رمان ماتیک پارت ۱۱۹

4.2
(50)

 

 

 

لادن با شدت بیشتری لرزید و کم کم صدای دندان هایش هم بلند شد

 

ساواش موهای خودش را چنگ زد و ناخواسته پچ زد

 

_ هیش … الان گرم میشی

 

لعنت به او که عذاب وجدان داشت و نمی‌توانست در این حال رهایش کند

 

سوییچ را دوباره چنگ زد و اینبار خودش را به بغالی روستا رساند

 

پیرمرد با دیدنش به حرف آمد

 

_ تنها تو اون خونه زندگی میکنی باباجان؟

 

ساواش از هر نوع سبزیجاتی که به چشمش خورد کمی جدا کرد و بی حوصله جواب داد

 

_ نه

 

_ با خانمتی؟

 

سری به نشان تایید تکان داد و سمت موادغذایی رفت

 

مردک فضول

شک نداشت به محض اینکه پا در این روستا گذاشته همه اخبار به او رسیده و حال دوباره می‌پرسید!

 

پیرمرد صدایش را بالا برد

 

_ از تهرون اومدید؟ به ما ربطی نداره ولی صلاح نیست تو اون خونه بمونید … از من گفتن

 

 

 

 

ساواش بی خیال به اجناس خریداری شده اش اشاره زد

 

_ چقدر تقدیم کنم؟

 

پیرمرد زیرلب غر زد و هویج ها را روی ترازو گذاشت

 

_ اون خونه رو باید همون زمان می‌کوبیدن

 

_ اینا همش خرافاته ، من عجله دارم

 

کارت را سمت پیرمرد دراز کرد اما در بغالی خبری از کارت خوان نبود

 

کلافه پول نقد از جیبش بیرون آورد و باید یادش می‌ماند از عابر بیشتر پول بگیرد

 

سوپ درست کردن یاد نداشت و سخت هم نگرفت

 

سبزی ها و هویج هارا همراه قسمتی از مرغ تازه ای که جلوی چشمش کشته بودن در قابلمه انداخت و بدون اینکه مقدارش را بداند نمک و فلفل و آبلیمو اضافه کرد

 

بیشتر از این از دستش بر نمی امد و دخترک هم لیاقتش را نداشت

 

تا دو ساعت بعد بی توجه به لادن با موبایلش سرگرم شد و بعد بالای سر دخترک ایستاد

 

رنگ صورتش همچنان سفید بود اما انگار لرزش بدنش کمتر شده بود

 

آرام و محتاط با پا به بازویش کوبید

 

صدایش برخلاف سوپ درست کردنش هیچ انعطافی نداشت!

 

_ لادن … بیدارشو

 

 

 

 

چشمانش نیمه باز شد و ساواش بی حوصله بازویش را کشید

 

_ بشین

 

لادن دوباره پلک روی هم گذاشت و آرام پچ زد

 

_ نمی‌تونم

 

ساواش پوف کشید

دخترک را بی جان به دیوار تکیه داد و قاشق سوپ را مقابل دهانش گرفت

 

دندان روی هم سایید

زندگی اش هیچ زمان تا این اندازه در منجلاب فرو نرفته بود

حس مرگ داشت

احساسی حتی بدتر از حسش زمانی که در زندان بود

 

لادن آرام سوپ بی مزه را فرو داد و ساواش با اخم قاشق دیگری جلوی دهانش گرفت

 

قلبش درد می‌کرد

نه کاری برایش مانده بود ، نه خانه و همسری و نه امیدی

 

قاشق سوم را که داخل دهانش ریخت کمی جان گرفت

 

ظرف را دست خودش داد و از اتاق بیرون آمد

 

باید می‌رفت

نمی‌توانست حضور لادن را تحمل کند

 

عذابش که میداد وجدانش به درد می آمد و اگر کاری هم نمی‌کرد با یاد آنچه به زندگی اش گذشته بود آتش می‌گرفت

 

سمت در خروجی رفت و بدون حرف خارج شد

 

بی آنکه توضیحی دهد در را قفل کرد و دور شد

 

 

 

 

صدای در برای ثانیه ای باعث مکثش شد اما نتوانست طاقت بیاورد و دوباره مشغول خوردن شد

 

آنقدر بی حال بود که حتی نمی‌توانست به غذایی که ساواش درست کرده و دلیل رفتارش فکر کند

 

قاشق آخر را که فرو داد حس کرد انرژی اش کمی برگشته

 

با پاهایی لرزان بلند شد و سمت پنجره کوچک آشپزخانه قدم برداشت

 

سرش را به میله هایی که شبیه به زندان بود نزدیک کرد و خیره فصای بیرون شد

 

خبری نبود

 

ساواش تنهایش گذاشته بود

 

زیر لب بهتری زمزمه کرد و دوباره دراز کشید

 

چنان خسته و ناتوان بود که حتی نمی‌توانست به احتمال بارداری اش فکر کند

 

شکمش که سیر شده بود سنگینی سرش بیشتر شد

 

بی آنکه به سفتی زمین و سرمای هوا توجه کند چشمانش را روی هم گذاشت و خیلی زود به خواب فرو رفت

 

برای چندین ساعت انگار روح از بدنش جدا شد که وضعیت بدش هم نتوانست بیدارش کند

 

بالاخره با صدای زوزه گرگ چشم باز کرد

 

هوا تاریک بود و سرما بیشتر شده بود

 

با بدنی لرزان خودش را سمت بخاری نفتی قدیمی کشید

 

روشن کردنش را یاد نداشت اما شرایط آدم را تغییر می‌دهد

 

 

 

 

انگار ساواش دستی به آن کشیده بود که روشن شد

 

پاهای یخ زده اش را جلو کشید و مثل جوجه زیر باران مانده کنار بخاری در خود جمع شد تا گرم شود

 

چندساعت پیش برای رفتن ساواش خدارا شکر کرده بود اما حالا فقط منتظر بود در را باز کند و وارد شود

 

ساواش اما نیامد

 

نه ان روز و نه روزهای بعد

 

یک هفته گذشته بود

 

روزهای اول هر لحظه منتظر آمدنش بود اما بعد قبول کرد که او نمی آید!

 

حال یاد گرفته بود غذایش را جیره بندی کند و بخاری را تنها شب ها روشن بگذارد

 

اعتراضی نداشت

 

خوب می‌دانست که ساواش همین روزها پیدایش می‌شود

 

آنقدر هم از او متنفر نشده بود که از گرسنگی بکشدش

 

به افکارش پوزخند زد

ساواش از او نفرت داشت

واقعیت این بود اگر جانش را نمی‌گرفت تنها بخاطر وجدانش بود و بس

 

مثل اکثر روزها کنار پنجره کوچک به دیوار تکیه داده بود و بازی دو پسربچه را آن طرف تر نگاه می‌کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x