رمان مادمازل پارت ۱۳۲

4.5
(25)

 

 

 

تو تمام طول خواستگاری گهی پیش نیکو بودم و گهی پیش مامان و ریما.

نبود بابا تو جشن خواستگاری رهام خیلی تو ذوق میزد اما خب…

خوب میشناختمش.مستقل بود و پخته!

شاید از وقتی یه پسر بچه ی 12 ساله بود مستقل شده بود.

اون از پس خودش برمیومد.خیلی خوب هم برمیومد اما با وجود همه ی اینها بازهم نبود بابا خیلی خیلی تو ذوق میزد!

این خواسنگاری هم روال عادی خودش رو طس کرد.

نیکو همون شب بدون اینکه بخواد ادا بیاد یا طلب فرصت واسه فکر کردن بکنه از خدا خواسته و با کمال میل جواب بله رو داد.

شب خوبی بود.

خود آقای بزرگمهر براشون یه صیغه ی محرمیت خوند و قرار شد تاریخ عروسی رو هرزمان که خودشون خواستن مشخص کنن.

آخرای شب بود که دیگه کمکم همه قصد رفتن کردن.

مامان و ریما بعد از یه خداحافظی مفصل با من و رهام پیاده و قدم زنان تا خونه که توی همون کوچه بود رفتن و رهام هم بعداز یه خداحافظی گرم سوار ماشینش شد و رفت.

ما هم یه ده دقیقه ای موندیم و آخر سر وقتی تو جمع کردن وسایل به نیکو کمک کردم خداحافظی کردم و سوار ماشین فرزام شدم.

کمربند رو بستم و پرسیدم:

 

 

-پرسپولیس برده یا باخته!؟

 

 

از سوالم تعجبم کرد.ماشین رو روشن کرد و همزمان بجای جواب دادن پرسید:

 

 

-تو از کی تاحالا سراغ نتیجه ی بازی های پرسپولیس واست مهم‌شده؟

 

 

لبخند زدم و سرم رو کاملا چرخوندم سمتش و گفتم:

 

 

-حالا تو بگو برده یا باخته؟!

 

 

برام مهم بود چون نیکو گفته بود وقتهایی که پرسپولیس میبره اخلاقش خوبه و وقتهایی که میبازه مثل برج زهرماره.

و اگه خوب باشه فکرای زیادی واسه فزدا داشتم.

با مکث جواب داد:

 

 

-دو-یک برد!

 

 

خوشحال شدم و لبخندم عریضتر شد.کف دستهام رو بهم مالیدم و گفتم:

 

 

-خب خداروشکر! چقدر خوشحال شدم.

 

 

تعجب کرد.واسه چند لحظه به جای مسیر من رو نگاه کرد و پرسید:

 

 

-حالا چیشده برد و باخت پرسپولیس واسه تو مهم شده و خدارو بابت بردش شکر میکنی!؟

 

 

آهسته خندیدم و جواب دادم:

 

 

-آخه نیکو گفته وقتی پرسپولیس مییره خوش اخلاقی.میخوام از این خوش اخلاقیت سواستفاده بکنم!

 

 

چون جوابم رو شنیدلبخند ملیحی روی صورت عبوسش نشست…

 

 

 

چون جوابم رو شنیدلبخند ملیحی روی صورت عبوس اما جذابش نشست.

لبخندش گرچه ملیح و ملایم بود اما بی نهایت به دل مینشست خصوصا واسه منی که کمتر با اون روی خوشش سرو کار داشتم.

بی نهااااایت!

بیشتر چرخیدم سمتش و بعد با زدن یه لبخند و درحالی که با تار موی پیچ و تاب خورده ام ور میرفتم پرسیدم:

 

 

-فرزام…

 

 

بدون اینکه بهم نگاه بندازه جواب داد:

 

 

-هووووم !؟

 

 

لبهامو روی هم مالیدم و بعد از کلی من من کردن پرسیدم:

 

 

-فردا برم دانشگاه!؟ خواهش میکنم نگو نه…برم کار عملیمو بدم دست استاد!؟ خیلی واسش زحمت کشیدم.

