رمان ماتیک پارت ۱۰۶

4.4
(38)

 

 

 

 

 

گرفته غرید

 

_تو ماشین منتظرم ، بفرستش بیاد

 

مازیار سر تکان داد و از بیرون رفتن ساواش که مطمئن شد بی میل سمت اتاق راه افتاد

 

هم زمان با باز کردن اتاق بوی بدی به مشامش رسید

 

چهره اش در هم فرو رفت و خیره دخترک شد

 

زیر چشمانش گود افتاده و سیاه شده بود

 

لب هایش کبود و آزرده بود و لباس درستی به تن نداشت

 

چشمانش را دزدید و با جدیت سلام کرد

 

لادن در سکوت می‌لرزید

 

مازیار پوف کشید و زیرلب به ساواش لعنت فرستاد

 

چه بلایی سرش اورده بود؟

مردک خیال کرده بود از سگ ولگرد نگه داری می‌کند؟

 

در عین حال دل خوشی از دخترک هم نداشت

 

در برابر ساواش ایستاده بود اما به قول قدیمی ها تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها!

 

امیر با اطمینان خاصی صحبت میکرد

 

 

_ بلندشو لطفا ، میریم

 

لادن بغض کرده زمزمه کرد

 

_ برو بیرون

 

این مرد پیدایش کرده بود و ساواش را اورده بود

 

حالا هم که حرف های چرند امیر را منتقل کرد

 

در دل غرید

 

_ بی انصاف نباش

اگر نبود امیر کارشو تموم میکرد

 

و صددرصد جهنم ساواش را به تعرض امیر ترجیح میداد!

 

مازیار اخم کرد

 

_ یعنی چی؟ باید بریم

 

لادن جوابش را نداد

 

درد داشت و از اینکه مردی غریبه او را در این وضعیت می‌دید خجالت می‌کشید

 

مازیار ابرو بالا انداخت و بدون اینکه نگاهش کند سر تکان داد

 

_اوکی ، پس من میرم میگم خود ساواش بیاد

 

لادن لب گزید و به سرعت نگاهش کرد

مردمک هایش لرزید

 

بی جان زمزمه کرد

 

_ نه

 

 

مازیار از حرکت ایستاد

 

قصد آزار دادن دخترک را نداشت اما دلش برای ساواش میسوخت!

 

_ پس بلند شو

 

دادن با نفرت به زمین خیره شد

 

_ تو برو بیرون

 

انتظار داشت مازیار مخالفت کند

 

امیر و ساواش کوچک ترین حقش را زیر پا گذاشته بودند اما او به سرعت سر تکان داد

 

_ حتما ، کارت که تموم شد صدام بزن

 

بینی اش را بالا کشید و به سختی ایستاد

 

چشمانش سیاهی رفت

 

چند روز بود درست و حسابی غذا نخورده بود؟

 

دستش را به دیوار گرفت و با بغضی عمیق سمت لباس های خاکی اش راه افتاد

 

مانتو را تن کرد و شال چروک شده را روی موهایش انداخت

 

قدم هایش آرام و دردناک بود

 

در اتاق را که باز کرد مازیار سمتش امد

 

_ کمک میخوای؟

 

 

 

هم زمان ناخواسته دستش را سمتش دراز کرد

 

دخترک وحشت زده از جا پرید و عقب عقب رفت

 

مازیار یکه خورده سرجایش ایستاد

 

_کاریت ندارم

 

_دست نزن بهم

 

_ فقط میخواستم کمکت کنم

 

لادن صدای لرزانش را بالا برد

 

_ برو عقب

 

_ خیلی‌خب ، هرطور که خودت میخوای

کاری بهت ندارم باشه؟

ببین دارم میرم عقب

 

چشم های پر از ترس دختر‌ک دلش را سوزاند

 

برای ارام کردنش ادامه داد

 

_ ببین شوهرت بیرونه

ساواش همینجاست خب؟

بیا بریم

 

لادن پشت دستش را روی گونه اش کشید و آرام جلو رفت

 

لعنت به امیر

از تمام مردان دنیا می‌ترسید!

 

 

 

مازیار در عقب را باز کرد و چمدانش را روی صندلی گذاشت

 

لادن به صندلی جلو خیره شد که ساواش روی آن نشسته بود

 

آب دهنش را فرو داد و با ترس در دورارین فاصله نسبت به او نشست

 

سر ساواش که سمتش برگشت ناخواسته کل بدنش منقبض شد

 

چشمانش پر از کینه و نفرت بود

پر از مرگ

انگار از آینده‌ای جهنمی خبر می‌داد

 

چشمانش او را مصمم تر کرد

 

می‌رفت

اگر می‌ماند این مرد روزگارش را سیاه می‌کرد

 

صدای مرموز ساواش برایش ناآشنا بود

 

_ داریم میریم…

 

بدنش لرزید

ساواش که حرف خاصی نزده بود

این دو کلمه چطور اینقدر ترساندش!

 

_ از خاطراتت با امیر دور میشی

 

بغض کرده نگاهش را دزدید

چرا مازیار سوار نمیشد؟

 

_ میخوای بگم تختو برات بیارن جایی که داریم میریم؟

اون تخت بوی بدن تو و امیر و میده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x