رمان مادمازل پارت ۱۲۹

4.3
(32)

 

 

 

 

دلم براش سوخت.

بابا اصلا دل به دل رهام نمیداد.

تو هیچ برهه ای از زمان کنارش نبود و فکر کنم امشب هم نمیخواست باشه.

قهر مسخره اش همینطور ادامه داشت.

باهرکی سر لج میفتاد دیگه محال بود رام بشه.

مثل من…از وقتی ازدواج کردم یه بار هم بهم زنگ نزد چون مخالف وصلت من و فرزام بود.

آهسته پرسیدم:

 

 

-بابا نمیخواد امشب باشه!؟

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و جواب داد:

 

 

-نه !

 

 

این نه خیلی غمیگنم کرد.چقدر بده که بابا نخواد تو خواستگاری پسر بزرگش باشه.

غمگین پرسیدم:

 

 

-پس کی میاد !؟

 

 

-مامان…راستین …ریما! کافی ان! تو هم که هستی.آره دیگه !؟

 

 

لبخند عریضی زدم.رهام نقطه ضعف من بود و مگه میتونستم نباشم.

خندیدم و واسه اینکه دلش خوش بشه رفتم سمتش.

محکم ماچش کردم و بعدهم کنارش نشستم و گفتم:

 

 

-مگه میشه نباشم!؟میام…حتما میام ولی به شرطی بگی کی با این نیکوی ناقلا ریختی رو هم!

 

 

لبخند محوی زد و گفت:

 

 

-تو کی عاشق فرزام شدی؟ ماهم همین مدلی…

 

 

-جوابت خیلی قانع کننده بود!

 

 

خندید و با بلند شون از روی مبل گفت:

 

 

-خب دیگه من باید برم.کلی کار دارم امشب میبینمت

 

 

من هم بلند شدم و پرسیدم:

 

 

-کجا حالا…؟ بمون ناهار باهم باشیم!

 

 

سوئیچ و تلفن همراهش رو برداشت و گفت:

 

 

-نه باید برم…کار دارم…سفارش دسته گل و شیرینی هم باید بدم.

فقط جواب این نیکو رو بده.

مدرمو درآورد از بس قبل اومدنم به اینجا زنگ زد و گفت بهت بگم جوابشو بدی..

 

 

دست به سینه گفتم:

 

 

-عمراااا…باید تنبیه بشه!

 

 

تو گلو خندید و گفت:

 

 

-عجب! باشه نده…

 

 

تا جلوی در همراهیش کردم.با لبخند محو تماشاش شدم.

من رهام رو خیلی بیشتر از راستین دوست داشتم.

رهام یه داداش خاص بود.

یکی که حسش رو به خودم کاملا احساس میکردم.

چرخید سمتم و گفت:

 

 

-امشب میبینمت.فعلا…

 

 

دستمو براش تکون دادم و گفتم:

 

 

-مراقب خودت باش…راستی.خوب کسی رو انتخاب کردی.

نیکو بهترین انتخاب دنیاست.

 

 

خندید و گفت:

 

 

-نگران نباش…بد باشه ردش میکنم بره خونه باباش

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-بدجنس!

 

 

 

 

 

از ترس اینکه فرزام سر دیر رسیدن دعوام بکنه یا خودش زودتر از من آماده بشه و من فرصت رسیدن به خودم و ظاهرم رو پیدا نکنم اونقدر تند تند کارهام رو انجام میدادم و آماده میشدم که فکر کنم سرعتم از سرعت میگ میگ هم بیشتر شده بود.

دیگه تقریبا آماده بودم که صدای عصبانیش از پایین به گوشم رسید:

 

 

-رستا…

 

 

با ترس جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

کفری و بلند بلند گفت:

 

 

-چه غلطی میکنی دو ساعت اون بالا !؟ بیا پایین دیگه دیر شده!

 

 

اوه اوه! کم کم داشت اون روی سگش بالا میومد.

واسه پیشگری از عصبانیتش که از همین حالا قابل پیش بینی بود تند تند گفتم:

 

 

-میام…الان میام!

 

 

دستپاچه و هول ادکلنمو برداشتم و یکم به خودم زدم و بعد هم فورا از اتاق بیرون رفتم پبش از اینکه اون رو حسابی از خودم عصبانی بکنم.

تو راهرو رو به روی آینه ایستاده بود و دکمه های آستینش رو میبست!

چشمهام از اونهمه جذابیت و و خوشگلیش برق زد و درخشید!

به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-من آماده ام! بریم !

 

 

چشم از آینه برداشت و خواست بچرخه که نگاهش رفت پی من.

مکث کرد و ایستاد.چرخید سمتم و به صورتم خیره شد.

این نگاه چون کم کم یه حالت عبوس به خودش گرفته بودپرسیدم:

 

 

-چیزی شده!؟

 

 

سگرمه هاش رفتن توی هم.

