سرش را پایین انداخت
دیگر به هیچ کدام نگاه نمیکرد
نه نفرین های مادر و خواهرانش را میشنید ، نه التماس های خانواده ساواش را
حتی بیتا که دست به سینه منتظر پیروزی اش بود را هم فراموش کرد
لبخند بیتا اما دوام زیادی نداشت
درست جایی که وکیل لادن به حرف آمد :
_ از دادگاه درخواست داریم آقای ساواش دانشپژوه به جرم آدمربایی ، ضرب و شتم ، تجاوز ، قصد تجاوز به عنف و تعرض و سوءقصد به جان خانم لادن فخرآرا مجرم شناخته بشن
بیتا بهت زده به لادن نگاه کرد
اینطور که همه چیز به هم میریخت
قرارشان این نبود!
اگر قاضی حکم را میداد دیگر چه فایدهای داشت؟!
از حقوق و جرم شناسی سر در نمیآورد اما خوب می دانست جرم هایی که وکیلش پشت هم ردیف کرد برای اینکه ساواش را تا آخر عمر به زندان بیندازد کافی بود
ناخواسته ایستاد و رو به لادن صدایش را بالا برد
_ چرا سرتو انداختی پایین؟
تو به من قول دادی دختر جون
لادن تنها در سکوت نگاهش کرد
قاضی هشدار داد و برادرش دستش را کشید تا بنشیند
ساواش بهت زده سرش را بالا گرفت این صدا را خوب می شناخت حتی اگر ضعیف بود یا از دور هم میشنید تشخیصش میداد
ابروهایش در هم فرو رفت و دستانش مشت شد
در یک ثانیه چشمانش به خون نشست
دخترک باید خدا را شکر می کرد سربازان اطراف اجازه حرکت به او نمی دادند وگرنه با دستان خودش خفهاش می کرد
به هر حال به خاطر جرمهایی که وکیل لادن گفته بود محاکمه می شد
ترسی از محاکمه شدن بخاطر قتل بیتا نداشت!
نسبت به لادن عذاب وجدان رهایش نمی کرد
هر چند سال هم در زندان می ماند حقش بود
اصلاً باید می ماند تا شاید بعد از آن بتواند زندگی کند
وگرنه فکر فلج کردن دختر ۱۷ سالهای که جرمش تنها شیطنتهای بچگانه بود نفسش را می برید
اما بیتا نه!
حتی مرگ هم برایش کم بود….
از میان دندانهای به هم چفت شدهاش بیصدا غرید
_ تو اینجا چه غلطی می کنی؟
صدایش را حتی سربازی که بالای سرش ایستاده بود هم نشنید ، چه برسد به لادن…
شاید اگر میشنید میفهمید تمام داستانی که در ذهنش چیده اشتباه است
که احساس ساواش به بیتا تنها نفرت است و بس
بیتا توجهی به نگاه به خون نشسته ساواش نکرد
سعی داشت حتی نگاهش هم نکند
خوب میدانست ساواش از اون متنفر است اما قدرت درست کردن همه چیز را داشت
تنها اگر دخترک را راضی می کرد رضایت دهد بقیه ماجرا را حل میکرد
ساواش مثل موم در دست هایش نرم میشد
مرد عاشق پیشه ای که روزی چند بار در گوشش دوست دارم زمزمه میکرد می بخشیدش
شک نداشت میبخشیدش…
ساواش را می توانست با دلبری قانع کند اما لادن و دادگاه را نه
بی توجه به برادرش که دستش را میکشید صدایش را بالا برد
_ با توام دختر جون
ما با هم حرف زده بودیم
قاضی با جدیت گفت
_ برید بیرون
بیتا محل نداد
سربازی جلو آمد :
_ بفرمایید بیرون نظم دادگاه رو به هم نریزید
تا لحظه آخر سعی داشت توجه لادن را جلب کند اما لادن دست به سینه با لبخندی کمرنگ به زمین خیره بود
شروع شد!
جلز و ولز کردن های بیتا و بعد از آن ساواش
ورق برگشته بود
از این به بعد او بازی را میگرداند!
________________________
_ حکم دادگاه!
همه ایستادند جز لادن
لادن پلک هایش را روی هم فشرد
اگر زمان دیگری بود بغض میکرد اما امروز نه
امروز روز او بود و اجازه نمیداد چیزی خرابش کند
نفس عمیقی کشید و زیرچشمی خیره ساواش شد
با چهرهای خسته ایستاده و منتظر شنیدن حکم بود
بیتا را بیرون کرده بودند و خانواده ساواش با چشمان خیس به دهان مرد زل زده بودند
خواست سرش را سمت دیگر برگرداند که چشمان ساواش بالا آمد
نگاهشان درهم قفل شد
ساواش با دقت به صورتش نگاه میکرد و هیچ خشمی از اینکه دخترک در دادگاه دروغ گفته بود نداشت
لادن فکرش را هم نمیکرد اما او در چشمانش دنبال همان شیطنت و سرخوشی گذشته بود
همان چشمان پر از میل به زندگی که هرهفته سر کلاس ها میدید
هیچ زمان فکر نمیکرد دلتنگ آن صورت شاداب و سرزنده شود!
آرام لب زد
_ من باهات چیکار کردم لادن؟
چطوری تبدیلت کردم به این دختر پر از کینه و نفرت؟
عالیئیی بود
چرا پارت گذاری های این رمان انقدر نامرتبه آخه؟🤦🏻♀️
پارتا کمه بزارم اعتراض میکنن .و نامنظم نیست یک روز در میونه