رمان ماتیک پارت ۸۳

4.6
(34)

 

 

 

 

بدون اینکه پلک بزند به پدرش خیره شد و تازه فهمید که چقدر دلش برای خانواده‌‌اش تنگ شده بود.

 

وجودش برای در آغوش کشیدن پدرش پر می‌کشید.

 

آهسته به سمت پدرش حرکت کرد، هر چند نگاه امیدوارانه‌ای دریافت نمی‌کرد.

 

آب دهانش را فرو داد و امیدوار بود که پدرش او را ببخشد.

 

_سلام… بابا.

 

حتی نیم‌نگاهی حواله‌ی دخترک نکرد.

 

لادن درحالی که مشغول کندن پوست دستش شد ، ادامه داد:

 

_دلم برات تنگ شده بود .

 

آخر سر نتوانست تحمل کند و سرش را پایین انداخت.

 

کدام پدری می‌تواند غم در صدای دخترش را بشنود و خم به ابرو نیاورد.

 

_اون موقع که همه رو پشت سرت می‌ذاشتی، فکر دلتنگی رو نمی‌کردی!

 

لادن خجالت زده لب گزید و ساواش جواب مرد را داد

 

_می‌شه بحث گذشته رو باز نکنیم؟

حداقل امروز رو بی‌خیال گذشته ها بشیم.

تولد لادنه

 

 

 

لادن از این پشتیبانی حال بدی پیدا کرد و ساواش ادامه داد

 

_ الان برمیگردم ، شام سفارش داده بودم رسیده

 

شام سفارش داده بود؟

چرا او فکر همه جا را کرده بود ان هم درست روزی که لادن برای فرار اماده میشد؟

 

لعنت به این حس عذاب وجدان…

 

پدرش با چشمانی سرخ شده نگاهی به دخترش انداخت.

 

به نظرش دخترک لاغر و شکننده تر از قبل شده بود.

 

_اینجا حالت خوبه؟

 

لادن با شنیدن این جمله از زبان او لبخندی زد.

 

حالش خوب بود؟

خوب بودن یا نبودن حالش را نمی‌خواست در این لحظه بازگو کند برای همین لبخندی زد:

 

_خوبم بابا.

 

_خوبه.

حداقل آدمی که کنارش هستی این عرضه رو داره که اشتباهات گذشته رو جبران کنه.

 

لادن بغضش را با قورت دادن آب دهانش مخفی کرد

 

او چطور قرار بود برای ساواش جبران کند؟

 

خیانتش اصلا مگر قابل جبران بود؟

 

 

 

_بابا بخشیدی منو؟

 

_اگه من پام رو توی این خونه گذاشتم فقط برای اینه که شوهرت دست از سرمون برداره ، همین.

 

این جمله یعنی هنوز بخشیده نشده است

 

با این حال ترجیح می‌داد ،خودش را به نفهمیدن بزند.

 

زمانی که از خیانت و فرار دخترشان با خبر میشدند چه حالی پیدا میکردند؟

 

حالش آنقدر بهم ریخت که اصرار بیشتری نکرد و بدون اینکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت.

 

ساواش با همان لبخندی که بر لب داشت ، روبه‌روی لادن ایستاد.

 

_شمع فوت کنیم؟ خواهرزاده هات کچلم کردن

 

لادن سری تکان داد و پشت میزی که کیک بر روی آن بود ، قرار گرفت.

 

چشمانش را بست و آرزو کرد هر چه به صلاحش است را خدا برایش فراهم کند.

 

بچه ها با ذوق تولدت مبارک خواندند و او لبخند زد

 

چشم که باز کرد نگاهش در چشمان ساواش قفل شد

 

بزودی میرفت و زندگی این مرد را با خاک یکسان می‌کرد…

 

آبرویش ، همسرش ، خانه و دارایی اش

هرچه داشت و نداشت را می‌گرفت…

 

 

 

بغض کرده سرش را پایین انداخت

 

شمع ها را فوت کرد که صدای دست و جیغ بلند شد.

 

قطره اشکش را با انگشت گرفت و سعی کرد کسی را مشکوک نکند

 

با شیطنت دستش را روی سینه‌ش گذاشت و ابرویی بالا انداخت:

 

_متشکرم ، متشکرم.

 

دلش می‌خواست شب آخر خانواده اش بخندند

 

حتی ساواش…

 

پدرش لبخندی زد که از چشم‌های دخترک مخفی نماند و همین انرژی‌اش را چند برابر کرد.

 

چاقو را برداشت و در حالی که کیک را قاچ می‌کرد ، گفت:

 

_بزن دست قشنگه رو به افتخار خانم متولد.

 

آخرین تصویرشان از هم باید شاد و خندان می‌بود

 

ساواش خندید

 

دخترک کم کم شبیه به دوران دبیرستان می‌شد و او چه قدر از این تغییر خوشحال بود

 

برای اینده برنامه ها داشت

برگرداندن سلامتی اش ، دانشگاه و رشته ای خوب ، به دست آوردن دلش و بعد شاید زندگی پر آرامشی کنار بچه هایشان!

 

تلفن همراهش را بالا اورد :

 

_لطفا بایستید ، می‌خوام یه عکس دسته جمعی ازتون بگیرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x