ساواش با خنده ای جنون آمیز روبروی لادن ایستاد و گوشه لباس مردانهاش را گرفت :
_ حتی لباسای تنمم مال توئه! ولی خب بازنده کیه؟ تو!
لادن عصبی خیره اش شد
در این یک هفته جز در عالم مستی هرگز چنین حرف هایی نزده بود
به پله ها نگاه کرد
اگر کسی از آن پایین میافتاد…
زیرچشمی به ساواش نگاه کرد
در این یک هفته کسی به آن ها سر نزده بود
اگر هلش میداد چه قدر زمان میبرد تا خانوادهاش مطلع شوند؟
حق را به لادن میدادند مگر نه؟
او سه سال در کما بود
او نمیتوانست راه برود
او نابود شده بود..
ساواش مست خندید :
_ من و بیچاره کردی ولی بازم باختی دخترکوچولو
ببین! خبری از بیتا نیست و برای منم ذره ای اهمیت نداره
زدی به کاهدون!
ساواش روی بدنش خم شد
روبهرویش ویلچر لادن بود و پشت سرش پلهها
لادن در سکوت نگاهش کرد
ساواش مست خندید و انگشتش را نوازش وار روی صورت دخترک کشید
_ هردومونو انداختی تو چاه
هم خودتو بدبخت کردی هم منو
خمار به لب هایش نگاه کرد
آنقدر خورده بود که کارها و حرف هایش را نمیفهمید
انگار تبدیل به ساواش جدیدی شده بود!
_ وقتش نیست جبران کنی؟
پوزخندی زد و سرش را نزدیک تر برد
به لب های نیمه باز دخترک زل زد و پلک هایش را بست
فقط چند سانتی متر تا از بین رفتن فاصله شان مانده بود که لادن خودش را جلو کشید و با تمام توان دست هایش را به قفسه سینه ساواش کوبید
ساواش عقب پرت شد
مستی تعادلش را کمتر کرده بود
صدای برخوردش با پله های چوبی و ناله های مردانه اش لادن را به خودش آورد
بهت زده دستش را مقابل دهانش گرفت و افتادنش را تماشا کرد
با برخود بدنش با اخرین پله صدایش قطع شد و حال تنها صدای نفس های وحشت زده لادن باقی مانده بود
دسته های صندلی چرخدار را گرفت و محکم فشرد
بغضش منفجر شد و از شدت ترس به هق هق افتاد
_ خدایا … خدایا من چیکار کردم
مثل دیوانه ها زار زد
باید چه کار میکرد؟ فرار!
جنون آمیز سرش را به دو طرف تکان داد و انگار قصد قانع کردن خودش را داشت که نالید
_من؟ من بی گناهم…
هیچی تقصیر من نیست
من همون کاری رو کردم که اون باهام کرد…
اصلا اون پله ها کجا و اینا کجا؟
نمیمیره …. نمیمیره ….
به سکسکه افتاد
تمام بدنش میلرزید
ترس در سلول به سلول بدنش جریان داشت اما انگار مثل قاتل های سادیسمی از بلایی که سر قربانیاش آورده بود لذت میبرد!
با بدنی لرزان خودش را روی پله ها انداخت و از ویلچر پایین آمد
پاهایش را با دست پایین گذاشت و به زحمت یک پله یک پله پایین آمد
کم مانده بود به گریه بیفتد
هیچ زمان نمیتوانست فکر کند پایین آمدن از پله ها تا این اندازه برایش زجرآور باشد!
پایین آمدن از همان چند پله نزدیک ده دقیقه وقتش را گرفت
بالاخره روی پله آخر نشست و زانوهای بی حسش را در آغوش کشید
ساواش رو به شکم روی زمین افتاده بود
نمیتوانست صورتش را ببیند
وحشت زده زمزمه کرد :
_ تقصیر توئه
تو مقصری که من نمیتونم حتی از پله ها پایین بیام!
تو منو به این روز انداختی
بی جان هق زد و برای اولین بار لرزان گفت :
_ سا … ساواش؟
صدایی از سمت او که بلند نشد ادامهداد:
_ شاید بیرون از این در همه حق و به تو بدن
تو بشی آدم خوبه ی داستان
بشی کسی که از کارش پشیمون بود و هرکاری برای بخشیده شدن کرد
منم بشم همون دختر عقدهای و کینه ای که بخشیدن یاد نداره
ولی اینجا ، وقتی تنهاییم ، وقتی خانوادم طردم کردن ، جفتمون خوب میدونیم مقصر تویی
مگه نه؟
صدایی از سمت ساواش شنیده نمیشد
حتی قفسه سینهاش هم حرکت نمیکرد!
لادن آرام نالید :
_ مرده … کشتمش
گفت بی حال چشمانش را بست
کسی به این خانه سر نمیزد
کسی آن هارا به یاد نداشت
ساواش مرده بود و او هم بزودی از شدت وحشت جان میداد
بعد ها جنازه هایشان کنار هم پیدا میشد و این داستان بعد از سه سال تمام میشد….
نمیدونم چرا وقتی رمان ب جاهای حساس و خوب و شروع میرسه پارتارو کم میکنن واقعا چرا مثلا میخونیم قشنگ جذب رمان میشیم بعدش اینطوری میکنن
زلالی دست من نیست نویسنده همین اندازه میده
چیشددد😱
یهویی چی شد لاون و ساواش رفتن تو ی خونه
مسخره، یعنی راضی شده خودشو بدبخت کنه، تا انتقام بگیره فقط، مسخره تر از این نمیشد