رمان ماتیک پارت ۸۱

4.8
(27)

 

 

 

لادن ناخواسته پرسید

 

_ ما که بریم چی میشه؟

 

_ چی قراره بشه؟

 

لادن لبش را گزید

حال بدی داشت

حس کثیف بودن میکرد…

 

_ منظورم اینه ساواش باید خونه رو همون روز خالی کنه؟

 

امیر با بدجنسی خندید

 

_ آره پس چی؟ یادت رفته همه چی رو فروختیم؟

همون تاریخی که گفتیم صاحبای اصلیش میرن دنبال مالشون

ماشین و خونه و بقیه چیزا

اگرم مقاومت کنه شکایت میکنن ازش

در آخر حقی نداره

همه چیز به اسم تو بوده و قانونیه

 

لادن پوف کشید

بیچاره ساواش!

 

_ دلم واسش میسوزه

 

_ لازم نکرده ، حقشه!

نبینم دیگه دلت به حال اون دیوث بسوزه ها

 

لادن اخم کرد

 

_ اینطوری نگو

 

_ گورباباش ، مردک الدنگ

خوشم نمیاد هرشب کنارش بخوابی!

 

 

لادن غرید

 

_ منم خوشم نمیاد وقتی هنوز هیچ ربطی بهم نداریم درباره تخت خوابم نظر بدی!

 

امیر پوزخندی زد و عقب نشینی کرد

تا چند روز دیگر پدر دخترک را در می‌آورد…

 

با بستنی از دلش درآورد و تا شب به اجبار کنارش لبخند زد

 

بالاخره روبروی خانه پیاده اش کرد و هم زمان که نگهبان برای بالا بردنش کمک میکرد موجودی کارتی که دست لادن بود را چک کرد

 

نیشش باز شد

 

صفرها قابل شمارش نبودند!

 

پول خانه را هم میگرفت و بعد با بدن دخترک دلی از عزا در می‌اورد و پس از آن دیگر کاری نداشت

 

از ایران خارج می‌شد و بیچاره لادن

بیچاره ساواش….

 

پایش را روی گاز فشرد و برای رامین نوشت

 

_ کارای بانک رو کردی؟

 

رامین به سرعت جوابش را داد

 

_ آره فقط فردا برو پول رو بزن به یک حساب دیگه ، کارت رو سوزوندی؟

 

امیر با خوشی خندید

 

_ آره بابا همون روز که دادم بهش سوزوندم

 

 

 

رامین به قهقهه افتاد

 

_ دختره احمقه

عجب شانسی داشتی تو عوضی

کاش از این فلجای خوشگل و پولدار به تور ما بخوره داداش!

 

امیر پایش را روی گاز فشرد

 

_ لقمه‌ی خودم بود که خدا گذاشت سر راهم

فکر نکنم خر تر از این پیداشه

 

_ من جای شوهرش بودم جرش میدادم!

 

امیر پوزخند زد

 

_ از کجا میدونی جر نمیده؟

صبر کن من بدون پول بذارم برم بفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته

اون زمان ببین شوهره جرش میده یا نه

 

رامین خندید

 

_ دلم واسش میسوزه

 

_ نسوزه! دختره یاد بگیره دیگه هرز نپره

پسره هم یاد بگیره به زن خوشگلش انقدر اعتماد نداشته باشه!

 

هر دو نفر خندیدند

 

_ ولی دختره اگر پاهاش فلج نبود بد تیکه ای میشد امیر

 

_ داره خوب میشه

امروز فیزیوتراپی بودیم

شدم نوکر بی جیره‌ی خانم

هرروز تو بیمارستانا میگردونمش

 

 

 

_ اووووف پس خوش به سعادت شوهرش

فکر کن این عروسک تو تخت پاهاشو دور کمرت حلقه کنه و وسط عملیات زل بزنه تو چشمات

چه حالی میشی داداش….

 

امیر زبانش را روی لبش کشید و لبخند زد

 

برای این موضوع هم نقشه داشت…

 

_ امتحان کنم چند روز دیگه بهت میگم چه حالی میشی!

 

رامین صدای هیجان زده اش را بالا برد

 

_ نه! از اینجام قراره بخوره دختر بدبخت؟!

 

_ بدبخت باباته مردک

دلشم بخواد بیاد تو تخت من

تا الانم بهش دست نزدم بخاطر پاهاشه

خوب که بشه تمومه

 

رامین دوباره خندید و امیر ادامه نداد اینکه دخترک پا نمیدهد هم بی تاثیر نیست!

 

برایش اهمیتی نداشت

 

فکر دخترک هم تحریکش می‌کرد

 

به هیچ عنوان از این ماهی زیبا نمی‌گذشت

 

حتی اگر خودش هم رضایت نداشته باشد…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x