رمان ماتیک پارت ۱۲۸

4.3
(59)

 

 

دخترک بهوش نمی آمد

 

آنقدر حالش بد بود که بعد از تعویض سرم هم چشم باز نکرد و پرستار تمام مدت به حالش دل سوزاند

 

_ هیچکس نمیفهمه من چی کشیدم

هیچکس نمیدونه با هرچی داشتم و نداشتم برای توئه لعنتی لباس عروس خریدم

بهترینش رو! گرون ترینش رو چون میخواستم زنم واقعا زنم باشه!

میخواستم دلت با این زندگی باشه

میخواستم زندگی کنیم لادن ، کنار هم

 

چشمان دخترک به سختی باز شد و ساواش حتی نگاهش هم نکرد

 

سرش را میان دستانش گرفت و صدای مردانه اش لرزید

 

_ هروقت می‌شنیدم دوستات الان دانشگاهن و تو رو ولیچر زجر می‌کشیدم

وقتی فهمیدم تونستی رو پاهات راه بری و امیر کنارت بود خندم گرفت!

من حاضر بودم دار و ندارمو بدم که تو از روی صندلی چرخ دار بلندشی و زمانی که بلند شدی اون بی ناموس دستتو گرفت

 

لادن بی جان اشک ریخت

 

مرگ را به چشم دیده و حالا زنده مانده بود

 

چرا نمی‌مرد؟!

چرا خدا حتی مرگ را هم برایش زیادی می‌دید؟

این همه عذاب ، کتک و تحقیر ، هفت روز گرسنگی و انتظار کافی نبود؟!

 

 

 

 

او دنبال مقصر نمی‌گشت

از ساواش دلخور نبود

حتی امیر هم تقصیر کار نبود!

 

امیر شیطان کثیفی بود که بدون همکاری لادن نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد‌‌.‌‌..

 

بی حال گرفته نالید

 

_ ساواش…

 

صدایش غریبه بود

 

ساواش سرش را بلند کرد و با نگاهی عجیب خیره دخترک ماند

 

لادن به سختی لبش را با زبان تر کرد

 

حس در تنش نبود

 

ناخواسته مظلوم پرسید :

 

_ اومدی؟

 

ساواش دندان روی هم فشرد و از روی صندلی بلند شد

 

پشت به او دست به کمر ایستاد و نفس های عمیق کشید تا خودش را کنترل کند

 

هم زمان پرستاری وارد اتاق شد

 

_ بهوش اومدی خوشگل خانم؟

میتونی حرف بزنی؟ دکتر‌ میخواست باهات صحبت کنه

 

لادن نالید

 

_ گرسنمه

 

 

 

 

_ میدونم عزیزم ولی نباید چیزی بخوری الان

بهت سرم تقویتی زدیم کم کم ضعفت بهتر میشه

رفتی خونه کم کم شروع کن

دکتر‌ برات توضیح میدن

 

لادن حال صحبت کردن هم نداشت

 

_ چرا میخوان باهام حرف بزنن؟

حالم خوب نیست…

 

پرستار زیرچشمی با خشم نگاهی به ساواش انداخت و طعنه زد

 

_ میخوان مطمئن شن همسرت واقعا سفر بوده!

 

گفت و از اتاق بیرون رفت

 

لادن متوجه نشد اما ساواش با سوظن پوزخند زد

 

_ دکتره خوب سنگتو به سینه میزنه!

بهش حقیقت رو بگو ، کمکت می‌کنه

حتی شاید تبدیل شد به امیر جدید زندگیت

 

لادن بغض کرده نگاهش کرد و ساواش با خشم سمت پنجره اتاق رفت و به بیرون زل زد

 

دخترک نمی‌دانست با این طعنه ها تنها سعی دارد عذاب وجدانش را پنهان کند

 

دکتر وارد اتاق شد ، حالش را پرسید و تمام مدت ساواش حتی سر برنگرداند

 

انگار او هم موافق گفتن واقعیت بود

 

نمی‌توانست غرورش را نابود کند و دست از سر دخترک بردارد اما کاش این مرد لادن را نجات می‌داد

 

 

 

اینطور ساواش شرمنده خودش نمی‌شد!

 

می‌توانست خودش را گول بزند که تو خواستی انتقامت را تکمیل کنی اما نتوانستی!

 

در دل به دخترک التماس کرد

 

_ بگو … بگو چه بلایی سرت آوردم و گورتو از زندگیم گم کن تا نکشتمت

بگو تا نجاتت بدن لادن ، شاید زجر منم با رفتنت تموم شه

 

صدای بی حال و لرزان دخترک اما خط قرمزی روی افکارش کشید

 

از شدت بی حالی و ضعف حتی نمی‌توانست جمله اش را کامل کند

 

_ شوهرم نبود … یعنی رفته بود سفر!

 

سفر را از زیر زبان پرستار بیرون کشیده بود

 

ساواش با درد پوزخند زد و چشمانش را بست

 

دخترک میخواست چه چیز را ثابت کند؟!

 

چرا در یک قدمی مرگ از قاتلش دفاع می‌کرد؟!

 

_ کلید خونه … یعنی قفل خونمون خراب شده بود

 

خانه‌شان؟!

دخترک آن مخروبه‌ای که شاهد شکنجه شدنش بود را با ساواش مشترک می‌دانست؟

 

اصلا مگر میشد آنجا اسم خانه گذاشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x