توپ که سمت پنجره پرتاب شد خودش را جلو کشید
پسر بزرگ تر دوان دوان تر دنبال توپ آمد اما به آن نرسید
توپ به گلدان های قدیمی کنار خانه برخورد کرد و صدای شکستنشان بلند شد
پسر توپ را چنگ زد و خواست فاصله بگیرد که لادن اجازه نداد
_ صبر کن
خیال کرد قصد دعوا کردنش را دارد
_ داداشم حواسش نبود خاله ببخشید
لادن بی توجه پرسید
_ تو اینجا زندگی میکنی؟
بچه معذب سر تکان داد
برای رفتن عجله داشت
لادن مصر تر از قبل پرسید
_ اینجا داروخونه هست؟
بچه دوباره سر تکان داد
لادن پوف کشید
_ زبون نداری مگه؟ ببین گلدونارو شکستی
شوهرم بیاد عصبانی میشه ها
بچه نگاهی به گلدان ها انداخت
_ داروخونه اول جادست
ولی پیاده میشه رفت
لادن ملتمس دستش را میله پنجره گرفت
_ میتونی بری برام یک دارویی بخری؟
_ چرا خودت نمیری؟
_ حالم خوب نیست
نمیتونم برم
بچه این پا و آن پا کرد اما لادن منتظر تصمیم گیری اش نماند
قسمتی از روزنامه روی زمین را برداشت و با مداد قدیمی که در اتاق پیدا کرده بود اسم چیزی که میخواست را نوشت
انگار قبلا در این خانه بچه زندگیمیکرده است
پسربچه صدایش را بالا برد
_ من نمیتونم برم مامانم اجازه نمیده
لادن هرچه پول برایش از اضافه تاکسی که روز فرار از جیب ساواش برداشته بود ماند را همراه تکه روزنامه سمت بچه دراز کرد
_ بیا ببین پولش بیشتره
هرچی موند برای خودت خوراکی بخر
تو اون روزنامه نوشتم چی میخوام
بده بهشون خودشون میدونن
بچه بدون خجالت به پول ها نگاه کرد
_ اگر پولش به خوراکی نرسه باید بازم بدی!
لادن سر تکان داد
جان کلکل کردن نداشت
اگر چندسال قبل بود در برابر هر حرفش جمله ای برای گفتن داشت اما این روزها…
تمام مدت تا بازگشت بچه گوشه آشپزخانه کز کرد
روزها از دستش در رفته بودند
نمیدانست چند روز گذشته و چه تاریخی هستند
نمیدانست بیرون از این خانه چه خبر است و حتی نمیدانست ساواش کی قصد دارد این جهنم را تمام کند
تنها میدانست حال که تا این جا دوام آورده نمیتواند پا پس بکشد
دیگر خبری از حالت تهوع ها نبود اما همچنان عادت ماهانه نشد
با تقه ای که به پنجره خورد سریع بلند شد
پسر بچه مشت چیپس را در دهانش فرد کرد و همانطور که توپش را زیر بغلش زده بود پلاستیک را سمتش گرفت
بدون حرف پلاستیک را از دستش چنگ زد و پنجره را بست
با دست هایی لرزان بیبی چک را بیرون آورد
از شدت اضطراب بدنش میلرزید
آنقدر در چنددقیقه استرس گرفت که شکمش منقبض شد و تیر کشید
ده دقیقه بعد هنوز راضی به امتحان کردن بیبی چک نبود اما چاره ای نداشت
آرام پچ زد
_ قوی باش … داری حالمو بهم میزنی لادن
ارام سمت در سرویس راه افتاد که کلید در قفلچرخید
چشمانش از ترس گشاد شد و بیبی چک از دستش سقوط کرد
با تمام توان لب گزید
اگر ساواش بیبی چک را میدید روزگارش سیاه تر میشد…
به سرعت با پا کنار چهارچوب اتاق هلش داد و هم زمان در باز شد
ساواش خیره نگاهش کرد
با صورتی بی حس و چشمانی سرد
ته ریش داشت و چهره اش مثل قبل ها سرزنده نبود
بی انعطاف پلاستیک هارا از در رد کرد
_ ببرشون تو آشپزخونه
خشک شدی چرا؟
از شدت اضطراب دست هایش را در هم گره کرد
صدایش از بغض می لرزید
_ کجا بودی؟
ساواش جوابش را نداد
لادن دوباره نالید
_ چرا نیومدی؟ منو اینجا ول کردی رفتی نگفتی امنیت نداره؟
نزدیک تر رفت
ساواش مشغول جا دادن مواد غذایی در کابینت ها بود
کنارش ایستاد و ملتمس زمزمه کرد
_ ساواش؟
ساواش مشمای سیب زمینی ها را روی کابینت کوبید و سرش را سمت دخترک برگرداند
_ این چند روز پا تو اون حموم نذاشتی نه؟
لادن بهت زده با بغض خودش را عقب کشید و ساواش از کنارش رد شد
_ بو گند گرفتی
لادن چشمانش را به زمین دوخت
سعیش را کرد اشک نریزد اما نتوانست مانع خیس شدن چشمانش شود
دندان هایش را با نفرت روی هم سایید و در آشپزخانه ماند تا دیگر چشمش به او نیفتد اما ساواش صدایش را بالا برد
_ نهار درست کن ، یاد داری که؟
یا انقدر من و خانوادت لیلی به لالات گذاشتیم شکم خودتم نمیتونی سیرکنی؟
جواب نداد
با بغض و حرص سمت مواد غذایی رفت و سکوت کرد
مثل احمق های بیزبان شده بود اما چه کسی میتوانست درکش کند؟
روزها تنها در خانه ای متروکه
منتظر
بدون اینکه بدانی چه زمان کسی برای نجاتت می آید!
دستش را سمت سیب زمینی ها دراز کرد اما انگار ساواش هرچه عقده در این چند روز داشت را روی هم جمع کرده بوو برای دیدن لادن!
_ قبل اینکه حموم کنی دست به هیچی نمیزنی