رمان مادمازل پارت ۱۳۳

4.6
(32)

 

 

 

 

کلید رو زدم و با خاموش کردن چراغ به سمت تخت رفتم.

صاف و مستقیم دراز کشیده بود درحالی که تنها لباس زیر پاش بود.

چشمم از همون فاصله به سمت خشتک شلوارش رفت.

رابطه ی اون شب گرچه اولین رابطه ی کامل بود و همراه با کمی درد اما خیلی به من حال داد.

دلم میخواست بازم با فرزام که خوش هیکل بود تکرار بشه.

و حتی دلم میخواست لمسش کنم.

گوشیش تو دستش بود و هی با اون ور میرفت!

نگاهی به ساعت انداختم و همزمان روی تخت چهار چنگولی به سمتش رفتم.

حس میکردم خسته ام نیست و همچنان دلم میخواد بیدار بمونم.

یعنی بیدار بمونم و با اون صکص کنم.

کمرم رو صاف نگه داشتم و رو پاهای فرزام نشستم و با زدم یه لبخند عریض گفتم:

 

 

-نیکو و رهام خیلی بهم میان نه !؟

 

 

با اینکه تلفن همراهش باعث میشد برای تماشای صورتش دید خیلی واضحی نداشته باشم اما متوجه شدم که پوزخندی رد و بعد هم انگار که داره واسه حرف زدن به خودش زحمت زیاد میده لش و آروم و گفت:

 

 

-هه…آره…خیلی!

 

 

یه کوچولو طعنه تو لحنش بود که البته اهمیت زیادی نداشت.

یکم خودم رو کشیدم بالا و کف دو تا دستهامو گذاشتم رو سینه اش

 

 

 

.

آهسته و آروم با کف دستهام سینه اش رو مالوندم و بعد چون دیدم همچنان زیادی غرق گوشی موبایلش هست کمرم رو صاف نگه داشتم و خیلی آروم والبته با کمی ترس که حاصل اضطراب ناشی از عصبانی شدنش بود،گوشی موبایلشو از لای انگشتهاش بیرون کشیدم و گذاشتمش کنار و با ناز گفتم:

 

 

-میشه بجای ور رفتن با موبایلت به من توجه کنی !؟

 

 

سرم رو با عشوه کج کردم کردم و یه طرف از موهام رو پشت گوش جمع کردم.

گمونم از رک گوییم واسه رابطه خوشش اومد آخه لبخند نسبتا مشخصی روی صورت نشوند و پرسید:

 

 

-دوست داری رابطه ؟

 

 

سرم رو به آرومی بالا و پایین کردم و جواب دادم:

 

 

-اهوووووم…خیلی!

 

 

اهسته و با کشیدن نفس عمیقی که نشون از تحریک شدنش میداد گفت:

 

 

-آره….تو بخوای!

 

 

 

 

ولی من الان دلم چیز دیگه ای میخواست واسه همین لبخند پر عشوه ای روی صورت نشوندم و بعد هم ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

 

-نووووچ! یه چیز بهتر تر الان میخوام!

 

 

چشمهاش رو تنگ کرد و پرسید:

 

 

-چی مثلا!؟

 

 

گفتم و خودم رو کشیدم پایینتر.

 

 

نفسش از این حرکتم تو سینه حبس شد.

 

ریتم نفسهاش تند شد و دستهاش مشت.

آروم آروم رفتم سراغ اصل کاری…

.

شروع کردم براش خوردن اونم با چه ملچ ملوچ و آب و تابی

دستشو سمت سرم دراز کرد و موهام رو تو چنگش گرفت و کشید.

 

 

از اون خوردنهایی که خیلی زود به ار/ضا شدن نزدیکش کرد اما پیش از اینکه بخواد تجربه اش بکنه  روش نشستم.

چشمهاشو وا کرد و گفت:

 

 

-وایسا ببینم …

 

 

مکث کردم و پرسشی بهش خیره شدم.موهای چسبیده به صورتم رو کنار زدم و پرسیدم:

 

 

-چیشده!؟

 

 

آرنج دو تا دستش رو دوطرف خودش به صورت تکیه گاه قرار داد تا بتونه یکم نیم خیز ببشه و وقتی شد پرسید:

 

 

-تو مگه خون ریزی نداری؟ چطوره که حتی پد بهداشتی هم نداری!؟

 

انگار تازه همچین چیزایی یادش اومده بود.

در هر صورت سرمو به طرفین تکون دادم و گفنم:

 

 

-نه ندارم…

 

 

عصبانی شد چون مشخص بود داره هزار و یه جور فکر ناجور میکنه و بعد هم با لحن تندی پرسید:

 

 

-چطور نداری هااااان !؟

 

 

آب دهنمو قورت دادم و با ترس جواب دادم:

 

 

-خب ندارم…فقط یه کوچولو داشتم.عصر حموم کردم دیگه حتی لکه بینی هم نداشتم…

من حتی موقع پریودی هم همیشه همینطور بودم فرزام…همیشه خیلی کم بود!

 

 

مکث کردم.دلگیر و ناراحت و دلخور تماشا کردم و پرسیدم:

 

 

-مثلا الان به من شک داری؟مرسی ازاین حجم از اعتماد!

 

 

اینو گفتم و بیخیال رابطه خودمو از روی بدنش کشیدم کنار…

 

 

 

 

اینو گفتم و بیخیال رابطه, خودمو از روی بدنش کشیدم کنار.

من همیشه ودر همه حال هم نمیتونستم بیخیال و بی توجه بمونم نسبت به واکنشهای بد اون!

