رمان مادمازل پارت ۱۰۰

4.3
(23)

 

 

 

 

تو خواب بودم که حس کردم تلفنم داره زنگ میخوره.

دلم‌میخواست دستهامو بزارم روی گوشهام که اون صدا دیگه نره رو مخم اما نمیشد و اون یه بند زنگ میخورد…

پلکهام تکون خوردن…دوست داشتم باز بخوابم اما با غرولندهای فرزام هوشیار شدم:

 

 

“اههههه! بردار این لامصبو تا رو سرت خردش نکردم”

 

 

پتورو کنار زدم و نیم خیز شدم.حتی تو خواب هم میترسیدم.دستپاچه و مضطرب درحالی که همچنان گیج خواب بودم نگاهی به دور اطراف انداختم تا بالاخره تونستم پیداش کنم.

بااینکه خودم گذاشته بودمش کنار تخت اما فرزام اونقدر غرغر و بدخلقی کرد که دست و پام رو هم گم کردم چه برسه به …

 

از تخت اومدم پایین و واسه اینکه فررام نق نزنه دویدم بیرون و جواب تماس مامان رو دادم:

 

 

“سلام مامان…”

 

 

” سلام عزیزم.خوبی؟چقدر دیر جواب دادی.نگرانت شدم”

 

 

دستی روی پیشونیم کشیدم و جواب دادم:

 

 

” ببخشید اگه نگرانت کردم.خواب بودم….”

 

 

” ناهار درست کردی یا بگم برات بیارن؟ من برات درست کردم اما بابات نمیزاره بفرستم…

میتونم پنهونی بدم رهام یا ریما بیاره…بدم؟”

 

 

آهی کشیدم و تکیه ام رو به دیوار دادم.

اون از فرزام این از بابا…

انگار که همین رو به روم ایستاده باشه لبخند تصنعی ای زدم و گفتم:

 

 

” نه مامان…میخوام خودم ناهار درست کنم”

 

 

با کمی تعلل پرسید:

 

 

“حالت خوبه؟ میتونی درست کنی؟”

 

 

پوزخندی زدم.

مامان من هم انگار مثل نیکو تصور میکرد دیشب حسابی به من خوش گذشته و شب هیجانی ای رو پشت سر گذرونده بودم.

نفس عمیق کشیدم و گفتم:

 

 

“آره خوبم …نگران نباش.خوب نبودم نمیگفتم خودم میخوام ناهار بپزم”

 

 

خیالش که راحت شد گفت:

 

 

“پس مراقب خودت باش عزیزم…”

 

 

” باشه خدانگهدار…”

 

 

گوشی موبایلمو گذاشتم یه گوشه و رفتم سمت سرویس.ابی به دست و صورتم زدم و بعدهم راه افتادم و رفتم سمت آشپزخونه.

باید یه غذای خوب درست میکردم.

غذایی که دل فرزام رو باهاش به دست بیارم و اخلاقشو برگردم به تنظیمات کارخونه…

آخه به قول مامان مردها عقل و اخلاقشون وصل بود یه شکمشون!

شاید فرزام هم همینطور باشه…

به سمت کابنیت رفتم.یه بسته پاستا بیرون آوردم و دست به کار شدم…

 

 

 

 

ظرف سالاد رو با ظرافت و دقت و حوصله ی زیاد تزئین کردم و گذاشتم وسط میز.

من این غذارو با عشق و علاقه ی زیادپخته بودم چون دلم‌میخواست اولین ناهار مشترکمون رو کنار هم و با دل خوش بخوریم.

لبخند زدم و عقب رفتم.

نمیشه کسی چشمش به همچین میزی بیفته و لبخند رو لبش نیاد!

دستمال توی دستم رو گذاشتم روی میز و بعد قدم زنان راه افتادم و رفتم سمت حموم.

پشت در حموم ایستادم.چند ضربه آروم به در زدم و گفتم:

 

 

-فرزام…ف….ر….زام…

 

 

سر انگشتام رو با ریتم خاصی روی در حرکت دادم.و حتی گوشم و سمت چپ صورتم رو چسبوندم به در.

لبخند زدم و آهسته جوری که صدام فقط به گوش خودم برسه گفتم:

 

 

“با من مهربون باش فرزام.اگه بدونی چقدر دوست دارم…اگه بدونی…”

 

 

تا درو باز کرد تعادلم رو از دست دادم و خواستم بیفتم که البته خودش به موقع منو تو بغلش گرفت و بعدهم بااخم پرسید:

 

 

-تو اینجا چیکار میکنی؟!

 

 

دستهامو دور کمر لخت و خیسش حلقه کردم و بعد تو همون حالت نامیزون سرمو بالا گرفتم و با خیره شدن به چشمهاش گفتم:

 

 

-فرزام…خب میخواستی بری حموم میگفتی منم بیام.دوتایی یبیشتر حال نمیداد؟!

 

 

پوزخندی زد و بعد گفت:

 

 

-بیا برو اونور حوصله ندارم…

 

 

هلم داد کنار.کمرم خورد به دیوار و چشمهام ثابت موندن رو قد بالاش که هی لحظه به لحظه دور و دورتر میشد.

ناباورانه صداش زدم:

 

 

-فرزام ؟!

 

 

مکث کرد و آهسته چرخید سمتم.گوشه حوله رو دور کمرش نگه داشته بود که نیفته .چرخید سمتم و پرسشی و بااخم نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-چیه!؟

 

 

رفتار فرزام با من اونقدر بد بود که باورم نمیشد خودش باشه یا اینکه رفتارهاش جدی باشن.

با همون حالت وا رفته پرسیدم؛

 

 

-جدی جدی هلم دادی یا شوخی!؟

 

 

پوزخندی زد و بدون اینکه جوابم رو بده به سمت اتاق خواب رفت.

لبخند محوی زدم. نه…

این یه شوخیه.اون محاله با من اینطوری صحبت بکنه.محاله!

قبل از اینکه بره توی اتاق دویدم سمتش و با لبخند گفتم؛

 

 

-فرزام…

 

 

نرسیده به قاب در ایستاد و چرخید سمتم و پرسید:

 

 

-باز چیشده!؟

 

 

تیکه از دیوار برداشتم و گفتم:

 

 

-ناهار درست کردم.پایین منتظرت می مونم تا بیای یاهم ناهار بخوریم…

 

 

چززی نگفت و رفت توی اتاق و درو هم پشت سرش بست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

کاش حداقل مثل رمانای دیگ نشه که تهش اخلاق فرزام خوب شه و اگ روستا ولش کرد رفت برگرده

نیلو
نیلو
1 سال قبل

یعنی چی مگه آدم میتونه تا این حد احمق باشه امکان نداره دم بابای رستا گرم من جاش بودم عروسی هم براش نمیگرفتم دختره احمق پفیوز🤬💔

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عجب پفیوزی شده این مردک

تخمه
تخمه
1 سال قبل

اراز به اون خوبی رو رد کردی اومدی با این کوفته برنجی 😐

Zahraa Jad
1 سال قبل

خاک یعنی خعاااااااک

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x