رمان ماتیک پارت ۸۰

4.7
(23)

 

 

 

پرستار بازوهایش را گرفت و تشویقش کرد

 

_ خیلی خوبه عزیزم پیشرفتت عالیه

 

لادن خسته نالید

 

_ بسه میخوام بشینم پاهام حس ندارن

 

زن اجازه نداد بنشیند

 

مجبورش کرده بود دست هایش را به میله ها بگیرد و حرکت کند

 

_ حس دارن دختر گل

ببین میتونی حرکتشون بدی

 

_ حرکت نمیکنن بیشتر دارم میکشمشون!

 

_ همین کمه؟

یادت نمیاد جلسه اول انگشتت تکون میخورد فقط؟

 

لادن عرق پیشانی اش را پاک کرد و ارام خندید

 

_ مرسی از زحمتت خانم صراف

 

زن لبخند زد

 

_ مرسی فایده نداره ، سه قدم دیگه راه بیا تا خستگیم در بره

 

لادن وحشت زده نالید

 

_ سه تا؟!

 

_ بله سه تا … بدو تنبلی نکن

 

لادن عاصی شده پوف کشید و به زحمت پاهایش را جلو داد

 

 

 

 

ناخواسته لبخند زد

 

هربار با کوچکترین حرکتی لب هایش کش می‌آمد

 

دوست داشت تک تک مردم را در آغوش بگیرد و فریاد بزند قدر پاهایتان را بدانید!

 

بالاخره صراف رضایت داد و روی صندلی نشاندش

 

_ شوهرت بیرونه؟

 

لادن نگاهش را دزدید

هربار امیر همراهی‌اش می‌کرد و کم کم همه به حضورش عادت کرده بودند

 

سعی کرد احساس خائن بودن نداشته باشد!

 

_ آره بیرونه

 

_ پس به سلامت عزیزم

فردا وقت معاینه داری یادت نره

سه روز دیگه می‌بینمت میخوایم اینبار ده قدم بریم آماده باش حسابی!

 

لادن خسته خندید و موبایلش را برداشت تا به امیر زنگ بزند که با دیدن اسم ساواش رنگش پرید

 

در این دوماه حتی یک بار هم اجازه نداده بود متوجه نبودش شود!

 

با صدایی لرزان جوابش را داد

 

_ ب .. بله؟

 

هم زمان صدای بلندگو بیمارستان بلند شد

 

با استرس لبش را گزید

لعنت به این شانس

 

 

 

 

ساواش با محبت ولی متعجب پرسید

 

_ کجایی عزیزم؟!

 

لادن سعی کرد خودش را پیدا کند

 

_ کجا … کجا باید باشم؟ خونه دیگه!

 

انتظارش را نداشت اما انگار ساواش زیادی به او اعتماد داشت

 

_ آخه صدا شنیدم حس کردم بیرونی

 

_ صدای تلویزیونه

 

ساواش خندید

 

_ اوه اوه لادن خانم

یک وقت درس نخونی‌ها عزیزم؟

خدا قهرش میاد

 

لادن به دروغ جوابش را داد

 

_ صبح خوندم

 

_ افتاب از کدوم طرف در اومده

 

_ به جای تیکه انداختن به من کارتو بگو

 

_ میخواستم حالتو بپرسم

 

لادن پوزخند زد

 

_ تا قبل اینکه صدای تو رو بشنوم عالی بودم

 

ساواش به این بی مهری هایش عادت کرده بود

ذره ای از محبت صدایش کم نشد

 

_ با نگهبان هماهنگ میکنم بیاد کمکت کنه

یکم همون اطراف هوا بخوری

 

 

 

 

با تعجب پرسید

 

_ چی؟ که چی بشه؟!

 

_ یک بار نشد من حرفی بزنم بگی باشه

 

_ پس دیگه از من چیزی نخواه

 

_ همین یک بار به حرفم گوش بده اگر شب پشیمون بودی هرکاری تو بگی میکنم!

 

لادن متعجب ابرو بالا انداخت

این دیگر چه درخواستی بود!

 

کلافه پوف کشید

می‌توانست شب بگوید راضی نبوده و با بی رحمی شرط بگذراد ساواش یک ساعت بیشتر محل کارش بماند

 

میتوانست چنددقیقه ای بیشتر کنار امیر باشد!

 

_ قبوله! ولی خودم باهاش هماهنگ می‌کنم

 

ساواش خندید

 

_ پشیمون نمیشی

 

_ میخوام قطع کنم

 

_ برو عزیزم مراقب خودت باش

لباس گرم بپوش هوا سرده

پالتوت رو تخته

 

لادن تماس را قطع کرد و دهانش را کج کرد

 

 

 

 

هم زمان امیر وارد شد و لبخندی مصنوعی زد

 

_ احوالِ لادن خانم؟

 

_ خوبم امیر … هوس بستنی کردم

 

_ میریم می‌خوریم عشقم

 

لادن با ذوق لبخند زد و به این فکر کرد کِی تا این حد بهم دیگر نزدیک شده بودند که عشقش باشد!

 

امیر ویلچر را هل داد و به اجبار پوف کشید

 

از اینکه با دخترک روی صندلی چرخدار دیده شود متنفر بود

 

لادن پرسید

 

_ چه خبر از خونه؟

 

_ بدون بازدید فروشش سخته ولی دارم روش کار میکنم

احتمالا همین چند روزه حل شه

فقط لادن…

 

_ جان؟

 

_ شماره حساب خودمو بدم برای پول؟

 

لادن سر تکان داد

 

_ اره دیگه همون کارتت که دادی دست من

همونو بده

تو کارت من باشه ممکنه ساواش خبردار شه

 

امیر کمکمش کرد روی صندلی کنار راننده بشیند و لبخند زد

 

_ باشه عزیزم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x