رمان ماتیک پارت ۴۹

4.5
(40)

 

 

 

 

ساواش تکان نخورد.

 

منظم نفس می‌کشید و پلک هایش بسته بود.

 

صدای در که آمد لادن وحشت زده از جا پرید.

 

احساس می‌کرد هر لحظه کسی برای متهم کردنش جلو می‌آید.

 

پرستار بدون اینکه به او نگاه کند وضعیت ساواش را چک کرد و از در بیرون زد.

 

لادن نفسش را بیرون فرستاد و در یک اقدام پیش‌بینی نشده لیوان آبی که روی میز بود را برداشت.

 

مشتش را پر آب کرد و بر روی صورت ساواش کوبید.

 

چشمان ساواش از هم باز شد و صدای ناله پردردش بلند شد:

 

_ آخ!

 

به صورت لادن خیره شد.

 

به یاد نمی‌آورد چه اتفاقی افتاده.

 

صدایش از درد می لرزید:

 

_ لادن…

 

لادن زمزمه کرد:

 

_ باید بریم

 

 

 

سرگردان گفت:

 

_ اینجا کجاست؟

 

_ بیمارستان

 

_ آخ! چی شده؟ هیچی یادم نمیاد

 

لادن سرد و آرام جواب داد:

 

_ از پله ها پرتت کردم پایین!

 

ساواش با اخم پلک هایش را روی هم فشرد.

 

کم کم به یاد می‌آورد.

 

کلافه نالید:

 

_ چیکار کردی لادن…

 

همزمان در اتاق باز شد

 

پرستار جلو آمد.

 

_ سرمشون تموم شد؟

 

قبل از اینکه لادن بتواند جواب دهد چشمش به پیراهن خیس ساواش و چشمان بازش افتاد.

 

بهت زده به لادن نگاه کرد.

 

_ چه اتفاقی افتاده؟!

 

لادن نگاهش را دزدید.

 

_ هیچی… ما… ما باید بریم.

 

 

 

_ قبلش باید با پلیس حرف بزنید.

بیرون منتظرن راهنمایی شون می کنم داخل

 

لادن مات نگاهش کرد.

 

ساواش سعی کرد حرکت کند اما نتوانست.

 

لادن بغض کرده گوشه ملافه تخت را مشت کرد و فشرد.

 

دستانش میلرزید.

 

دو مرد با لباس نظامی که وارد شدند کم مانده بود به گریه بیفتد.

 

چه کار کرده بود؟

 

میخواست از ساواش انتقام بگیرد و حال خودش در چاه افتاده بود.

 

صدای ساواش رشته افکارش را برهم زد:

 

_ بفرمایید بیرون لطفاً… اینجا مشکلی نیست

 

لادن به زمین خیره شد و با تمام توان لبش را گزید

 

مرد جلو آمد:

 

_ اگر از کسی شکایتی دارید می تونیم رسیدگی کنیم.

 

ساواش خیره لادن شد.

 

_ شکایتی ندارم… سر خوردم از پله ها افتادم. از پاهام شکایت کنم یا پله‌ها؟!

 

 

لادن چشمانش را بست و احساس کرد راه تنفسی اش باز شد.

 

اگر او جای ساواش بود رحم نمیکرد

 

دلیل کارش برای لادن مهم نبود

 

از او نفرت داشت

حتی اگر ده بار دیگر هم قصد جانش را میکرد و او شکایت نمیکرد نفرتش تمام نمی‌شد…

 

مردها که از در خارج شدند آرام زمزمه کرد:

 

_ من می خوام برم خونه

 

ساواش در سکوت نگاهش کرد.

 

لادن بدون اینکه نگاه خیره اش را از زمین بردارد ادامه داد:

 

_ کلید ندارم

 

ساواش سرد جواب داد:

 

_ مرخص بشم با هم میریم

 

_ من حتی یک ساعت دیگه تو این بیمارستان لعنتی نمیمونم

 

ساواش به سختی دستش را به سر باندپیچی شده اش رساند.

 

صدایش بی جان بود:

 

_ میگم مرخص کنن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x