رمان ماتیک پارت ۵۲

4.4
(32)

 

 

 

لادن پوزخند زد:

 

_ همین که الان تو کما نیستی یعنی خدا بهت رحم کرده

 

ساواش چپ چپ نگاهش کرد

 

نگهبان گیج گفت:

 

_ خدا نکنه خانم مهندس…

دور از جونشون باشه

 

لادن اخم کرد:

 

_ من مهندس نیستم

 

ساواش به صورت بهت زده و سرگردان مرد لبخند زد.

 

_ ایشالا چند سال دیگه!

 

لادن پوزخند زد.

 

اگر ساواش نبود،

اگر آن روز او را به زور به خانه اش نمی کشید، شاید الان در دانشگاه بود.

 

ساواش در را پشت سر مرد بست و بی‌حال روی کاناپه دراز کشید.

 

_ گوشی منو کجا گذاشتی لادن؟

 

لادن مشکوک نگاهش کرد.

 

_ میخوای چیکار کنی؟

 

 

_ حداقل بگم مامان محبوبه رو بفرسته

 

_ هیچکس!

 

ساواش خسته پوف کشید و لادن بی حوصله دور شد.

 

سمت اتاق خودش رفت و در را بست.

 

یکی از سخت‌ترین روزهای عمرش بود.

 

خسته خودش را روی تخت کشیده و به سختی توانست دراز بکشد

 

آنقدر خسته بود که بی‌توجه به ساواش به خواب رفت.

 

****

 

با صدای ناله آرامی از جا پرید.

 

نمی‌دانست چند ساعت در خواب بوده است.

 

هوا تاریک بود و صدای شکمش از گرسنگی بلند شده بود.

 

صدای ناله تکرار شد. بی توجه زمزمه کرد

 

_ وای گرسنمه

 

صدای ناله مانندی بلند شد :

 

_ لادن؟

 

خسته پوف کشید و سعی کرد توجهی نکند

 

همین مانده بود مجبور شود به قاتل آرزوهایش کمک کند‌‌..

 

 

جوابش را نداد و به ثانیه نرسیده بود که دوباره صدای ناله‌ی ساواش بلند شد:

 

– لادن با توام!

 

کف دستش را به تخت کوبید و غر غر کرد:

 

– چته نصف شبی؟

 

ساواش صدایش را نشنید و دوباره نالید

 

_ لادن

 

اینبار بلندتر گفت :

 

_ چی شده؟

 

– سرم داره میترکه…

 

حرفش را زد و بالافاصله صدای ناله‌ی ضعیفش بلند شد،

 

لادن پوزخندی زد و گفت:

 

– خب به من چه! جواب درد سر تورو هم من باید بدم!

 

– لجبازی رو بذار کنار لادن، یه چیزی بیار بده من کوفت کنم….

 

خودش هم گرسنه بود

 

– باید واست هجی کنم؟ به…من…چه! خودت دست و پا داری برو یه چیزی بخور

 

صدای ناسزایش را که شنید نیشخندی زد و سرش را روی بالشت جابه‌جا کرد.

 

صدای نفس‌های عمیق و کشدار ساواش نشان از درد بی حد و مرزش میداد.

 

صدای خش خش و پشت بند آن ناله‌ی ساواش در اتاق پخش شد.

 

 

حتی صدای کلافه و جیغ مانند لادن هم مانع از ایستادنش نشد

 

– کجا میری؟ بیا این چراغ لامصبو خاموش کن کور شدم!

 

دندان قرچه‌ای کرد و زیر لب زمزمه کرد:

 

– به درک! دختره‌ی تخس!

 

وارد اشپزخانه شده و به سختی از سبد داروها، مسکنی برداشته و همراه یک لیوان آب بالا فرستاد..

 

پشت صندلی میز ناهار خوری نشست و هر دو دستش را سپر صورتش کرد.

 

تا زمانی که درد سرش کمی بهتر شود، همانجا نشست.

 

در این شرایط احمقانه ترین کاری که میشد انجام داد دهن به دهن گذاشتن با لادن بود!

 

صدای تیک تاک عقربه های ساعت نگاهش را به آن سمت کشاند.

 

با دیدن ساعت نفسش را کلافه بیرون فرستاده و بعد از اینکه درد سرش کمتر شد، از روی صندلی بلند شد و سمت اتاق رفت.

 

همین که در را باز کرد دوباره صدای غر غر لادن در گوشش پیچید:

 

– هیچیت مثل ادم نیست، اگه گذاشتی دو دقیقه بخوابما!

 

دندان روی هم فشرده و اباژور را خاموش کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x