رمان مادمازل پارت ۱۰

4.4
(27)

چیزی نگفتم وتا ده دقیقه بعدش حتی منتظر بودم رو کنه سمتم و با لبخند بگه شوخی کرده و از دلم دربیاره اما این اتفاق اصلا نیفتاد.خیلی برج زهرمار تشریف داشت اما نه…شبیه آدمایی نبود که نشه با یه من عسل خوردشون.

خاص بود و بشدت رک.

جنس و مدلش از اونها بود که بی خجالت و من و من حرفشون رو به زبون میاوردن و من نمیدونم این ویژگی خوب و قابل تحسین بود یا نه اما میدونستم که تو اون لحظه ناراحت شدم با این وجود درتلاش بودم به خودم بفهمونم این شاید یک خصلت پایدار در وجودش باشه و من باید بپذیرمش!

در حین رانندگی پرسید:

 

 

-گرافیک میخونی آره !؟

 

به کمربندی که درست از وسط سینه هام رد شده بود نگاه کردم.اینجوری فرمشون رو واضح نشون میداد.به سرم زد جا به جاش کنم یا گوشه شالمو بندازم روش ولی بعد یادم اومد من برای این آدم یکی دوشب پیش لخت مادرزادشده بودم …

نگاهمو از اون خط نصف النهار مبدا برداشتم و جواب دادم:

 

-آره دیگه من و نیکو همکلاسیم…شما رشته ی تحصیلتون چی بود دقیقا!؟

 

 

از گوشه چشم نگاهم کرد.از اون نگاه ها که میگفت” برو بابا یعنی تو خودت نمیدونی ؟”

نوع نگاه هاش من رو به خنده انداخت.بی اراده ی خودم لبهام از دو طرف و حتی از بالا و پایین فاصله گرفتن و ردیف دوندونام نمیان شدن…

سرمو تکون دادم و پرسیدم:

 

 

-چیه ؟؟ چرا اینجوری نگام میکنی!

 

چشم دوخت به مسیرو جواب داد:

 

-چون تو الان حتی رنگ شرت های منم میدونی چه برسه به رشته تحصیلیم…دختر نیستم ولی از دنیاشون دورهم نیستم.

تو و نیکو الان ریز درشت منو برای هم تعریف کردین

 

باز من خندیدم.اونقدر خندیدم که فکم درد گرفت.

باز جای شکر داشت که ما تنها بودیم.

کسی دبگه ای مثل پدر یا مادرم شاهد این خنده هابود،بعدش باید هزار نصیحت میشنیدم!

به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:

 

-نه دیگه اینجوری ها هم نیست

 

 

کاملا مطمئن گفت:

 

-چرا دقیقا همینجوریاست! حتی همین حالا هم به صورت تلپاتی داری گزارش لحظه به لحظه برای نیکو میفرستی..

 

ابزوهای باریک ، بور و نه خیلی کلفتم رو دادم بالا :

 

-تا این حد!؟

 

-آره فابل صوتی تصویریمون نره بیرون صلوات! دخترین دیگه…چیکارتون میشه کرد!

 

 

خندیدم و با کنار زدن موهام از روی پیشونیم شوخ طبعانه گفتم:

 

-خوب دخترارو میشناسی..

 

لبخندی مغرور زد و گفت:

 

-ناسلامتی دوتا خواهر داشتم…و البته دوست دختر..

 

گرچه اولش منو حسابی با رفتارش سوکه کرد اما بعدش چندبرابرش منو خندوند منتها اون خنده ها دوباره متوقف شدن خصوصا وقتی تیکه آخر حرفشو سنیدم.

خیلی بهم نریخت اما خب…دلگیرم کرد برای همین پرسیدم:

 

-دوست دختر داشتی…؟؟

 

 

خیلی راحت و بدون پیچوندن گفت:

 

 

-آره داشتم…یکی دوتا داشتم..

 

نمیدونستم صداقتشو تحسین کنم یا گذشته اش رو شماتت…

دوتا دوست دختر!؟؟ دوتا آخه!؟

 

تو فکر و اصلا تو عالم خودم بودم که پرسید:

 

 

-تو چی؟ دوست پسر داشتی؟؟

 

تو فکر و اصلا تو عالم خودم بودم که پرسید:

 

-تو چی؟ دوست پسر داشتی؟؟

 

نگاه از مسیرهایی که به سرعت از کنارشون رد میشدیم برداشتم و چشمام رو زوم کردم رو نیمی از رخش…

رخی که مونده بودم چرا اینقدر دل و چشمم درگیرش شده بودن!؟

این طبیعی بود؟اینکه نامزد یه دختر ازش بپرس قیلا دوست پسر داشتی!؟

حس کردم یه حای این قضیه لنگ میرنه.

فرزام یا خیلی صادق بود یا خبلی اروپایی! اما اون واقعا کدوم بود.

اون آدمِ خیلی رک و خیلی صادقِ یا اون آدم بشدت اروپایی…یا اینکه ترکیبی بود!؟ ترکیبی از هردوی این خصلتها ؟

 

اجازه ندادم سکوتم بیشتر از این به درازا بکشه، برای همین گفتم:

 

-خب من نمیتونم نو جواب سوال تو بگم آره…چون تاحالا به صورت جدی با کسی نبودم! میتونی خودت رو تقریبا اولین نفر یا اولین شخص جدی زندگی شخصی من تصور کنی!

 

درحالی که جوابش رو میدادم صورتش رو نامحسوس دید میزدم تا ببینم چه حالتی میشه اما اون همچنان خونسرد بود.درست مثل چنددقیقه پیش…اما هرچه بیشتر ادامه میدادم واکنش های جدیدتری دریافت میکردم.

ودرپایان جوابم رو که شنید ابروهاش بالا رفتن و کنج لبهاش رو به پایین خم شدن

انگار که قانع نشده باشه پرسید:

 

 

-یعنی در گذاشته با هیچ پسری نبودی!؟

 

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

 

-خب آدمای زیادی همیشه پیگیر بودن ولی من سخت انتخابم….

 

سرش رو به نشونه ی فهم ودرک منظورم تکون داد و بعد گفت:

 

-ولی من هرچندسال یه بار با یه نفر بودم!

 

با این جمله اش و با گفتن حقیقت یه جورایی زد تو برجکم.با اینکه خیلی ازش خوشم میومد اما ته دلم میگفتم بهتر بود اگه اونم مثل من خیلی چوب خطش پر نباشه…

ولی ظاهرا آقا خیلی خوش اشتها تشریف داشت.

با توجه به سن و سال و پرستیژ و غرورش واقعاهیچوقت حتی حدس هم نمیزدم روزی همچین موردی رو از زبون خودش بشنوم.

نیشخندی زدم و گفتم:

 

-پس زیاد دوست دختر داشتی!

انگار که داره از تعداد مدالهای المپیکش حرف میزنه جواب داد:

 

-اوووو خبلی! اندازه موهای سرم

 

این افتخار و غرورش موقع زدن این حرفها بدجوری رو مخ بود! آخه اصلا چه دلیلی داشت که اینطوری با غرور همچین موردایی رو جلوی نامزدش به زبون بیاره!!!

من که نمیتونستم مثل اون باشم.

واقعا نمیتونستم و اما انگار گفتن هر حرفی از نظر اون جای خجالت نداشت….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییییییییی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x