_ گمشو تو اتاق لادن
اشتباه کردم آوردمت اینجا
بلای جونی میفهمی؟
آوردمت که بشی آینه دقم
لادن بغض کرده ایستاد
مچ پایش تیر میکشید
به تازگی نسبت به صداهای بلند فوبیا پیدا کرده بود
ساواش که خشمگین میشد تمام تن لادن به لرزه می افتاد
چندین بار از این مرد کتک خورده بود؟
نمیدانست اما وحشت میکرد
حتی حالا هم که میدید ساواش بیشتر از خودش زجر میکشد
حالا که چشمانش سرخ شده بود ، سرش را میان دستانش گرفته و شک نداشت مردانه بغض کرده بود
پای گچ گرفته اش را روی زمین کشید و ناله کرد
_ این خونه و پولت ارزونی خودت استاد دانشپژوه!
میرم حاضرشم
منو برگردون به همون سگ دونی که به قول خودت لایقشم
قطره اشک روی گونه اش سقوط کرد و خواست قدم بعدی را بردارد که گچ روی سرامیک سر خورد
وحشت زده دستش را به رو میزی گرفت و محکم زمین خورد
ساواش ترسیده سرش را از میان دستانش بیرون کشید
سفره و محتویاتش را کنار زد و بازوی دخترک را گرفت
_ کوری؟ تو که نمیتونی مثل آدم راه بری غلط میکنی از تخت میای بیرون
بدون هیچ ملایمتی دخترک را از بازو بلند کرد
صدای ناله ی لادن بالا رفت و او توجهی نکرد
روی تخت پرتش کرد و خواست فاصله بگیرد که نگاهش به کف دست خونی اش افتاد
اخم هایش عمیق تر شد
عصبی غرید
_ چه بلایی سر دستت آوردی؟
لادن با چشمان اشکی پر حرص خیره اش شد
_ من چه بلایی سر دستم آوردم؟
تو روی شیشه شکسته منو کشیدی
ساواش پوف کشید
سمت آشپزخانه راه افتاد و با اعصابی خراب همراه بتادین و پنبه برگشت
دست خون آلود دخترک را تمیز کرد و بی توجه به صدای ناله هایش زمزمه کرد
_ شیشه تو دستته ، اونورو نگاه کن در بیارمش
لادن هق زد
درد دستش نه ، درد قلبش آزارش میداد
ساواش که از او حرکتی ندید آرام سرش را سمت مخالف برگرداند
صدایش گرفته و خش دار بود
_ خستم لادن … خستم کردی
لادن اشک ریخت
او هم خسته بود
ساواش موچین را به ذرات شیشه نزدیک کرد
_ بعضی وقتا که نگات میکنم میخوام از عذاب وجدان بمیرم
بعضی وقتا ازت به حد مرگ متنفر میشم
به خودم میگم همین فردا میفتم دنبال کارای طلاق
میگم بکن این دندون کرم خورده رو بنداز دور
لادن چشمانش را بست
اشک تمام صورتش را خیس کرده بود
ساواش با حوصله شیشه کوچک را از دستش بیرون کشید
دخترک با درد ناله کرد
ساواش هنوز هم برآمدگی شیشه را زیر انگشت دست لادن حس میکرد
_ صبحی که قرار بوده بیفتم دنبال کارای طلاق اصلا یادم نمیاد باهام چیکار کردی
یادم میره خیانتت رو
یادم میره چطور خنجر برداشتی افتادی به جون آبرو و زندگیم
یه لحظه به خودم میام که دارم با لبخند نگاهت میکنم و یادم رفته چی بهم گذشته
باز از نظرم میشی همون دختر پیش دانشگاهی که حرف تو کلهاش نمیرفت و یک مدرسه از دستش عاصی بودن
آخرین ذره شیشه را بیرون کشید
لادن با گریه نالید
_ آخ میسوزه
نویسنده جان لطفا پارت بزار