رمان ماتیک پارت ۱۵۱

4.6
(68)

 

ساواش گرفته لب زد

 

_ چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه

بعدش راحتی

 

لادن بغض کرده نالید

 

_ ازت متنفرم

اگر منو اونجا ول نمیکردی اینطوری نمی‌شد

 

ساواش دست های دخترک را میان دست های خودش گرفت و مرد پایش را بالا آورد و روی تخت گذاشت

 

لادن هق زد

 

_ تقصیر توئه که اینطوری شد

 

ساواش گرفته پچ زد

 

_ می‌دونم

 

و بعد صدای جیغ دردناک لادن اتاق را پر‌کرد

 

ساواش کلافه پوف کشید و لادن بی جان زار زد

 

دکتر لبخند زد

 

_ تموم شد ، خیلی زود خوب میشه نگران نباش

 

سر لادن بی حال عقب رفت و دکتر ادامه داد

 

_ ضعف کرده ، بذار دراز بکشه تا فشارش نرمال شه

 

ساواش آرام تشکر کرد و لادن را روی تخت خواباند

 

صدای هق زدن های بی جانش اعصابش را بهم می‌ریخت

 

چطور آن وقت روز در خلوتی و گرما تنها رهایش کرده بود؟

 

 

خیره به اشکی که از گونه بی رنگش عبور کرده بود پرسید

 

_ درد داری؟

 

لادن جوابش را نداد

حال حرف زدن نداشت

درد کمتر شده بود اما انگار تمام انرژی اش را گرفت

 

تمام مدتی که مشغول گچ گرفتن پایش بودند چشمانش را بست

 

با این همه از همان لحظه ای که پایش را جا انداختند گرمای دستان ساواش را روی دست هایش حس می‌کرد

 

برخلاف صدا و رفتار سردش…

 

دو ساعت بعد کاری در بیمارستان نداشتند

 

کمک پرستار عصایی دستش داد و او گیج نگاهش کرد

ساواش عصا را گرفت ، در صندوق عقب جایش داد و او را درآغوش کشید تا روی صندلی بنشاند

 

برای دومین بار پرسید

 

_ درد داری؟

 

همانطور که به پنجره خیره بود زمزمه کرد

 

_ نه

 

_ خوبه ، شام چی میخوری بگیرم؟

 

بی حال و آرام جواب داد

 

_ گرسنه نیستم ، منو بذار خونه خودت برو شام بخور

 

ساواش پوف کشید

دخترک بالاخره آن دخمه را به عنوان خانه پذیرفته بود اما ساواش احساس رضایت نداشت

 

مگر نه آنکه از اول هم قصدش همین بود؟

با گذشت زمان زخم هایش کهنه و فراموش میشدند؟

هرگز ، اما ….

 

لادن بخاطر داروها گیج بود

 

چند دقیقه زمان نبرد که خوابید

 

ساواش اخم کرد

 

با هر حرکت ماشین سرش آرام به شیشه کوبیده می‌شد

 

سرعتش را پایین آورد اما فایده نداشت

 

کلافه بالشتک پشت صندلی خودش را برداشت و با احتیاط پشت صندلی لادن جا داد

 

فرمان را چرخاند

تصمیمش را گرفته بود

 

آن دخمه جای زندگی نبود

دخترک را هرگز نمی‌بخشید

دلش هیچ زمان با او صاف نمی‌شد اما این بازی زیاد کش پیدا کرده بود

 

به خانه رسید و ماشین را خاموش کرد

 

پوزخند زد

بار آخر که لادن در این خانه بود به این فکر میکرد چطور او را برای عروسی سوپرایز کند و حالا…

 

سمت در شاگرد را افتاد و دستش را دور کمر لادن انداخت که صدای خواب آلودش بلند شد

 

_ چیکار‌ میکنی؟

 

او را در آغوش کشید و زمزمه کرد

 

_ هیش … بخواب

 

لادن انگار منتظر همین حرف بود

 

ساعت ها استرس و غم و بعد از دردی غیرقابل تحمل باعث شده بود انرژی اش را از دست بدهد

 

 

 

*

چشم که باز کرد فهمید در آن خانه‌ی قدیمی نیست

 

اتاق آشنا بود

اتاق مهمان در خانه‌اشان

خانه اصلی ، نه آن ساختمان منحوس

همان خانه ای که روزی با بی رحمی سند فروشش را امضا زده بود

 

بغض کرده روی تخت نشست

 

پای در گچش سنگین بود و هنوز یاد نداشت چطور از عصا استفاده کند پس لی لی کنان خودش را به سرویس بهداشتی رساند

 

آب سرد را به صورتش پاشید و سعی کرد به گریه نیفتد

 

این خانه را فروخته بود!

خانه ای که ساواش با زحمت آن را خریده و بعد بخاطر شرطش در دادگاه به اسم او زده بود

 

حالا همه چیز برایش روشن تر شده بود

 

دیگر به خودش حق نمیداد

نه حق فروش اموالی که برای هزارتومانش زحمت نکشیده بود و نه حق همراهی با امیر

 

به سختی از اتاق بیرون زد

 

با دیدن ساواش پشت میز آشپزخانه‌ برای ثانیه ای ایستاد اما نمیتوانست تا ابد از او فرار کند

 

آرام پشت میز نشست و به لیوان چای خیره شد

 

_ چرا آوردیم اینجا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x