رمان ماتیک پارت 42

4.6
(33)

 

صدای مرد رشته افکارشان را پاره کرد

 

لادن جمله‌اش را کامل نمی‌شنید

 

مغزش دنبال کلمه هایی خاص بود بالاخره پیدایشان کرد

 

۴۵ سال حبس

شلاق

دیه و…

 

صدای جیغ و گریه مادر ساواش بلندشد

 

لیلا و لاله با گریه خدارا شکر کردند و شانه های حاج مرتضی لرزید

 

همهمه شد

 

پدر ساواش اعتراض کرد و مادرش خودش را روی زمین انداخت

 

لادن سمت او چشم گرداند

 

به زمین خیره بود و حسی از صورتش پیدا نمیشد

 

با خلوت شدن دادگاه بیتا سمتش هجوم آورد

 

_ دروغگو تو به من قول دادی

چی نصیبت شد از این کار؟

ساواش این همه سال بره زندان پاهای بی حست ، حس میگیره؟ عقده ای

 

لاله عقب هلش داد :

 

_ حرف دهنت رو بفهم

انگار اینا شاکین!

برو عقب ببینم

 

بیتا خواست وحشیانه سمت لاله حمله کند که صدای لادن میخکوبش کرد :

 

_ دستت به خواهرم بخوره تا شکایت کنیم

اینطوری میتونید لیلی و مجنون کنار هم تو زندان بپوسید

 

 

جلوی قاضی خوب خودتو زدی به مظلومیت

 

لادن از گوشه چشم ساواش را دید

 

همراه مامورین به این سمت می‌آمد

 

با حرص پوزخند زد :

 

_ بریم لاله! بذار مرغ عشقامون با هم تنها باشن!

اخه تا چهل و پنج سال دیگه چنین فرصتی گیرشون نمیاد!

 

دور شدند و ندیدند که ساواش آنقدر در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضور بیتا هم نشد

 

حاج مرتضی لادن را روی صندلی عقب گذاشت

 

مادرش جلو نشست و برای هزارمین بار تکرار کرد :

 

_ خدایا شکرت ، خدایا شکرت

 

لادن به خواهرش که در گروه خانوادگی از دادگاه می‌نوشت نگاه کرد

 

_ همه چی رو گذاشتی کف دستشون؟

 

لیدا بدون اینکه از صفحه چشم بردارد سر تکان داد

 

_ اوهوم

 

صدایش را بالا برد و ادامه داد :

 

_ بابا منو جلوتر پیاده میکنی لطفاً

 

_ کجا میری؟

 

_ پیش فتانه جون

 

مادرش زیرلب غر زد :

 

_ چیز میزی به خودت نزنی ما آبرو داریم

 

 

 

لادن با خنده بحث را ادامه داد

 

کمی مثل گذشته‌ها بودند…

 

_ چیزایی که این میزنه رو نمیتونی تشخیص بدی مامان

 

لیدا بهت زده با ارنج در بازویش کوبید :

 

_ تو دوباره برگشتی به همون لادن قبلی؟ ورژن مزخرفیه!

 

لادن با جمله ای که ردی از شیطنت‌ گذشته ها داشت جواب داد :

 

_ انقدر لبات گنده شده دیگه شوهر آیندت یک نفری نمیتونه ببوسشون! باید کمک خبر کنه

 

حاج خانوم محکم در صورت خودش کوبید

 

_ خاک بر سرم

 

حاج مرتضی سعی کرد خودش را به نشنیدن بزند و لیدا جیغ کشید

 

_ بیشعور ، ما رو بگو گفتیم لادن آدم شده!

 

لادن بی خیال با خنده شانه بالا انداخت

 

سعی داشت از این روزهای آخر و حضور خانواده‌اش استفاده کند

 

وقتی نقشه اش را عملی میکرد چه میشد؟

 

احتمالا تمام اعضای خانواده طردش میکردند….

 

 

” ۴۵ سال حبس ”

 

لبخند زد

عمیق و خوشحال

 

روی تختش جابه‌جا شد و صدای وکیل در گوشش پیچید

 

” ۷۰ ضربه شلاق ”

 

لبش را از خوشی گزید

 

هفتاد ضربه شلاق تاوان خوبی نبود اما برای شروع بد هم نبود

 

جریمه نقدی و مبلغ بالایی دیه

 

پوزخند زد

 

او همه چیز ساواش را می‌خواست

همه چیزش را بدون کم و کاست

 

صدای خنده دخترها از پایین می‌آمد

 

بعد از مدت ها خانه‌شان رنگ غم نداشت و این را مدیون نتیجه دادگاه بودند

 

در اتاق باز شد و لیلا جلو آمد

 

_ خوابی قربونت برم؟

 

لادن لبخند زد

امروز غمگین نبود!

 

_ حواست هست جدیدا چه قدر باهام مهربون شدید؟

 

لیلا کمکش کرد بلند شود

 

_ ما کی باهات مهربون نبودیم ته‌تغاری؟ والا تا یادمون میاد پادشاهی میکردی

 

خندید

حق با خواهرش بود

 

ته‌تغاری خانه‌ بود و همه روی شیطنت هایش چشم می‌بستند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x