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-آهاااان ! پس واسه همین این سوالای مسخره رو پرسیدی…پرسپولیس برد یا نبرد…خوشحالم یا ناراحت!

میخواستی تهش همینو بگی!

که بری دانشگاه…

دانشگاهی که پر از پسر باشه!

 

 

حساسیتهای فرزام گاهی اون رو شبیه سادیسیم ها نشون میداد.

شبیه یه آدمایی که فکر خرابی داشتن.

در هر صورت،

شونه بالا انداختم و گفتم:

 

 

-خب پر از پسر یاشه! من خودم دلم گیر توئہ چشمم اگه قرار بود سمت کسی بره قبل تو رفته بود.

بزار برم…جون رستا!؟ برم؟

 

 

یکم باخودش فکر کرد.زبونش رو توی دهن چرخوند و پرسید:

 

 

-چندتا چند کلاس داری !؟

 

 

یکم فکر کردم و بعد جواب دادم:

 

 

-آااا…نه تا دو…ولی من یکم زودتر میام که بتونم برات ناهار درست کنم!

واسه ناهار هستی دیگه!؟

 

 

یکی از دستهاش رو از روی فرمون برداشت و جواب داد:

 

 

-نه! تو کارخونه میخورم…

 

 

اینبار از جوابش ناراحت نشدم.

هر چند از وقتی ازدواج کردیم شاید چندبار هم کنار هم ناهار رو نخوردیم.

انگار اصلا ترجیح میداد از خونه دور باشه و حتی غذاش رو هم جاه های دیگه بخوریم.

البته اینبار به نفع من بود.فرصت بیشتری واسه انجام کارای توی سرم داشتم برای همین گفتم:

 

 

-باشه!

حالا بگو من میتونم فردا برم؟

 

 

نفس عمیقی کشید و در کمال ناباوریم بعداز یه مکث کوتاه جواب داد:

 

 

-باشه برو!

 

 

لبخند زدم و با جلو بردن سرم ،گونه اش رو ماچ کردم و گفتم:

 

 

-مرررررسی!

 

 

واکنش خاصی نشون نداد.دستمو از سانروف بردم بیرون و باد رو حس و لمس کردم.

مسخره بود نه !؟

من سراپا شوق و ذوق شده بودم و حتی داشتم تشکر میکردم واسه اینکه میخواد اجازه بده فردا برم کلاس…

یعنی یه آدم واسه طبیعی ترین و معمولی ترین حق و حقوقش باید خواهش و التماس میکرد !

نیم نگاهی بهم امداخت و پرسید:

 

 

-زیاد بیرون نمونیااااا….نه تا 2 فقط حق داری!

2 من بهت زنگ زدم تو باید حتمااااا خونه باشی !

 

 

درحالی که هنوز دستم بیرون بود گفتم:

 

 

-بااااشه…چشم!

 

 

 

 

 

صورتم رو که شستم و آرایشم رو پاک کردم از اونجا اومدم بیرون و قدم زنان به سمت آینه رفتم.

شرت و سوتین نپوشیده بودم و فقط یه لباس خواب توری تنم کرده بودم.

یه لباس دو بنده که بلندیش تا روی زانوم بود و حالت ساتن مانند داشت.

بالم لبم رو از جلوی آینه برداشتم و به آرومی روی لبم کشیدم .

لبهام نرم شدم و کمی رنگ گرفتن و از اون حالت خشکی بیرون اومدن.

سرش رو بستم وخواستم کرم نرم کننده رو بردام که متوجه شوم خالیه.

انداختمش تو سطل آشغال و رفتم سمت کمد.