هووووف!

حوصله اخم و تخم و عصبانیتهاش رو نداشتم و حالا خوب میدونستم که یه چیزی شده.

آروم اما عصبی اشاره ای با سرو وضعم کرد و گفت:

 

 

-این چه تیشرتیه زیر کتت پوشیدی.تو که سینه هات معلومه!

 

 

سرم رو خم کردم و به تیشرتم نگاهی انداختم.

سینه هام شاید فرمشون مشخص بود اما خودشون نه.

یقه ی لباس هم اونقدر پایین نبود که تو حالت عادی خط سینه ام پیدا بشه برای همین گفتم:

 

 

-چشه مگه فرزام؟

 

 

بازوم رو گرفت و چنان کشیدم سمت خودش که صدای هییین گفتنم تو کل خونه پیچید.

مجبورم کرد رو به روی آینه بایستم و بعد گفت:

 

 

-یه نگاه به خودت بنداز! یه کم خم بشی خط سینه ات پیدا میشه!

فرم و سایز سینه ات هم مشخص ! با این سر وضع هیچ گورستونی نمیری!

 

 

از توی آینه بهش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-فرزام…

 

 

مکث کردم و چرخیدم سمتش.زل زدم تو چشمهاش و خسته از گیر دادنهاش گفتم:

 

 

-تو فقط دنبال اینی به من گیر بدی فرزام…اگه بهونه میخوای که بزنی بیا بزن ولی گیر بیخودی نده!

 

 

 

 

 

چشمهامون رو صورتهای هم به گردش در اومد.

کاملا مطمئن بودم این گیر دادنهاش بیخودیه.

انگار فقط و

فقط دنبال بهونه بود که منو اذیت بکنه.

چشماش رو تنگ کرد و دستهاش رو به کمرش تکیه داد.

نوع نگاهش شکوه و گله اش رو لو میداد.

اهسته و شبیه آرامش قبل از طوفان پرسید:

 

 

-من دنبال بهونه ام آره !؟

 

 

ابروهام رو دادم بالا و پرسیدم:

 

 

-نیستی !؟

 

 

 

مشخصه که بود ولی خیلی قلدرانه سعی داشت انکارش بکنه.

سر کج کرد و آهسته اما غضب الود گفت:

 

 

-رستا اون روی سگ منو بالا نیار!

 

 

به طعنه پرسیدم:

 

 

-یلنی میخوای بگی این خوی بداخلاقت که تا الان من ازت دیدم اون روی سگت نبود ؟

 

 

براق شد تو چشمهام و آهسته و آروم گفت:

 

 

-رستا منو کفری نکن!

 

 

اینبار به خودم اجاره ندادم ترسم مانع جواب دادنم بشه واسه همین صراحتا و بدون واهمه گفتم:

 

 

-تو دنبال بهونه ای به من گیر بدی فرزام وگرنه تو این خواستگاری آدم غریبه ای هم مگه هست !؟هان؟

 

 

نفسش رو کلافه داد بیرون و من قبل از اینکه بخواد باز همچی رو به نفع خودش تموم بکنه گفتم:

 

 

-تو این خواستگاری کی دیگه حضور داره جز خانواده ی خودت و خانواده ی من!

کی توی این جمع هست که بخواد سینه های منو دید بزنه!؟

داداشت ؟ داداشم؟ بابات؟ مامانم ؟ نیکو ؟

 

 

اولش فقط نگاهم کرد ولی بعد از چنددقیقه گفت:

 

 

-به درک! به جهنم! با هر سر و ریختی میخوای بیای بیا!

 

 

اینو گفت و پا تند کرد سمت در و رفت بیرون.

حرفهام حق بودن که داد و بیداد نکرد و شلوغ کاری راه ننداخت وگرنه من دیگه فرزام رو خوب شناخته بودمش.

کلا دنبال بهونه بود که منو آزار بده و اذیتم بکنه.

انگار تو وجودش خشمی نهفته بود که همیشه تمایل به خالی کردنش سر من بدبخت داشت!

سرم رو برگردوندم سمت آینه.نگاهی به خودم انداختم.

خوشبختانه اینبار آرایشم اونقدر ملیح بود که نتونست بهم گیر بده.

چشم از خودم برداشتم و بعد هم با کشیدن یه نفس عمیق رفتم بیرون و درو قفل کردم.

تو ماشین کنارش نشستم و اون خیلی سریع راه افتاد.

خیلی وقت بود دنبال قلق فرزام بودم.

دنبال اینکه بفهمم رگ خوابش چیه که دلش رو به دست بیارم و وقتهایی که عصبانیه نزارم از کوره در بره و خب…

میخواستم اینو با جشن تولدش امتحان کنم.

فردا تولدش بود و فکرای زیادی براش توی سر داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عه میخواد براش تولد بگیره؟ عامو ختم بگیر برای این مردک بی چشم ورو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x