نسبت به حرفهاش یا حتی تهمتهاش…

پشت بهش به پهلو دراز کشیدم و گفتم:

 

 

-به من شک داری از خواهرت که یه عمره باهام رفیق سوال بپرس…بگو رستارو قبل من کسی هم کرده!؟

 

بیا اصلا منو ببر پیش تموم متخصصهای شهر و اصلا دنیا…برو ببینم کدوم بی شرفی میگه این بخت برگشته ی بدشانس قبلا رابطه داشته که تو اینطوری میکنی و عین بازجوها سوال جوابم میکنی…اههههه! دیگه شورشو درآوردی منم هی هیچی نمیگم هی بدتر میکنی!

 

 

تند تند و پشت سرهم و گله مندانه حرف میزدم.

روا نبود با من اینطوری تا کنه.

اونم کی…منی که جونمم به جونش بسته بود!

بالش رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم که گفت:

 

 

-خب حالا…لازم نکرده واسه من تریپ بی گناهی و مظلومی بیای…

 

 

بالش رو به صورتم فشار دادم و گفتم:

 

 

-با من حرف نزن! من باهات قهرم! اگه قهر هم مال بچه هاس پس فکر کن بچه ام!

من دیگه یک کلمه هم باهات حرف نمیزنم ..حتی یک کلمه.

یعنی اگه درحال مرگ هم باشم و نوش دارم تو دست تو یاشه نمیگم بهم بدیش!

 

 

 

گاهی رفتارهایی که فرزام با من داشت، خیلی ها با دشمنهای خودشون هم نداشتن.

آخه بگو تو دیگه چرااااا…

تو که میدونی من اینهمه خاطرتو میخوام!

بعد از حدودا یک دقیقه گفت:

 

 

-رستا!

 

 

بدون پایین آوردم بالش و با یاداوری تمام خط و نشونهایی که تا چنددقیقه پیش واسش کشیده بودم جواب دادم:

 

 

-بله!

 

 

کوتاه خندید و به تمسخر پرسید:

 

 

-نوش داروتو نمیخوای ازم بگیری !؟

 

 

لب گزیدم و چشمهامو روهم فشردم و تو دلم هزارتا فحش نثار خود احمقم کردم.

خود لعنتیم که مثلا تا همین چنددقیقه پیش داشتم براش سخنرانی میکردم که دیگه محاله باهاش همکلام بشم!

بازم به تمسخر گفت:

 

 

-سوختی که!

 

 

اخم کردم و گفتم:

 

 

-خودتو مسخره کن!

 

 

حس کردم بهم نزدیکتر شد و بعدهم که گفت:

 

 

-چرا خودمو مسخره کنم !؟ تورو مسخره میکنم که سوژه ای…

 

 

هیچی نگفتم تا وقتی که از پشت بهم چسبید و دستشو دور بدنم انداخت و اهسته گفت:

 

 

-شب بخیر !

 

 

نمیدونم…نمیدونم چرا در ثانیه دل لعنتیم براش ضعف رفت.

بالش رو به آرومی پایین آوردم و نگاهی به دستش که دور بدنم حلقه شده بود انداختم…

چی پیشه همیشه همینقدر مهربون باشه با من آخه !؟

 

دستم رو گذاشتم روی دستش و آهسته گفتم:

 

 

-شب تو هم‌بخیر…

 

 

سر پا ایستاده بودم و اونقدر تند تند صبحونه میخوردم که گاهی لقمه میپرید تو گلوم درست مثل اون لحظه که تیکه ی نون پنیر درست وسط گلوم گیر کرده بود و منو به سرفه کردن و ناتوان شدن در نفس کشیدن انداخت.

فرزام که حی و حاضر و آماده واسه سر کاررفتن بود با دیدن من اومد سمتم.پشتم ایستاد و چند ضربه ی آروم به کمرم زد و بعدهم گفت:

 

 

-بچه ای تو مگه اینجوری لقمه میخوری!؟! خفه میشی شرت دامن مارو میگیره

 

 

حین سرفه کردن چرخیدم و گله مندانه نگاهش کردم.

عوض صبح بخیر گفتن اینجوری میزد تو پرم!

به هر بدبختی بود لقمه رو قورت دادم و یک چایی روش خودم و بعد رو به فرزام که پشت به من لیوان شیشه ای رو زیر شیر اب گرفته بود گفتم:

 

 

-جای اون حرف صبح بخیر هم میتونستی بگی!

 

 

آب رو لاجرعه سرکشید و با پرت کردن لیوان تو سینک جواب داد:

 

 

-من صبح بخیر گفتن بلدنیستم

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-آره تو فقط بلدی بزنی تو برجک…

 

 

گوش تیز کرد و پرسید:

 

 

-چیزی گفتی؟

 

 

حوصله کل کل کردن با فرزام و دعوا راه انداختن سر هیچ و پوچ رو نداشنم خصوصا که امروز میخواستم واسه تولدش حسابی سورپرایزش کنم واسه همین‌گفتم:

 

 

-نه

 

 

خم شدم و دستمو سمت ظرف شکر که دور از دسترسم قرار داشت دراز کردم و همزمان زمزمه کنان باخودم گفتم:

 

 

” هندوونه ی بد…”

 

 

اومد سمت منی که خم شده بودم رو میز و چون باسنم به طرفش قمبل شده بود بدون اینکه حواسم بهش باشه خم شد رو تنم و همزمان دستش رو برد عقب و خیلی محکم زد به باسنم و کنار گوشم با لبخند پرسید:

 

 

-هندوونه ی بد یعنی دقیقا کی!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا رستاهم تا تکون می خوره قمبل فنگ میشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x