن است طعم خون را در دهانم

حس کنم.

حاج خانم میخندد و حاج سید نفسی با خیال راحت

میکشد.

مهدی را میگیرد و میگوید:

– ترسیدیم باباجان، خداروشکر که چیزی نشده، برید

خدا به همراهتون.

 

لقمه میگیرم، با اشتها آن را در دهانم میگذارم و

میبینم که سید علیرضا دست زیر چانه زده و پر

تعجب نگاهم میکند، میگوید:

– نوش جانت عزیزم ولی خیلی عجیبه ها!

سوالی نگاهش میکنم و میپرسم:

– چی عجیبه؟

میگوید:

– این که تو به همه چی ویار داری، مثلا ا از پنیر بدت

میاد اما داری کله پاچه رو با میل میخوری خیلی

 

عجیبه، این دوران حاملگی یه دوران خیلی فیر

طبیعیه، نیست؟!

میخندم، راست میگوید، حق با اوست.

وقتی از طباخی بیرون میرویم هوا کم کم رو به

روشن شدن میرود، میگویم:

-سید علیرضا؟

– جان دلم؟

لب میزنم:

– بریم بهشت زهرا؟ چند وقته نرفتیم، هر چند که

میدونم خوابت میاد، تا صبح بیدار بودی.

حرفم را قطع میکند و میگوید:

 

– نه عیبی نداره راست میگی، خودم هم دلتنگم، بریم.

ماشین را به راه میاندازد و سمت بهشت زهرا

حرکت میکنیم.

کنار سنگ قبر نرگس و امیررضا که با فاصله کمی

از یکدیگر قرار دارد، مینشینیم.

فاتحه میخوانیم، سید علیرضا میگوید:

– میرم آب بیارم سنگها رو بشورم.

وقتی میرود، میگویم:

– میگن دعای شماها زودتر مستجاب میشه، برامون

دعا میکنید؟

قطره اشکم را پاک میکنم و میگویم:

 

– امیررضا تا ابد یه گوشه ی قلبم جا داری.

روی نام نرگس دست میکشم و لب میزنم:

– مواظب پسرمون هستم نرگس، خیالت راحت باشه.

 

چند روز قبل آزمایشم انجام شده و حالا امروز

روزیست که مجدد اا باید پیش دکتر برویم. آزمایشگاه

جواب آزمایش را مستقیم برای دکتر فرستاده، حالم در

این لحظات غیر قابل توصیف است.

سعی میکنم به این دقایق کش آمده فکر نکنم.

به رسیدنمان تا مطب، به انتظاری که تا رسیدن

نوبتمان کشیدهایم، به دل آشوبهای که گریبانم را گرفته،

نمیخواهم فکر کنم اما شدنی نیست و من این حال بد

را با تک تک سلولهای تنم تجربه میکنم.

 

دست سید علیرضا را در دست میگیرم، سمتش

میچرخم و میگویم:

– یه چیزی بگم؟

منتظر نگاهم میکند، لب میزنم:

هر وقت بچه صحیح و سالم به دنیا اومد، بریم کربلا؟

 

لبخندی کنج لبش جا خوش میکند، پلک روی هم

میگذارد و میگوید:

– انشاالله در اولین فرصتی که تونستیم به روی چشم،

دلم روشنه که نینی سالمه.

منشی میگوید:

 

– خانم وثوقی، بفرمایید داخل.

داخل میرویم و دکتر با لبخند نگاهمان میکند و

میگوید:

– دیدید اضطرابتون هم الکی بود؟

من که گفتم درصد خطا توی اون آزمایش زیاده.

کوچولوتون صحیح و سالمه خیالتون راحت راحت.

و من بعد از حدود یک ماه نفسی از سر آسودگی و از

ته دل میکشم و هر دو با سیدعلیرضا همزمان لب

میزنیم:

-خدایا شکرت

*****

گوشی را زیر گوشم جابه جا میکنم و در حالی که لب

ور چیدهام میگویم:

– ایرج واقع اا راست میگی؟ داری میری؟!

میخندد و جواب میدهد:

– مگه من با تو شوخی دارم بچه؟

درضمن ایرج نه، بگو دایی.

اما چیزی نمانده تا بغضم بشکند و میگویم:

– نمیخوام بگم دایی، قرار نبود به این زودی بری.

جواب میدهد:

 

– خب تو که میدونی من این مدت هم برای یک کار

تحقیقاتی اومده بودم که فکر میکردم بیشتر طول بکشه

اما حالا که تموم شده باید برگردم، کار و زندگی من

در واقع اونجاست، دوست داشتم بیشتر بمونم اما شدنی

نیست.

