رمان ماتیک پارت ۳

4.2
(58)

 

 

 

چشم های دانش پژوه ستاره باران شد

 

عحب خانواده مذهبی و با اصل و نسبی!!!

 

_ به به … ان‌شاءالله قبول باشه

 

لادن فکر کرد

در این مواقع خواهرهایش چه می‌گفتند؟!

 

_ قبول حق باشه!

 

بدون فکر ادامه داد :

 

_ شما هم بیاید خوشحال میشیم

 

سکوت کرد و در دل به خودش تشر زد :

 

( آخه بی‌عقل ختم قرآن کجا بوده که مهمون دعوت میکنی؟!)

 

دانش پژوه بی خبر از همه جا لبخند زد

موقعیت جور شده بود!

 

_ من که مزاحم نمیشم دخترم اما ساواش رو می‌فرستم … کمک پدرتون کنن و سهمی هم تو این کار خیر داشته باشن

 

 

 

لادن وا رفت

خدای من!

فکر اینجایش را نکرده بود

 

زیرلب غرید :

 

( حالا خوب شد؟ مثل خر تو گل موندی لادن خانم)

 

ناچار لبخند زد :

 

_ خوشحال میشیم

 

دانش پژوه با تحسین نگاهش کرد

 

به محض اینکه از مقابل دیدشان گذشت مقنعه اش را بالا داد و با خوشحالی دست هایش را به هم کوبید

 

حتم داشت به هدفش رسیده بود!

 

شانه بالا انداخت و آرام گفت :

 

_ خوبه که خودش نمیاد ، اون یارو رو هم یک کاری میکنم دیگه کو تا فردا!

 

قهقهه ای زد و رو به آسمان سر تکان داد :

 

_ آشی برات بپزم استاد دانش پژوه که روش یک وجب روغن باشه

 

البته ساواش آنقدر ها هم گناهکار نبود

 

واقعیت این بود که در دوران بدی به تور لادن خورده بود

 

پیش دانشگاهی تجربی و سال قبل از کنکور

 

هیچ کدام از بچه ها دیگر پایه شیطنت هایش نبودند

 

همه در فکر سال اینده و کنکور بودند و لادن هیچ سرگرمی نداشت و بیچاره ساواش!

 

 

****

کوله‌اش را گوشه ی اتاق پرت کرد

 

مقنعه اش را از سرش بیرون کشید و در حالی که تند تند دکمه های مانتویش را باز می‌کرد فریاد زد :

 

_ مامان منیر؟ به خانم فتحی گفتی بیاد دیگه نه؟

 

صدای کلافه‌ی مادرش از آشپزخانه بلند شد :

 

_ باز که داری حرف خودتی میزنی دختر

کلی کار دارم امروز لیلا و لعیا هم نیستن کمک کنن

چطور مراسم بگیرم؟

 

لادن لباس هایش را عوض کرد

از اتاق بیرون زد و روی دسته نرده های پله ها نشست و به پایین سر خورد

 

مامان منیر با دیدنش محکم روی صورتش کوبید و نالید :

 

_ ای دختر خدا بگم چیکارت نکنه آخرشم سکته میدی منو با این کارات

 

لادن بیخیال خندید

 

_ مامان من با خدای خودم عهد بسته بودم اگه امتحان فیزیکم رو بدون غلط پاس کنم حتما به شما بگم مراسم ختم قرآن بگیری و بابا حاجی هم نذری بده، من و پیش درگاه خدا روسیاه نکن و نذار حقی به گردنم بمونه!

 

 

 

کم نمانده بود منیر به قهقهه بیفتد

 

لادن و این حرف ها؟!

امکان نداشت

عجیب بود!

 

_ چه نقشه ای تو کله‌اته لادن؟

 

لادن با شیطنت خندید و شانه بالا انداخت :

 

_ هیچی!

 

_ من دختر خودمو میشناسم لادن خانم! تو توی عمرت چهار صفحه قرآن خوندی اونم تو مدرسه زنگ قرآن بوده تا به زور با ده پاس بشی!

حالا برای من نذر ختم قرآن میکنی؟!

 

لادن می‌دانست چطور ادم ها را راضی کند

 

اصلا در این کار استعداد داشت!

 

نقطه ضعف همه را یاد گرفته بود

 

_ باشه مامان منیر! ولی دوروز دیگه دوباره با حاج خانم طاهری و اون دوستای فاطی کماندو دیگه‌ات نشینی بگی هفت تا دختر دارم یکی از یکی بهتر جز آخری!

یادت باشه دختر آخریتم کله‌اش خورد به سنگ خواست بره سمت خدا که تو سنگ انداختی منیر خانم!

خدایا خودت شاهد باشا لادن بدبخت بی تقصیره من میخواستم ……

 

منیر حرفش را قطع کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا نوروزی
1 سال قبل

دیووونههه است به خودا

زی زی🤍 ‌
1 سال قبل

خیلی باحاله لطفا پارتا رو زیاد تر کنید مرسی
قلمت عالیه👌🏻❤

El...
El...
1 سال قبل

قشنگه
ساعت چند پارت گذاریه؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x