رمان ماتیک پارت ۱۰

4.5
(40)

 

 

 

تصمیمش را گرفته بود

باید سروسامانی به زندگی برادرزاده اش می‌داد

 

با فکر به تکرار گذشته‌ی ساواش تنش می‌لرزید…

 

_ انشاالله که قبول باشه دخترم. میتونی بری سر کلاست.

 

لادن از دفتر بیرون زد و سرخوش از اینکه تا هفته‌ی دیگر با ساواش دانش پژوه جلسه‌ای ندارد به طرف کلاس حرکت کرد

 

تا همینجا برایش کافی بود

 

کم کم این سوژه هم حوصله اش را سر می‌برد

شاید وقتش بود کمی با بقیه‌ی بچه ها آشنا شود و گاردش را پایین بیاورد تا این سال اخر هم بگذرد

 

راهروی دبیرستان برعکس زنگ های اول دوشنبه های هرهفته که بخاطر کلاس پرورشی که هیچ زمان برگزار نمیشد تعطیل بود و تمامی دانش آموزان کلاس پیش‌دانشگاهیA بیرون بودند ، اینبار خلوت بود!

 

ابرویی بالا انداخت

حتما بچه ها نقشه ای کشیده بودند

 

قدم هایش را با هیجان به طرف در کلاس تند کرد

دستگیره را گرفت و در را محکم باز کرد و در همان حال با صدای بلند داد زد :

 

_ همچین ساکت نشستید انگار دارید بدون من برای کنسل شدن کلاس های ساواش جون نقشه می‌کشید!

 

 

 

چشمش که به ساواش افتاد ماتش برد

 

او انجا چه کار می‌کرد؟!

 

لعنتی به شانس بدش فرستاد و لبش را گزید

 

ناخودآگاه نگاهش سمت انگشت ساواش که دیروز با تمام توان بین دندان هایش فشرده بود کشیده شد

 

با دیدن باند کوچک سفید رنگ ناخوداگاه لب هایش کش آمد

 

ساواش نگاه تندی به لادن انداخت و پوزخند به لب ماژیک آبی رنگ را روی میز کوبید :

 

_ ساعت خواب خانم؟

 

لادن از رو نرفت :

 

_ ببخشید که نمیدونستم قراره زنگ های تعطیلمون رو هم اشغال کنید تا زودتر خودمو برسونم!

 

ساواش اما شوخی نداشت و یا جدیت غرید :

 

_ بیرون!

 

لادن توجهی نکرد

کیف و وسایلش آنجا بود

کجا میرفت؟!

خواست داخل شود که ساواش بلند تر دستور داد :

 

_ گفتم بیرون!

 

نگاه همه‌ی دخترها را روی خودش حس میکرد

اخم کرده توضیح داد :

 

_ کیفمو بردارم

 

_ صبر میکنی کلاس من تموم شه بعد!

 

_ لازمش دارم

 

_ پاتو تو کلاس من نمی‌ذاری ، بیرون باش

 

 

لادن عقب نکشید

فوقش اخراج بود دیگر! قحطی مدرسه‌ که نیامده بود

آن هم برای دختر حاج فخرآرا

 

_ تا کیفمو برندارم نمیرم!

 

ساواش خونسرد از جا بلند شد و سمت نیمکت ها رفت

 

لادن کنجکاو نگاهش کرد

قصدش چه بود؟!

 

ساواش که کوله دخترانه را برداشت لبخند زد اما با کاری که انجام داد ماتش برد

 

جلو آمد و کوله را تحقیر آمیز سمت در پرت کرد :

 

_ حالا میتونی بری! درم پشت سرت ببند

 

صدای ریز خنده و پچ پچ دخترها بلند شد

باورش نمی‌شد

عرق سردی روی مهره های کمرش نشست و دندان هایش را روی هم فشرد

 

آنقدر بهت زده و عصبی بود که حتی نمی‌توانست حرف بزند

 

ساواش با دیدن تعجبش خونسرد جلو آمد و تحقیرآمیز با گوشه کفش ضربه ای به کیف زد

 

کیف از در بیرون سر خورد و ساواش با جدیت در را بست و لادن پشت در ماند

 

صدای نفس های عصبی اش در گوش خودش پخش شد

 

در عمرش اینطور تحقیر نشده بود!

 

 

 

احساس می‌کرد در مقابل نگاه های مستقیم همکلاسی هایش به طرز افتضاحی تحقیر شده است و همینطور هم بود

 

وارد حیاط شد و آبی به دست و صورتش زد

 

باورش نمیشد اما کم مانده بود به گریه بیفتد!

 

چند نفس عمیق کشید و راهش را به طرف دفتر مدرسه کج کرد

 

نمی‌توانست تحقیرش را بدون جواب بگذارد!

 

مقابل دفتر ایستاد و با یاداوری حرکت زشت ساواش خشمگین با نوک کفشش به دیوار کوبید

 

نفس کلافه ای کشید و با ضربه ای به در وارد شد

 

مدیر با دیدنش کنجکاو لیوان چایی را کنار گذاشت

 

لادن سرش را پایین انداخت با مظلومانه ترین لحنی که می‌توانست توضیح داد :

 

_ ببخشید من میتونم برم خونه؟

 

زن ابرو بالا انداخت

دخترک را دوست داشت اما دلش نمی‌خواست فکر کند با بقیه تفاوتی دارد

با جدیت پرسید :

 

_ چرا عزیزم؟ اصلا مگه الان کلاس نداری اینجا چیکار میکنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sahar
1 سال قبل

آفرین اصلا دختر باید اینجور باشه مثل لادن😂
البته اگه حرکات فیزیکیش رو فاکتور بگیریم

زی زی🤍 ‌
پاسخ به  sahar
1 سال قبل

دقیقاااااا😃

جانان
جانان
پاسخ به  sahar
1 سال قبل

‌ ‌ ‌

جانان
جانان
پاسخ به  sahar
1 سال قبل

گمش نبینمد

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x