رمان ماتیک پارت ۴۸

4.4
(36)

 

 

_ خونریزی دارن؟

 

لادن کلافه بود

ترسیده و سرگردان

 

_ آره

 

_ کجای بدن؟

 

_ سر و… دهن… از دهنش خون میاد

خون بالا میاره … وای خدا

 

_ آروم باشید خانم

آدرس دقیق بدین ما خیلی زود خودمونو میرسونم.

 

لادن آدرس را زمزمه کرد.

 

زن گفت:

 

_ بسیارخب لطفاً تا ما برسیم حرکتشون ندین. شما چه کارشون هستین؟

 

لادن سکوت کرد.

 

چشمانش به خون روی زمین خیره بود.

 

زن دوباره گفت:

 

_ خانم؟

صدای من رو میشنوین؟

حالتون خوبه؟

 

لادن آرام لب زد:

 

_ من زنشم…

 

******

 

 

بیمارستان شلوغ بود.

 

گوشه دیوار دقیقاً کنار تخت ساواش کز کرده بود و چنان می لرزید که هرکس میدیدتش ثانیه ای محوش می‌شد.

 

پرستاری برای تعویض سرم آمد.

 

نگاهی به صورتش انداخت و لبخند زد.

 

_ معلومه خیلی دوسش داریا!

 

لادن سرد پوزخند زد :

 

_ خیلی…

 

_ نگرانش نباش

الاناست که به هوش بیاد

 

لادن ناخواسته پرسید:

 

_ هیچیش نشد؟

 

پرستار ابرو بالا انداخت:

 

_ نه عزیزم جای نگرانی نیست…

فقط بخیه های پیشونیشونه و کوفتگی بدن

 

لادن پوزخند زد.

 

قرار نبود فلج شود؟

 

قرار نبود به کما برود؟!

 

_ آخه … خون بالا آورد

 

 

 

_ عزیزم احتمالا وقتی افتادن زبون بین دندونا مونده یا لثه هاشون به پله ها برخورد کرده.

خون مال اون بوده.

خون بالا نیاوردن

 

لادن زمزمه کرد:

 

_ چه خوش شانس… مگه نه؟!

 

پرستار ابرو بالا انداخت.

 

به نظرش دخترک حال عادی نداشت.

 

احتمالا فکر از دست دادن همسرش برایش ضربه بزرگی بود.

 

_ آره عزیزم ممکن بود خیلی خطرناک بشه

 

لادن پوزخند زد:

 

_ آره ممکنه آدم بره توی کما و وقتی به هوش میاد سه سال گذشته باشه و نتونه پاهاشو تکون بده! مثلا…

 

زن با تعجب نگاهی به ولیچر دخترک انداخته و سر تکان داد:

 

_ بله هرچیزی ممکنه…

 

از اتاق بیرون زد

 

همکارش جلو آمد:

 

_ اتاق هشت رو هم چک کردی؟

باید پانسمانش عوض بشه

 

_ نه میرم الان… فکر کنم بد نیست به پلیس خبر بدیم.

 

 

 

_ وا! واسه مورد تصادفی؟!

 

_ نه… اونی که از پله ها افتاده بود پایین

 

_ چرا پلیس؟

 

_ حس می کنم دختره مشکوک بود.

 

_ چون ترسیده… راننده آمبولانس می‌گفت تا بیمارستان از شدت وحشت می لرزید.

 

_ خب شاید کسی تهدیدش کرده حرف نزنه

زنگ بزن اطلاع بده بعد از چشم ما می‌بینن.

 

_ باشه

 

**

 

شانه ساواش را تکان داد.

 

احساس بدی داشت.

 

انگار در این بیمارستان همه به چشم مجرم نگاهش می کردند

 

کاش کسی را داشت تا با او تماس بگیرد و از این کابوس نجات پیدا کند اما هیچ کس نبود.

 

او و ساواش تنها بودند.

 

گوشه پلک ساواش پرید اما بیدار نشد.

 

لادن با خشونت تکانش داد و نالید:

 

_ هی! بیدار شو… خیلی خوابیدی … پاشو

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مری
1 سال قبل

اووف همین یکی رو کم داشتیم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x