رمان ماتیک پارت ۱۳۳

4.7
(62)

 

 

به کلید برق رساند اما چراغی روشن نشد

 

کم مانده بود به گریه بیفتد

 

بغض کرده لنگ لنگان سمت آشپزخانه راه افتاد

 

ظرف نمک را برداشت و با بدنی که از ترس میلرزید به دیوار تکیه داد

 

صدا تکرار شد و سایه کسی روی دیوار افتاد

 

هم زمان رعد برق زد ، خانه برای ثانیه ای روشن شد و با دیدن مردی سیاه پوش و قدبلند با تمام توان جیغ کشید

 

با دست هایی که لرزششان متوقف نمیشد ظرف نمک را سمتش پاشید و بلندتر جیغ زد

 

صدای ناله‌ی پر درد مرد بلند شد و لادن هق هق کنان میان تاریکی سمت در دوید

 

پایش به گوشه موکت گیر کرد و روی زمین پرت شد اما کوتاه نیامد و چهار دست و پا خودش را سمت در کشید

 

درد زانوهایش اهمیتی نداشت

 

هر لحظه انتظار داشت دستی نامرئی مچ پایش را چنگ بزند اما در عوض صدای فریاد عصبی ساواش را شنید

 

_ سوختم روانی … چه مرگته هار شدی؟ آخ چشمام

 

 

 

با چشمان گشاد شده سمت آشپزخانه برگشت و هق هق کنان نالید

 

_ ساواش؟

 

ساواش بی توجه به او شیر آب را باز کرد

 

سعی داشت نمک ها را از مردمک چشمش بشوید اما فایده نداشت!

 

لادن مضطرب خودش را جلو کشید و با هر دو دست بازویش را چسبید

 

صدای گریه اش بند نمی آمد!

 

_ساواش … من … خیلی ترسیدم … داشتم سکته می‌کردم … بیا ازینجا بریم توروخدا

 

ساواش عصبی کنار هلش داد و دستش را روی پلک های سوزانش گذاشت

 

صدایش از خشم می‌لرزید

 

_ هیش … هیش ببند دهنتو چند دقیقه ببینم چه بلایی سرم آوردی

 

لادن چنان ترسیده بود که حتی با شنیدن توهینش هم عقب نکشید و جلوتر آمد

 

ساواش کلافه پوف کشید

 

دخترک طوری خودش را به او می‌فشارد که انگار قصد دارند در هم حل شوند!

 

بدنش داغ شده بود

 

از صورتش آب می‌چکید و لادن از بازویش آویزان شده بود

 

_ برو کنار لادن ، مگه بهت….

 

جمله اش تمام نشده آسمان رعد و برق دیگری زد

 

دخترک وحشت زده دست هایش را از بازویش جدا کرد و اینبار آویزان گردنش شد

 

 

 

عاصی شده چشم بست

 

روزها زنی لمسش نکرده بود

 

آخرین بار زنی را به خانه آورده بود اما نتوانست

پشیمان شد و بیرونش کرد

 

حال دخترک با تاپ شلوارک نازکی در آغوشش بود و میان گردنش نفس می‌کشید

 

سعی کرد حلقه دستانش را باز کند

 

_ ولم کن … با توام لادن

 

انگار نمی‌شنید

بدنش به شدت می‌لرزید

 

کلافه غرش کرد

 

_ داری عصبیم می‌کنی بچه

ولم کن می‌گم

 

لادن کنار گوشش نالید

 

_ من تنها اینجا نمی‌مونم

بریم خونمون…

 

سرد پوزخند زد

 

_ خونه ای وجود نداره…

 

انتظار نداشت اما بغض دخترک با صدایی بلند منفجر شد

 

چه بلایی سرش آمده بود؟

 

_ من تو این خونه لعنتی نمی‌مونم

اگر میخوای اینجا نگهم داری باید پیشم بمونی

چرا بهم‌ نگفتی اینجا دوتا بچه رو کشتن؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogand Mirhasani
1 سال قبل

رمان کجا پارت گذاری میشه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x