رمان ماتیک پارت ۷۸

4.5
(27)

 

 

لادن مات و مبهوت به مرد روبه‌رویش خیره شد ، انتظار شنیدن همچین حرفی را از او نداشت.

 

با پایین انداختن سرش ، امیر راهم مجبور کرد تا نگاهش را از او بگیرد.

 

تا رسیدن به بیمارستان هیچ ‌کدام حرفی نزدند و در افکار خود غرق بودند.

 

امیر ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و به لادن کمک کرد تا وارد بیمارستان شوند .

 

گویا امیر آنجا آشنا داشت و بدون اینکه زیاد معطل شوند با دکتر ملاقات کردند.

 

مرد با دیدن لادن لبخند زد

 

_ چه عجب ستاره ی سهیل!

انتظار داشتم خیلی قبل تر ببینمت

حتما باید پاهات خودشون صداشون در میومد تا یادت میومد باید بهشون برسی؟

 

لادن گره‌ای میان ابروهایش افتاد.

 

_ زیادی ناامید بودم واسه ادامه دکتر

 

دکتر با محبت سر تکان داد و جلوی لادن زانو زد و مشغول معاینه شد

 

_دخترم این خبر خوبی می‌تونه باشه.

 

چشم‌های لادن ناخودآگاه ریز شده و به ادامه‌ی حرف های دکتر گوش کرد.

 

_این اتفاق ممکنه خبر از این بده که سلول‌های آسیب دیده دارن ترمیم می‌شن

عکس و ام آر آی ستون فقراتتو که بیاری بهت دقیق تر میگم

 

 

 

 

حرف‌هایی که شنیده بود را باور نکرد.

انگار دیشب خواب دیده بود

 

انتظار نداشت همه چیز به این سرعت درست شود

 

نگاهی به دکتر و بعد به امیر انداخت.

 

شوکه شده بود و این‌بار چشم‌هایش را به دکتر دوخت:

 

_یعنی….

 

درست نمی‌توانست حرف بزند ، از شنیدن این خبر زبانش بند آمده بود.

 

_یعنی اینکه می‌تونی مثل سابق دوباره راه بری اما به شرط اینکه فیزیوتراپی ها رو منظم بیای و دارو هارو مصرف کنی

نه مثل این چند ماه با بی خیالی!

 

چشم‌های دخترک به اشک نشست .

این خبر میان تمام اتفاقات بدی که تجربه کرده بود ، یک امید بود برای ادامه‌ی زندگی‌اش.

 

_شما مطمئنی ؟

 

دکتر خرسند سری تکان داد و با حال خوبی زمزمه کردم:

 

_مطمئنم

 

دیگر سر از پا نمی‌شناخت.

 

اشک‌هایش گونه‌هایش را خیس کرده بود و اگر می‌توانست همان‌جا از شدت خوشحالی فریاد بلندی می‌کشید.

 

دکتر بحث را عوض کرد تا دخترک زیاد هیجان زده نشود

 

_ با برادرت اومدی گل دختر؟

شوهرت این مدت باهام در تماس بود

نگرانت بود

می‌گفت بزودی قانعت میکنه درمان رو ادامه بدی

بهش بگی حتما خوشحال میشه

 

 

 

 

لادن وحشت زده سر تکان داد

 

_ نه!

 

دکتر خرسند ابرو بالا انداخت و او برای اینکه مرد را مشکوک نکند لبخندی اجباری زد

 

_ یعنی میخوام سوپرایزش کنم

وقتی … وقتی کاملا خوب شدم

نمیخوام الکی امیدوار بشه

 

لبخند به لب های دکتر برگشت

 

_ خیلی هم عالی

من همین روحیه رو از بیمارام میخوام

محکم و قدرتمند و امیدوار!

خیلی زود با این ویلچر خداحافظی میکنی لادن دانش‌پژوه

 

لادن انقدر در فکر ها و نقشه هایش غرق بود که ازینکه مرد با فامیل ساواش صدایش زده ناراحت نشود!

 

نفهمید چگونه از دکتر تشکر کرد.

تمام مدت داشت به حرف‌هایش فکر می‌کرد.

 

دلش می‌خواست این‌ خبر را به گوش خانواده‌اش هم برساند اما جرات روبه‌رویی با آن ها را نداشت.

 

چند دقیقه‌ای بود که به همراه امیر در ماشین نشسته و به روبه‌رویش خیره شده بود .

 

خوشحالی را می‌توانست در بند بند وجودش احساس کند.

 

_خوشحالم از اینکه حالت داره خوب می‌شه‌ عزیزم

 

 

 

لادن از فکر بیرون آمد و سرش را سمت امیر چرخاند

 

چه زمان راه طولانی را طی کرده بودند که او به همین سرعت تبدیل به عزیزِ امیر شود؟!

 

نگاه امیر را دوست نداشت اما او تنها کسی بود که این روزها می‌توانست کمکش کند.

 

_ممنونم که‌ بهترین لحظه کنارم بودی.

 

امیر خندید

 

_ میخوای بریم خونه‌ی من؟

میتونیم جشن بگیریم!

 

ابروهای لادن که بهم نزدیک شد فهمید هنوز برای این حرف ها زود است!

 

به سرعت خندید

 

_شوخی کردم خوشگله

برم برای شنیدن این خبر خوش شیرینی بخرم که الان بد مزه می‌ده.

 

لادن نیمچه لبخندی زد و سرش را تکان داد.

 

از فکر به اینکه می‌تواند مانند گذشته راه برود ، قند در دلش آب شد.

دیگر به هیچ کس احتیاج نداشت.

 

زیاد طول نکشید که امیر در حالی که بستنی به دست بود در ماشین نشست.

 

_خدمت شما خانم.

 

لادن بستنی را از دست امیر گرفت و زیرلب گفت:

 

_زحمت کشیدی.

 

امیر اخمی کرد و گفت:

 

_بعد از رفتن من اذیتت کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x