رمان مادمازل پارت 172

4.2
(36)

 

 

بعد از یه سکوت سنگین و طولانی ،آب دهنش رو به زحمت قورت داد و سعی کرد به خودش بیاد و وقتی اومد پرسید:

 

 

-چی !؟ تمومش کنیم !؟ هیچ معلومه داری چیمیگی فرزام؟ ما باهم حرف زدیم…

ما قرارهای جدید گذاشتیم!

 

 

انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و با تاکید گفتم:

 

 

-من قراری نذاشتم تو گذاشتی.

 

 

داد زد:

 

 

-آره من گذاشتم ولی تو هم‌مخالفت نکردی.

تو چراغ سبز نشون دادی و منو امیدوار کردی.

من رو تو حساب کردم.

حالا…حالا میگی باید تمومش کنیم….

 

 

دست هامو از تکیه به پهلوهام برداشتم و گفتم:

 

 

-ببین ترگل…تو برای من خیلی مهم و عزیزی و خودت خوب میدونی چقدر میخواستمت.ولی الان دیگه نمیتونم ادامه بدم.

چون نمیشه….واقعا نمیشه!

 

 

پوزخندی زد وطعنه زنان پرسید:

 

 

-نمیشه ؟؟؟؟

 

 

سرم رو آهسته تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره نمیشه. نمیتونم دوست داشتنت رو ادامه بدم چون زن دارم…چون نمیتونم به هر بهونه ای از زندگیم بندازمش بیرون وقتی حتی تاحالا یه خطا هم ازش ندیدم.

متاسفم ترگل…خودم نسبت به بودنمون باهم حس خوبی ندارم حتی اگه اون نفهمه!

بیا امروز و این لحظه راهمون رو برای همیشه ازهم جدا کنیم!

 

 

 

کفری شد از شنیدن حرفهام.

حرفهایی که جدید بودن اما خودم عجیب از زدنشون احساس خوبی داشتم.

دندوناشو روهم سابید و با بینیش نفسش رو داد بیرون.

چنددقیقه ای گله مند تماشام کرد و بعد پرسید:

 

 

-تو منو به بازی گرفتی؟ هان.من بازیچه ام؟

 

 

واکنشش هاش طبیعی بودن.

قطعا نمیخواست نسبت به این‌مسئله منطقی فکر کنه.

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:

 

 

-نیستی…من تورو بازیچه نمیدونم…

 

 

داد زد:

 

 

-چرا میدونی…من بازیچه ی دست توام یه روز میخوای یه روز نمیخوای

 

 

مکث کرد و با پوزخند و تاسف گفت:

 

 

-خیلی بزدلی فرزام خیلی…تو اصلا شجاع نیستی.

چطور میتونی از من دست بکشی…!؟ هان؟

 

 

دستمو محکم به سینه ی خودم زدم و جواب دادم:

 

 

-چون من لعنتی زن داااااارم…زن….

 

 

بلند بلند گفت:

 

 

-اینا همشون بهونه ان.تو ترسویی…تو خیلی ترسویی واسه همین داری پا پس میکشی…

 

 

 

هر حرفی که زد مهم نبود.

مهم این بود که دیگه نمیخواستم این رابطه پنهونی رو ادامه بدم و هی با عذاب وجدان و احساسم درگیر باشم…

 

 

نمیخواستم این رابطه پنهونی رو ادامه بدم و هی با عذاب وجدان و احساساتم درگیر باشم.

هر چقدر بیشتر میگذشت بیشتر متوجه میشدم بیهودی دارم از رستا دوری میکنم یا حتی اذیتش میکنم.

اون واقعا منو دوست داشت و تو هر شرایطی باهام راه اومد.

برای همین بازهم گفتم:

 

 

-بزدل …ترسو…احمق…هر لقبی دوست داری بجسبون به پیشونیم ولی من به خاطر خودت هم که شده این رابطه رو صلاح نمیدونم!

تو لایق زندگی بهتری هستی .لایق مرد بهتر نه مردی که زن داره!

این ارتباط قبلا قشنگ بود وقتی که پای کس دیگه ای درمیون نبود اما الان نیست.

برو پی زندگیت ترگل…

برو سراغ کسی که از بودن باهاش ضرری یهت نرسه!

 

 

سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:

 

 

-اون جادوگر چی تو گوشت خونده که بازهم….

 

 

پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

 

-اون جادوگر اصلا نمیدونه من تورو دیدم پس بس کن و دیگه همچین حرفهایی نزن!

 

 

ناباورانه و با پوزخند براندازم کرد و پرسید:

 

 

-تو الان داری بخاطر اون با من بحث میکنی !؟

تو الان داری بخاطر اون منو از خودت میرونی ؟! هه…

میدونی چیه فرزام…؟

حالا مطمئنم…

مطمئنم که برخلاف ادعاهات خودت خواستی با اون هرزه ی آویزون ازدواج کنی و هیچ زوری در کار نبوده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x