رمان ماتیک پارت ۱۵۰

4.6
(70)

 

 

لیلا با لحنی آرام تر توضیح داد

 

_ داشته پیاده میومده خونه که مزاحمش شدن

خواسته فرار کنه این بلا سرش اومده

اصلا خونتون کجاست؟ چرا وقتی نتونستید برید دنبالش براش آژانس نگرفتید؟

 

تمام خشم ساواش دود شد و به هوا رفت

 

حال تنها کمی عذاب وجدان آزارش می‌داد

 

عصبی گوشه چشمانش را فشرد و دوباره خیره پای ورم کرده دخترک شد

 

آرام پرسید

 

_ هیچکس تو اون جهنم دره پیدا نشد کمک کنه؟

 

لادن لرزان طعنه زد

 

_ خودت داری میگی جهنم دره

 

ساواش پوف کشید و زیرلب به سونیا ناسزا گفت

 

رو به لیلا پرسید

 

_گچ باید بگیرن؟

 

_ آره

 

_ چرا پس منتظریم؟

 

_ گفتن نوبتمون بشه صدا میزنن

 

_ چه نوبتی؟ پاش در رفته باید جا بندازن

وضعیتش اورژانسیه نوبت یعنی چی؟

 

لیلا سر تکان داد

 

_ بیمارستان دولتیه دیگه ، شلوغه

نزدیک بوده آوردنش اینجا وگرنه میرفتیم بیمارستان خصوصی

 

 

ساواش با اخم سمت پذیرش رفت و یک دقیقه بعد عصبی تر از قبل برگشت

 

بدون هیچ توضیحی دستش را زیر زانوها و شانه های لادن انداخت و بلندش کرد

 

لیلا اعتراض کرد

 

_ کجا؟ درد داره

 

لادن ناله کرد و ساواش کوتاه توضیح داد

 

_ کلینیک خصوصی

 

لیلا دنبالشان دوید

 

_ رنگش گچ شده

بهتر نیست همینجا جا بندارن پاشو؟

 

_ میگه دو نفر جلوی شمان!

بیمارستان به این بزرگی فقط یک دکتر تو اورژانس سرکاره

 

به کلینیک رسیدند و قبل از ورود به اتاق لیلا رفت

 

گفت دخترش را باید از مهدکودک بردارد اما لادن می‌دانست بیشتر برای این است که دل ماندن ندارد

 

از بچگی همین بود

به محض دیدن زخم یا خون و کبودی چشمانش سیاهی میرفت و بیهوش میشد

 

تا همینجا هم زیادی تحمل کرده بود

 

ساواش مشغول صحبت با دکتر بود و او در اتاق روی صندلی به دیوار تکیه داده بود

 

درد پایش هرلحظه بیشتر می‌شد

 

 

با ورودشان ساواش سمتش امد و برای در آغوش کشیدنش خم شد

 

خودش را کنار‌کشید و آرام با دلخوری لب زد

 

_ باز کجا؟

 

ساواش سرد جواب داد

 

_ بذارمت روی تخت

 

_ گچ میگیره؟

 

_ اول باید جا بندازش

 

وحشت زده نالید

 

_ چطوری؟ بیهوشم نمیکنن؟

 

ساواش عصبی درآغوشش کشید و بلندش کرد

 

با خشم تشر زد

 

_ واسه جا انداختن بیهوش کنن؟

 

عصبی بود اما نه از لادن

از خودش!

دوست داشت تنها شود و سرش را به دیوار بکوبد

 

از خودش خشم داشت و سعی میکرد عذاب وجدانش را پنهان کند

 

لادن بر خلاف بار قبل در آغوشش جمع شد و پیراهنش را چنگ زد

 

صدایش میلرزید و با هر لرزش ساواش در دل به خودش ناسزا می‌گفت

 

_ توروخدا الان نه

بگو یکم صبر کنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x