رمان ماتیک پارت ۴۷

4.6
(35)

 

* * * * * *

 

با حرکت جسمی کنار بدنش چشم هایش را باز کرد

 

هوا روشن شده بود

 

گیج به محیط غریبه نگاه کرد و با دیدن بدن ساواش در کنارش همه چیز را به یاد آورد

 

حس بد ، ترس و عذاب وجدان به سمتش سرازیر شدند

 

هم زمان انگشت ساواش حرکت کرد

 

لادن بهت زده به اویی خیره شد که تلاش میکرد انگشتش را حرکت دهد

 

پس زنده بود…

 

به پله ها نگاه کرد

 

البته که زنده بود! کسی با افتادن از روی این پله ها نمیمرد…

 

ساواش ارام نالید :

 

_ آی

 

لادن خودش را عقب کشید زانوهایش را محکم تر بغل کرد و در سکوت به او خیره شد

 

اویی که شبیه به لاک پشت هایی که به پشت می‌افتند و برای برگشتن دست و پا میزدند تقلا می‌کرد

 

 

بالاخره آرام گفت :

 

_ درد داری؟

 

ساواش بدون اینکه بتواند حرکت کند بی جان نالید :

 

_ لا … لادن

 

لادن پوزخند زد :

 

_ همه وقتی از رو پله ها میفتن به خوش شانسی تو نیستن ساواش دانش‌پژوه!

 

ساواش بی جان زمزمه کرد :

 

_ آخ

 

_ بعضیا میمیرن! بعضیام فلج میشن

 

صدایش را بالا برد :

 

_ اما تو نه مردی ، نه فلج شدی!

 

ساواش معنی جملاتش را نمی‌فهمید

 

به سختی تلاش کرد موبایلش را از جیب کتش بیرون بکشد

 

دستش را بلند کرد و همراه ناله ای دردناک به کتش رساند که لادن زودتر دست به کار شد و موبایل را در دست گرفت

 

 

 

ساواش بهت زده نالید :

 

_ لادن

 

_ نمیتونی به کسی زنگ بزنی

 

_ دیوونه … شدی؟

 

_ آره دیوونم کردید

 

ساواش دوباره با درد ناله زد

 

_ لادن … سرم … سرم شکسته … لجبازی نکن

 

لادن پوزخند زد

 

صورتش را نمیدید

 

_ هیچیت نیست

حتی خدا هم تورو بیشتر دوست داره

می‌بینی؟

انگار رو پیشونی لادن تمام بدبختی های دنیا رو نوشتن اما تو نه!

تو خوش شانسی

بهت حکم زندان میدن و من احمق میارمت بیرون

از پله ها پرت میشی و زنده میمونی

دختر مردمو تا پای مرگ میبری و بازم خانوادت پشتتن

اون وقت من ، فقط برای یک تصمیم کوچیک خانوادمو از دست میدم و همه کسم میشه مردی که خودش این بلارو سرم آورده!

 

 

 

ساواش تنها از شدت درد نالید

 

نصف جملات لادن را متوجه نمی‌شد

 

گردنش به شدت تیر میکشید و در پیشانی‌اش احساس حرارت می‌کرد.

 

لادن جنون‌آمیز زمزمه کرد:

 

_ من چیکار کردم؟ من چیکار کردم؟!

 

ساواش بی جان سعی کرد آرامش کند:

 

_ هیچی نیست… همه چی درست میشه‌. گوشی رو بده به من

 

لادن جوابش را نداد

 

دردش بیشتر شد.

اینبار عصبی غرید:

 

_ لادن!

 

لادن صدایش را بالا برد:

 

_ خفه شو! خفه شو حق نداری سر من داد بزنی

 

صدای سرفه آرامی از دهان ساواش بیرون آمد.

 

لادن ترسیده خودش را جلو کشید.

 

صدا مثل صدای کسی بود که در وان پر از آب سرفه کرده است.

 

بهت زده دستش را روی شانه ساواش گذاشت و تکانش داد.

 

_هی!

 

 

ساواش حرفی نزد.

 

شانه‌اش را محکم‌تر کشید و بالاخره توانست سمت خودش برش گرداند.

 

با دیدن صورت غرق خون ساواش ناخواسته جیغ کشید.

 

خون غلیظی از گوشه لبش جاری شده و همان طور که گفته بود سرش شکسته بود.

 

دستهایش به لرزه افتاد.

 

ساواش بیهوش بود و خون بند نمی‌آمد.

 

موبایل را بالا آورد و در تصمیمی ناگهانی شماره اورژانس را گرفت.

 

زن سعی کرد آرامش کند.

 

_ لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید و بهم بگید چه اتفاقی افتاده؟

 

صدای لادن میلرزید.

 

چه می گفت؟

از پله‌ها هلش دادم؟

 

آرام نالید:

 

_ از… از پله ها افتاد

 

_ به هوش هستن؟

 

_ نه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مری
1 سال قبل

ایی بگو هم فلش بک و هم زنده میمونه ساواش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x