رو پنجه پاهام بلند شدم و دستمو سمت قسمت بالای کمد دراز کردم تا کرم نرم کننده ی دیگه ای رو از روی قسمتی از کمد که در نداشت بردارم اما قدم به اون قسمت نمی رسید واسه همین کلی به زحمت افتادم و همون لحظات هم خیلی یهویی فرزام که تا چنددقیقه پیش پایین بود اومد و پشتم ایستاد.

بهم چسبید و همزمان پرسید:

 

 

-واسه چی هی خودتو به زحمت میندازی!؟

 

 

درحالی که همچنان در تلاش بودم دست و یا لااقل سر انگشتهامو به اون کرم برسونم جواب دادم:

 

 

-کرم رو میخوام…

 

 

بهم چسبید و دستشو گذاشت رو باسنم و این درحالی بود که من همچنان عین سنجاب عصر یخبندان دنبال این بودم هرجور شده کرم رو بردارم.

یکم خم شد و پرسید:

 

 

-شرت نپوشیدی آره !؟

 

 

ابرو بالا انداختم و گفتم:

 

 

-نووووچ! سوتینم هم نپوشیدم! گفتم در جریان باشی! ایرادی داره؟

 

 

کف دستشو رو باسنم کشید و جواب داد:

 

 

-نه…تنها کادیه که اینجا ایرادی نداره!

 

 

فرزام اصولا خیلی کم از من رابطه میخواست و هر باری هم که میخواست یا بدنم رو دست میکشید دلیلش این بود که حش/ری شده.

اینبار هم انگار یه نمه اون حس لامصبش فعال شده بود.

گاهی فشارش میداد و گاهی می مالیدش.

فکر کنم قسمت مورد علاقه اش از اندام من همین باسنم بود.

.

در هر صورت بعد از چنددقیقه بجای دستمالی کردن و مالیدن باسن من

تنها با دراز کردن دستش اون کرم رو برداشت و گفت:

 

 

-خب دیگه اینقدر خودتو به درو دیوار نزن!

 

 

چرخیدم درحالی که چون فاصله ای بینمون نبود رسما رفتم تو بغلش.

واسه اینکه از عقب نیفتم دستهامو دور یدنش حلقه کردم و بهش خیره شدم.

انگار داشت از طبقه ی دوم نگاهم میکرد.

سرش رو کمی پایین گرفت و کرم رو با دستش به حالت آویزون تکون داد و گفت :

 

 

-بگیرش…

 

 

لبخند زدم و کرم رو ازش گرفتم و با بلند شدن رو پنجه ی پام چونه اش رو که بحاطر قد بلندش در دسترس تر از بقیه ی اعضای صورتش بود بوسیدم و گفتم:

 

 

-مرسی دیلاق جونم!

 

 

نیشخندی زد و قدم زنان به سمت تخت رفت.سر کرم رو باز کردم و یکم به دست و پاهام زدم و با بالا گرفتن سرم بهش نگاه کردم.

قدم زنان رفت سمت تخت

تیشرتش رو از تن درآورد و پرتش کرد توی هوا و همزمان گفت:

 

 

-سر رات اون چراغ رو هم خاموش کن!

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-باشه!

 

 

بعد از اینکه دستهامو مرطوب کننده زدم رفتم سمت دیوار

کلید رو زدم و با خاموش کردن چراغ به سمت تخت رفتم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای ولل کم کم رام شد دیلاققق

من و تو
من و تو
پاسخ به  mehr58
1 سال قبل

منظورش پیش معشوقعه هست با اون ناهار میخوره.
تهش مشخص میشه کلا با اون رابطه داشته وداره پدر میشه . اخرشم طلاق میگیره.
میفهمه تموم مدت نیکو بهش دروغ میگفته .
فقط زندگی ر این خراب میشه . نیکو و رهام‌ و فرزام راحت به زندگی میرسند.

Zahra Naderi
پاسخ به  من و تو
1 سال قبل

شما قبلا این رمان و خوندی؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x