رمان ماتیک پارت ۱۰۴

4.2
(40)

 

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

 

سیگاری آتش زد و انگشتانش را میان موهایش فرو برد

 

تمام شب را نتوانسته بود چشم روی هم‌ بگذارد.

 

با شنیدن تقه‌ای که به در خورد با اخم از جایش بلند شد

 

در این بیست روز دو بار به امیر سر زده بود و هر دوبار چنان مثل شیر زخمی به او حمله برده بود که مازیار دیگر اجازه نداد نزدیکش شود

 

صدای او باعث شد کلافه پوف بکشد

 

_داداش در رو باز کن.

 

در را باز کرد و با دیدنش ، قدمی به عقب برداشت

 

_ چی شده؟

 

مازیار لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت:

 

_این مهمون‌نوازی اصلا در شان تو نیست

 

ساواش بی حوصله دست‌هایش را در جیب شلوارش برد

 

_ حوصله ندارم ، اگر خبری نداری برو

 

مازیار ، ساواش را عقب هل داد و وارد خانه شد.

 

خودش را روی کاناپه‌ی قدیمی پرت کرد و پوف کشید

 

_ پدرم در اومد

چه قدر بد مسیره این خوک دونی

 

 

 

_ خیرسرم بیست روزه دارم تو این خوک دونی که میگی زندگی میکنم!

 

مازیار خندید

 

_ داداش قبلش‌ فکرشو کردم بعد گفتم!

 

ساواش بی حوصله خودش را روی کاناپه انداخت

 

صدای هق هق های دخترک از گوشش بیرون نمی‌رفت

 

_ حوصله حل معما ندارم

 

مازیار بی‌خیال پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:

 

_ مژدگونی بده

 

نگاهش به صورت سرد ساواش که افتاد ، کلافه صاف سرجایش نشست

 

_نخور منو ، الان می‌گم

این یارو امیره حرف زد

پولا دست رفیقش بود

مجبورش کردم زنگ بزنه بهش

 

_ داری ازم مخفی میکنی یک چیزی رو

 

مازیار نگاهش را دزدید

 

_ برو بابا دلت خوشه

چی و میخوام مخفی کنم مثلا؟

 

_ مازیار!

 

_ هیچی نیست جون تو

تمام پولایی که با زرنگی داشت می‌زد به جیب رو از حلقومش کشیدم بیرون

دوستشم گوش مالی دادیم با بچه ها

 

 

ساواش نیشخندی زد که مازیار دوباره پاهایش را روی میز گذاشت و دستش‌هایش را پشت گردنش.

 

_داشتن منم نعمتیه.

 

ساواش بی‌تفاوت زیر پای مازیار کوبید :

 

_نعمت تن لشت رو جمع کن.

می‌خوام برگردم

 

و ادامه نداد که دیدن آن تخت برایم از مرگ زجرآور تر است!

 

_ چته؟ فکر کردم جامه میدری از شادی

 

ساواش پوزخند زد

 

_ با اون حرومزاده چیکار کردی؟

 

_ چیکارش داری؟

مهم پولا بود که هرچند با ضرر ولی برگشت

خونه و ماشین و نصف قیمتم نفروختن حتی

بخاطر اینکه رو هوا بزنن یک سوم قیمت داده مرتیکه کثافت

ولی بازم بهتر از هیچیه

 

_ اونی که میخوای بگی رو بگو

 

_ چیزی نمیخوام بگم

 

ساواش اینبار صدایش را بالا برد

 

_ با من بازی نکن مازیار

برادری کردم در حقم دمت گرم

سهمت محفوظه

ولی من دیگه حال سر و کله زدن ندارم

 

 

 

مازیار دو دل پوف کشید

 

بچه هایی که از امیر نگهداری میکردند اکثرا ساواش را میشناختند

 

میدانست بعدها به گوشش می‌رسد پس سکوت جایز نبود

 

_ اون یارو هادی

 

_ هادی خر کیه؟

 

_ یکی از رفیقای اون بی ناموس که پولا دستش بود

 

_ خب؟

 

_ راضی نمیشد بیاد

بو برده بود تله‌ست

 

_ مکث نکن ، بزن حرفتو

 

_ امیر و مثل سگ زدیم تا بالاخره خودش راه حل داد … به طرف گفت … گفت …

 

ساواش با حرص غرید

 

_ بنال مازیار

 

مازیار دلش را به دریا زد و نگاهش را دزدید

 

_ بهش گفت میخوام با پولا برم ولی استفادمو از دختره کردم تحویلش میدم بهت

اونم پرسید همونی که عکساشو واسم فرستادی؟

امیر که تایید کرد راضی شد بیاد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x