صدای فریادش فضا را پر کرد
_ اگر میری اینارو هم ببر میشنوی؟
هیچی ازت نمیخوام ساواش دانشپژوه
بردار ببر هرچی خریدی رو
از گرسنگی بمیرم بهتر از این وضعیته
جنون آمیز تخم مرغ هارا از پنجره بیرون پرتاب کرد
پنیر ، سیب زمینی و پیاز ، رشته های ماکارونی ، بسته های نان و هرچه میشد با خوردنش چند روز زنده ماند!
هق هق کنان همه چیز را بیرون ریخت
ساواش برمیگشت!
او قصد کشتنش از گرسنگی را نداشت
نگاه نگرانش به موهایی که ریزششان شدید شده را حس کرده بود
بدون اینکه بداند ساواش بی خبر از آنچه پیش آمده جلوتر از ماشین مشغول صحبت تلفنی با ظفرمند است و حتی صدای دخترک را هم نمیشنود!
ترسیده با کلافگی صورتش را به میله های پنجره چسباند
هیچکس نبود
اتومبیل در دید او پارک نشده
احتمالا ان سمت ساختمان
ساواش با خنده جواب سلام رساندن دختر ظفرمند را داد و هم زمان در ماشین را بست
با روشن شدن اتومبیل صدای موزیک بالا رفت
فرمان را چرخاند و بدون اینکه متوجه دخترک شود پایش را روی گاز فشرد و دورشد…
_
_ ساواش جان … خوش اومدی
پارسال دوست امسال آشنا پسرم
با ظفرمند دست داد و خندید
_ شما که شرایطم رو میدونی
درگیر کار بودم
_ یک هفتهست نتونستیم پیدات کنیم
یک هفته گذشته بود
از آخرین روزی که دخترک را در خانه رها کرده و رفت
ظفرمند خودش ادامه داد
_ همین که روی منو زمین نزدی و اومدی خودش برام یک دنیا ارزش داره پسرم
ساواش بی حوصله سر تکان داد
چرا وسط زندگی بهم ریختهاش رهایش نمیکردند
_ اختیار دارید
_ وقتی برادرم از وضعیت سونیا گفت هیچکس به جز تو نیومد تو ذهنم
میدونم وقتت باارزشه ، اینم میدونم در شانت نیست اما چیکار کنم که این دختر یک تنه داره زندگی برادر منو میپاشه از هم برادراش یکی پزشک عمومیه ، اون یکی دندون پزشکی تهران میخونه اون وقت سونیا دوساله دل به درس نداده که حتی فیزیک یک رو پاس کنه! دیگه مادرش خجالت زدست پا بذاره تو مدرسه
ساواش آرام خندید
چقدر مشخصات دخترک برایش آشنا بود!
او سه سال پیش با دختری شبیه به سونیا سروکله میزد…
_ چندسالشه؟
_ پونزده سال
_ بچهست هنوز … درست میشه
_ ما راضیایم فقط دیپلمشو بگیره!
مثل برادراش رتبه سه رقمی نخواستیم
شاید باورت نشه اما اگر امروز تو دو سه ساعت فیزیک یک رو جمع کنی در حدی که ده رو بگیره هر دو خانواده دعات میکنیم!
مردانه خندید
_ فیزیک یک چیزی نداره پیمان خان
خیالت راحت
پیمان با تاسف سر تکان داد
_ سونیا رو که ببینی نظرت عوض میشه پسرجان
و همین هم شد!
دخترک با آن لجبازیاش وحشتناک اعصابش را بهم میریخت
حتی یک کلمه نمیشد در مخش فرو کرد!
شر و حرف گوش نکن ترین آدمی که در زندگی اش دیده بود البته به جز لادن!
تدریس آسان ترین فرمول بیش از چهل دقیقه زمان برد و زمانی به خودش آمد که هوا تاریک شده بود
بالاخره بعد از خوردن شام و شنیدن تشکراتی که ردیف شده بود از خانه بیرون زد
هنوز هم خیال نمیکرد دخترک بتواند ده نمره در برگه امتحانی پیاده کند اما وضعش از قبل تدریس بهتر بود!
شاید با ارفاق پنج یا شش میگرفت
اتومبیل را روشن کرد و سمت خانه راند اما روحش در عذاب بود
کلافه پوف کشید و کنار زد
دو دل انگشتش را روی فرمان کوبید
نگران بود
حس بدی داشت
اضطرابی آزاردهنده که میدانست در آخر به چه کسی برمیگردد
فرمان را چرخاند و زیرلب ناسزایی گفت
شیطنت ها و حال و هوای سونیا او را دلتنگ لادن کرده بود
یک ساعت بعد که همراه خرید های جدید کنار ساختمان قدیمی ایستاد هنوز هم از خودش شاکی بود که نتوانسته بود مقاومت کند
عصبی مشماها را چنگ زد و با کلید در را باز کرد
_ لادن؟ بیا اینا رو بگیر من باید برم
صدایش ذره ای انعطاف نداشت
فقط منتظر بود دخترک سروکله اش پیدا شود تا حرصش را به نوعی سرش خالی کند!
کسی جواب نداد
دندان روی هم فشرد و سمت آشپزخانه راه افتاد
_ کری؟ تقصیر منه میام به کسی که ریده تو زندگیم سر بزنم
اینبار نمیام ببینم کسی یادش میاد وجود داری؟
معشوقهات بیاد شکمتو سیر کنه یا خانوادت برای…..
جمله اش ناتمام ماند و مشماها از دستش رها شد
لطفا فاصله زمانی بین پارتها رو کم کنید و زود به زود پارت بذارید . ممنون از شما. منتظر پارت جدید هستیم🌹