با سوال ناگهانیاش ابروهای لادن بالا پرید و خیره به امیر نگاه کرد.
دستش را مشت کرد و نگاهش را از چشمهای منتظر امیر گرفت.
_غم توی چشمهات اذیتم میکنه ، حس میکنمحالت زیاد خوب نیست و مقصر این غمگین بودن تو ساواشه.
لادن نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد و گفت:
_از کجا اینقدر مطمئنی که اون آدم دلیل حال بده منه؟!
امیر از شنیدن سوال لادنمتعجب شد.
انتظار هر حرفی را داشت جز این.
بعد از کمی مکث جواب داد:
_از جایی که ساواش رو “این” خطاب میکنی .
از جایی که وقتی اون میاد اخمات میره تو هم
دوست نداری تو خونه باشه و همیشه غمگینی
من آدم تیزیام لادن
تو عاشق شوهرت نیستی شک ندارم
لادن سکوت کرد و امیر که زمان را مناسب دید ادامه داد:
_اگه بخوای میتونم کمکت کنم که ازش جدا شی.
لادن سمت امیر چرخید و بهت زده لب زد
_چطوری؟
امیر لبخند زد
تیر به هدف خورده بود و هیچ کدام نمیدانستند با شروع این بازی ساواش چطور تبدیل به هیولایی زخم خورده میشود…
لادن جوری این جمله را به زبان آورد که گویا او را مجبور به ازدواج با ساواش کرده بودند
_ میدونستی چشمات سگ داره؟
این تنها حرف راستی بود که به زبان اورده بود!
به نظرش چشم های دخترک واقعا سگ داشت!
لادن نگاهش را دزدید و او ادامه داد
_ من همه جوره پشتتم چشم قشنگ، اما خودتم باید بهم کمک کنی
یعنی کمکم کنی تا به خودت کمک کنم
وگرنه من چیزی جز شادی این چشم ها نمیخوام
لادن نگاهش را دزدید
چرا حس خیانت داشت؟
_ چه کمکی از دست من بر میاد؟
منظورت چی بود؟
امیر بستنی آب شده در دستش را از پنجره به بیرون پرت کرد و سمت لادن برگشت :
_اگر مهریهت زیاده میتونی به راحتی از کشور خارج بشی بعد درخواست مهریه بدی
مثلا بری ترکیه یا هر جای دیگه که تو دلت بخواد
نگران تنهایی هم نباش همون جور که گفتم من همیشه کنارتم
لادن پوزخندی زد
مهریه؟
ساواش حای لباس تنش هم به نام لادن بود!
_همه چیز ساواش مال منه!
امیر که اول فکر کرد اشتباه شنیده است خندید
_چی؟
پوزخند لادن عمیق تر شد و این بار با صدای بلند تری گفت
_گفتم دار و ندار ساواش به اسم منه
مال منه
یعنی اون الان از خودش هیچی نداره همهچیزش برای منه.
خونهاش ، ماشینش ، زمینای ارثی که بهش رسیده ، موجودی حساب بانکیش ، چهارتا مغازه تو یکی از به نام ترین پاساژای تهران ، پونزده درصد سهام از کارخونه باباش و حتی سهامی که برای پس انداز تو بورس داره!
گوش های امیر سوت کشید
ابروهایش بالا پرید و ناخواسته لب هایش کش آمد
باور نمیکرد
لادن ماهی نبود ، شاه ماهی بود!
فقط اگر قلابش را در وقت مناسب میانداخت….
آخ که چه میشد!
با حیرت به دختر روبهرویش نگاه میکرد و سعی کرد به قهقهه نیفتد
حس کرد این مکث طولانی زیادی تابلو است
سرفهی مصلحتی کرد و دست و پایش را جمع کرد
_میتونی همین الان همهچیز رو پول کنی و قاچاقی بریم اونور آب!
لادن مشغول کندن پوست ناخنش شد
انقدر در بدبختی هایش دست و پا میزد که متوجه برق نگاه مرد نبود
درست و غلط را نمیتوانست ترجیح دهد و کوتاه جواب داد:
_باید دربارهش فکر کنم ، این تصمیم سادهای نیست که بخوام همین الان بهت جواب بدم .
امیر به زور لبخندی روی لبش نشاند
از این شاه ماهی لذید دست نمیکشید
به هیچ قیمتی!
دو ماه گذشته بود
دوماه باور نکردنی!
دوماهی که ساواش تمام سعیش را کرده بود نزدیکش شود و در عوض امیر صمیمی تر شده بود
دوماهی که ساواش تمام راه ها را امتحان کرده و به بن بست رسیده و به جای او امیر با آسان ترین راه کنار دخترک بود
صبح ها ساواش گرم تر از گذشته صبحانه درست میکرد و بالای سرش میآمد
موهایش را نوازش میکرد تا بیدار شود و او حتی جوابش را هم نمیداد
هنوز هم به درس خواندنش اصرار داشت اما نه مثل قبلا با زور!
هربار از راهی جدید امتحان میکرد
خواهش و تمنا هایش تمامی نداشت
بدون ناامیدی برای دخترک برنامه مینوشت و به دنبال استاد دیگری برای درس زیستش بود
رفتارش درست برخلاف رفتار امیر بود!
صبح زود برای فیزیوتراپی دنبالش میآمد و هربار با بی خیالی میگفت لادن با آن همه ثروت نیازی به درس خواندن ندارد!
برای لادن اهمیتی نداشت
تنها رفتن مهم بود…