نم اشک را از زیر چشمهایم میگیرم و میگویم:

– حالا کی میری؟

جواب میدهد:

– سه روز دیگه، گریه نکن دختره ی لوس، فردا شب

میام میبینمتون.

بیحوصله میگویم:

– اصلا ا نمیخوام ببینمت.

 

میخندد.

– دست شما درد نکنه، خیلی هم لطف داری.

به خنده میافتم.

– واقع اا حرصم گرفته، فکر میکردم حالا حالاها باشی.

جواب میدهد:

– تصویری با هم در تماسیم دیگه.

فسقلی هم که به دنیا اومد قبل از همه، عکسش رو

برام میفرستی، یا یه سفر بیاید اینجا.

میخندم.

 

– اگر شرایطش پیش بیاد ایشالا، پس فردا شب شام بیا

خونمون منتظرم.

– تعارف اومد و نیومد داره، الان هم اومد، اکی میام.

وقتی تماس را قطع میکنم با لبهای آویزان شده به

سید علیرضا نگاه میکنم، میگوید:

– به هر حال، هر اومدنی یه رفتنی داره دیگه. میدونم

داییات رو دوست داری اما خب راست میگه باید به

کارش برسه.

سر تکان میدهم.

– آره میدونم اما بودنش یه طور خیلی خوبی بود،

نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه.

 

لبخند میزند.

– باورت بشه یا نه من هم از رفتنش ناراحتم.

میخندم.

– اما یادته از اومدنش خوشحال نبودی؟

دست روی شکمم که حالا کمی برجسته شده میکشد و

میگوید:

– اونموقع نمیدونستم داییات قراره باعث بشه که تو

کنارم بمونی، که هردومون رو یه جوری سر عقل

بیاره، انگار اومده بود تا نذاره زندگیمون از هم بپاشه.

چانه اش را روی شانه ام میگذارد.

چشمهایم را میبندم، مهدی اسباببازیهایش را رها

میکند و سمتمان میدود.

 

دست دور ساق پایم حلقه میکند و میگوید:

– ماما بَبَل

سید علیرضا خم میشود، در آغوشش میکشد و

میگوید:

– مامان لیلیان نمیتونه شما رو بغل کنه.

من چند بار بهت گفتم پسر بابا، ببین تو دل مامان نی

نی هست.

مهدی میخندد و برای شکم بوسه میفرستد و من

محکم گونه های تپلش را میبوسم.

 

نوبت سونوگرافی برای تعیین جنسیت کوچولوی درونم

دارم.

سید علیرضا از پشت تلفن میگوید:

– بیخیال لیلیان، اذیت نکن دیگه، بذار منم باهات بیام.

اما میخندم و جواب میدهم:

– نه سید جان، نه.

نفسی میگیرد و با کلافگی میگوید:

– آخه این غربزدگی ها یعنی چی؟

الان جشن تعیین جنسیت دیگه چه صیغه ایه؟

میخندم و جواب میدهم:

 

– جشن نیستش که، فقط یه بادکنک میخوام بخرم،

همین.

اون هم چون ایرج میخواد بره و ازش خواستم که

بیاد خونهی ما همگی دور هم باشیم.

در ضمن اینکه فقط خودم بدونم و بقیه سورپرایز

بشن رو دوست دارم، برام جالبه.

کمی سکوت میکند و میگوید:

– چی بگم والا؟ من که حریفت نمیشم.

ولی واقع اا نمیشه فقط به من بگی؟

با خنده میگویم:

– نه آقای محترم نمیشه، تحمل کن تا شب میفهمی

دیگه خداحافظ.

 

اینکه دختر باشد یا پسر برایم سرسوزنی فرق ندارد و

فقط میخواهم سالم و صالح به دنیا بیاید.

اما هیجان زدهام و این را نمیتوانم انکار کنم.

نوبتم میشود و داخل میروم، روی تخت دراز

میکشم و به تصویرش در مانیتور خیره میشوم.

دکتر میگوید:

– شیطونه ماشالا، یه جا واینمیسته!

لبخند میزنم، دکتر کمی تلاش میکند و بعد رو به من

میگوید:

– مبارک باشه عزیزم، یه دختر کوچولوی صحیح و

سالم داری.

 

چشمهایم روی هم میافتد و باری دیگر نفسی از سر آسودگی میکشم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x