زیر چشمی به قامتِ بلندِ ساواش که در چهارچوبِ درِ آشپزخانه قرار گرفته بود نگاه کرد.
لباسهایش را عوض کرده بود
تکه نانِ خشک را به سختی پایین فرستاد
– جایی میخوای تشریف ببری؟
ساواش تکیهاش را به چهارچوب در داد
تعجب کرده بود!
– بیرون کار دارم
_ مگه به سابقه دارام کار میدن؟
ساواش پوف کشید
_ با کار من چیکار داری تو؟
لادن پوزخند زد
_ دیگه تحملتو تو این خونه ندارم آخه!
قبل از ادامه بحث زنگِ تلفنِ ساواش بلند شد.
گوشی را از داخل جیبش بیرون کشید و از اشپزخانه فاصله گرفت.
لادن با چشمهایی ریز شد به مسیرِ رفتنش خیره شد و سعی کرد صدایِ پچ پچِ ساواش را بشنود اما موفق نبود.
ساواش اما کمی دورتر از اشپزخانه با تنِ صدایی پایین مشغول صحبت کردن بود.
– خودم باید بیام ببینمش.
واسم مهمه که استاداش کیان
نمیخوام چهار تا زبون نفهم دورشو بگیرن روحیش خرابه فعلا
پیشرفت که نمیکنه هیچ، فقط و فقط پسرفت میکنه
روی پاشنهی پا چرخ خورد و از روی کانتر آشپزخانه به لادن خیره شد
هر چند که میخواست خودش را بی تفاوت نشان دهد باز هم موفق نبود.
کج خندی روی لبِ ساواش نشست و گفت:
– اره میام! واسم بفرست ادرسو.
تماس را قطع کرد و تلفن را در جیب شلوار خوش دوختش فرستاد
مسیرِ آمده را برگشت و رو به لادن گفت
– دارم میرم بیرون چیزی نمیخوای واست بگیرم؟
لادن شانه بالا انداخت
_ همینکه دیر بیای ، یا کلا نیای کافیه!
ساواش نگاه متاسفی به او انداخت و از در بیرون زد
لادن با یاد سینی صبحانهی حاضر شده دلش ضعف رفت
ویلچر را سمت سینی هدایت کرد و شروع به خوردن کرد
بی توجه به کتاب ها و برنامهای که ساواش ریخته بود از سر لجبازی تلویزیون را روشن کرد
شبکهها را زیر و رو کرد اما چیزی نظرش را جلب نکرد
از درون ظرفی که روی میز بود سیب بزرگی برداشت و گاز زد .
به صفحهی تلویزیون نگاه میکرد اما حواسش جای دیگری بود .
با پخش شدن تیتراژ پایانی سریال تازه متوجه شد فیلم تمام شده بدون اینکه ذرهای از آن بفهمد .
به ساعت نگاه کرد .
دوساعت از لحظهی خروج ساواش گذشته بود اما او هنوز بر نگشته بود .
کمکم خواب داشت مهمان چشمهایش میشد که صدای چرخش کلید را شنید .
هوشیار شد و دوباره سیبی برداشت و به صفحهی تلویزیون خیره شد.
ساواش وارد خانه شد.
زیر چشمی نگاهش میکرد ، دستهایش از پلاستیک پر بود
ساواش نگاهی به صفحه تلویزیون انداخت اما تعجب نکرد چون میدانست راه سختی در پیش دارد.
پلاستیک ها را زمین گذاشت و زیرلب گفت
_سلام.
لادن آرام و بی میل جوابش را داد و قبل ازینکه دوباره مجبور شود با او هم کلام شود سمت اتاق رفت
در را بست و خواست روی تخت دراز بکشد که چشمش به کتاب ها افتاد
دستی روی جلد کتابها کشید .
گذشتهها مثل یک فیلم از جلوی چشمهایش رد شد .
آن زمان وقتی میخواست یک صفحه از کتاب درسیاش را بخواند انگار کسی قصد جانش را کرده بود
شیطنت ها و حواس پرتی ها هرگز اجازه ندادند فکر درسش را کند اما الان…
قطره اشکی از چشمش پایین آمد و همان لحظه صدای باز شدن در را شنید.
خواست گونهی خیس شده از اشکش را پاک کند اما انگار دیر دست بهکار شد و ساواش در مقابلش ایستاده بود.
خشمگین از اینکه ساواش او را در این حال دیده بود صدایش را بالا برد
_اینجا مگه در طویلهست که همینجوری باز و بسته میشه؟! تو هنوز با اینکه اینجا دیگه خونت نیست کنار نیومدی استاد؟
استاد را با تمسخر گفت اما ساواش تنها خیره نگاهش کرد
از دیدن چشمهای به اشک نشستهی لادن دلش لرزید .
نمیتوانست پلک بزند و مات و مبهوت به لادن نگاه میکرد.
این دختر زمین تا آسمان با دختر سه سال پیش فرق کرده بود .
تمام تلاشش را کرد تا از لادن چشم بدزدد.
دستهایش را در جیب شلوارش فرد برد که صدای لادن رو شنید :
_خوشحال باشم که کر شدی ؟
کمرنگ لبخند زد
_نه به گوشام احتیاج دارم .
دستی به تهریشش کشید و ادامه داد :
_قرارِ از این به بعد دوباره تدریس کنم برای همین باید گوش شنوا داشته باشم!
لادن خسته بود
جان کلکل کردن نداشت
آرام زمزمه کرد
_ من نمیخوام درس بخونم ، نمیخوام برم دانشگاه ، نمیخوام ازین خونه پامو بیرون بذارم حالیته؟ دست از سرم بردار ساواش دانشپژوه ولم کن
سمت تخت رفت و خودش را روی خوشخواب کشید
ساواش کنار میز تحریر خودش ایستاد
_ بشین پشت میز ، روی تخت خوابت میگیره
لادن پشتش را کرد
انگار که اصلا نمیشنود
ساواش ابرو بالا انداخت :
_ اینجوری قراره پیش بریم آره؟!