رمان ماتیک پارت ۵۰

4.7
(31)

 

 

 

سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست.

 

باورش نمی شد چه از سر گذرانده بود.

 

اصلاً این روزها همه چیز عجیب بود.

 

ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد.

 

پلک هایش را از هم فاصله داد.

 

ساواش کنارش نشسته و بی حال سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود.

 

دکتر گفته بود حداقل دو روز دیگر بستری بماند و او با دیدن حال دخترک رضایت نداده بود

 

از آخر هم برای مرخص شدن تعهد کتبی امضا کرده و مسئولیت پذیرفت

 

لادن لبش را گزید.

 

احساس می‌کرد حالش از ساواش بدتر است.

 

دست های یخ زده اش می لرزید.

 

خواست دوباره پلکش را ببندد که چشمش به تابلوی محضر افتاد.

 

واژه ازدواج و طلاق چشم را می‌زد.

 

چراغ سبز شد و ماشین به راه افتاد اما صدای درون ذهنش ساکت نشد.

 

صدای هق هق هایش در سرویس بهداشتی محضر.

 

صدای التماسش از پشت خط موبایل به لاله و لیلا که حداقل آنها کنارش باشند و پیامک بی رحمانه لیدا:

 

_واست متاسفم لادن…

فکر نمیکردم انقدر احمق باشی.

مثلاً این کارو می کنی که انتقام بگیری؟!

خودت بیشتر از اون مرد اذیت میشی!

مامان و بابا هیچ وقت نمیبخشنت

 

 

 

پلک هایش را روی هم فشرد اما صداها قطع نشد.

 

این بار صدای عاقد بود:

 

_ پدر عروس خانوم کجا هستند؟

 

لادن از شدت فشار عصبی چشم هایش را بسته بود

 

عمه ساواش جواب داده بود :

 

_ پدرشون نیستند

 

عاقد اخم کرد :

 

_ بدون اجازه پدر که نمیشه

 

_ از دادگاه اجازه گرفتیم

 

عاقد با تاسف سر تکان داده بود:

 

_ دعای خیر پدر و مادر که پشت آدم نباشه فایده ای نداره

 

مادر ساواش خندیده بود

 

خنده ای بی جان فقط محض دلخوشی تازه عروسش

 

_ کار خیره حاج آقا… پدر و مادرشم رضایت میدن چند وقت دیگه

 

نگاه سنگین ساواش اما تمام مدت خیره چشمان سرخ دخترک بود.

 

بدن لرزان و چهره رنگ پریده‌اش دل هر بیننده ای را خون میکرد

 

غریبه ها خیال می‌کردند دختر را به اجبار پای سفره عقد نشاندند

 

 

ماشین روبروی خانه ایستاد.

 

_ همینجاست آقا؟

 

ساواش به سختی چشمانش را باز کرد:

 

_ بله ممنون

 

نگاهی به لادن انداخت.

 

چشمان دخترک بسته بود

 

مژه هایش هنوز خشک نشده بود

 

انگار هنوز بغضش پایان نیافته بود

 

آرام صدایش زد:

 

_ لادن؟

 

جوابی نگرفت.

 

این بار بدون اینکه نیت بدی داشته باشد دست یخ زده دخترک را میان دستانش گرفت:

 

_ لادن جان؟

 

لادن وحشت زده از جا پرید.

 

صدای بلندش می لرزید.

 

_ به من دست نزن!

 

 

راننده با تعجب به سمتشان برگشت و ساواش اخم کرد:

 

_ رسیدیم

 

مرد پیاده شد.

 

صندلی چرخدار را از صندوق بیرون آورد و کنار در گذاشت

 

به دخترک برای نشستن کمک کرد.

 

ساواش پیاده نشد.

 

_ به نگهبان سپردم کمکت میکنه بری بالا

 

لادن اخم کرد.

 

_ تو چرا پیاده نمیشی؟

 

ساواش نگاهش کرد.

 

دخترک دور از خانواده اش زیادی بی پناه بود.

 

دلسوزی را کنار گذاشت

 

نبود ساواش با این وضعیت به نفع خودش بود

 

_ میرم چند روز خونه مامان

محبوبه رو میفرستم پیشت که تنها نباشی.

 

لادن اخم کرد.

 

محبوبه خدمتکار خانه مادرش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x