رمان ماتیک پارت۱۱۲

4.4
(44)

 

 

 

سرگیجه بیشتر شد ، پلک هایش روی هم افتادو زانوهایش لرزید اما قبل از برخورد به زمین دستی کمرش را چسبید و فریاد زد

 

_ نمایش تموم شد جماعت بیکار

جای فضولی بتمرگید تو خونه هاتون بچه هاتونو ادب کنید

 

صورتش در سینه ساواش فرو رفت و او هرگز تا به امروز این مرد را انقدر خشمگین و بی ادب ندیده بود!

 

استاد جدی و مودب فیزیک کجا و این مرد که هرچه به دهانش می آمد میگفت کجا؟

 

دستی زیر زانوهایش قرار گرفت و بلندش کرد

 

هم زمان صدایش بالا رفت

 

_ کر شدید؟ هری

 

با قدم هایی محکم سمت اتومبیل رفت و او را روی صندلی جلو نشاند

 

لب هایش کبود و صورتش مهتابی بود

 

به چهره مظلومش پوزخند زد و از در سمت راننده سوار شد

 

ده دقیقه بعد در درمونگاهی کنار تخت نشسته و به قطرات سرم زل زده بود

 

مرد نسبتا جوانی وارد شد

 

_ سرمشون تا یک ربع دیگه تمومه

 

 

 

عیسی توپ را میان دو آجری که به عنوان دروازه چیده بودند شوت کرد و جیغ زد

 

_ گل گل یوهو

 

محمد روترش کرد

لهجه او از همه غلیظ تر بود

 

_ برو بابا خطا کردی

 

هادی پوف کشید

 

_ تو همش میگی خطا

 

محمد حق به جانب سمت پنجره برگشت و فریاد زد

 

_ خاله خطا بود نه؟

 

لادن گرفته نگاهش را به آن ها داد

 

در این هوای سرد چرا در خانه هایشان نبودند؟

 

او حسرت یک ساعت کنار پدر و مادرش بودن را داشت

 

بی جان شانه بالا انداخت

 

_ حواسم به بازی شماها نبود

 

عیسی غرید

 

_ مگه مامان نگفت با اون حرف نزنیم

 

طاقتش کم کم تمام می شد

 

دیگر تحمل این وضعیت را نداشت

 

دو دختربچه که اسم هایشان را نمیدانست خیلی دور تر جلوی در خانه ای نشسته و قالیچه پهن کرده بودند

 

تلخ لبخند زد

خاله بازی می کردند و او با خواهرهایش چه خاطراتی از کودکی داشت

 

ساواش بی تفاوت سر تکان داد و او نگاهی به دخترک انداخت

 

_ براشون دوتا آمپول نوروبیون نوشتم با ب کمپلکس

بدنشون به شدت ضعیف شده و معلومه تغذیشون خوب نبوده این روزا

 

ساواش به سردی جواب داد

 

_ هرچی نیازه همینجا تزریق کنید ، دوباره نمیتونم بیارمش!

 

مرد ابرو بالا انداخت

 

_ شما برادرشون هستید؟

 

ساواش پوزخند زد

 

_ شوهرشم

 

_ بسیار خب … فشارشون خیلی پایینه

میتونه وضعیتشون خطرناک باشه

داروی خاصی که مصرف نمی‌کنن؟

تداخل دارویی عوارض داره

 

ساواش حوصله‌ی خودش را هم نداشت چه برسد به تداخل دارویی شیطان کوچک روی تخت!

 

حرفی از داروهایی که لادن مدت ها بود بعد از‌ کما یک در میان مصرف میکرد نزد

 

_ دارویی مصرف نمیکنه

 

_ خوبه ، من دوتا از آمپولا رو میگم تزریق کنن

دوتای بعدی رو باید فرداشب تزریق کنید

 

ساواش سر تکان داد اما قصد آوردن دخترک به درمونگاه را نداشت

 

نصف آمپول های نسخه هم زنده نگهش میداشت مگر نه؟!

 

#پرستار که برای تزریق آمد از در بیرون زد

 

تماسی با املاک برای خرید خانه گرفت

 

شاید صاحب جدید خانه‌‌ی قبلی‌اش زمانی که داستان را می‌شنید مثل صاحب جدید ماشین رضایت به فروشش میداد اما او آنجا را نمیخواست

 

خانه‌ای که قصد داشت لادن را در آن خوشبخت ‌کند نمیخواست

 

خانه ای جدید میخواست

 

خانه ای که دخترک حق نداشت در آن پا بگذارد!

 

برای لادن برنامه های دیگری داشت….

 

_ جناب همسرتون بیدار شدن

 

سری تکان داد و سمت اتاق رفت

 

رنگ به روی دخترک برگشته اما چشمانش از قبل سرخ تر شده بود

 

دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و خونسرد بالای سرش ایستاد

 

لادن با دیدنش بغض کرد

 

_ ساواش…

 

هیچ واکنشی نشان نداد

 

دخترک مثل بچه ها زمزمه کرد

 

_ مامان بابام نخواستنم!

 

لرزش صدایش شدت گرفت

 

_ منو از خونه انداختن بیرون

 

بغضش با صدا منفجر شد

 

_ همش تقصیر توئه!

 

بلند تر هق زد

 

_ ساواش برو بهشون بگو …

توروخدا بگو من بهت خیانت نکردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x