رمان مادمازل پارت ۱۳۵

4.4
(29)

 

 

 

 

شک نداشتم دلیل اینکه ازم عکس میخواد قطعا این نیست‌ که سر کار قراره دلش واسم تنگ بشه واسه همین با کمی تعجب به سمتش رفتم و بعد هم‌پرسید:

 

 

-عکس بفرستم ؟ چرا ؟!

 

 

بی تعلل و با صراحتی که از قلدریش نشات میگرفت جواب داد:

 

 

-چون میخوام‌مطمئن بشم با ظاهر ناجور از اینجا نمیزنی بیرون…

آرایش غلیظ ممنون، رژ رنگ روشن ممنوع،لباس جلف ممنوع…

متوجه شدی!؟

 

 

این رفتارها طبیعی نبود.

آخه اون چرا تا به این حد دچار شک و بدبینی بود؟

چرا فکر میکرد من چیزایی که ازشون‌بدش میاد رو انجام میدم.

دلخور نگاهش کردم و بعد هم گفتم:

 

 

-باشه! از خودم و سرو وضعم واست عکس میفرستم که ببینی سانتی مانتالی نکردم و جلف و بدظاهر از خونه نزدم خونه!

 

 

من با طعنه حرف میزدم اما اون سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:

 

 

-آره آره…خوبه! تو دانشگاه هم واسم عکس میفرستی…

رستا وای به روزگارت اگه بعدار کلاست بری پی یللی تللی!

 

 

گله مندانه گفتم:

 

 

-فرزااااام…من کی رفتم یللی تللی آخه!

 

 

با جدیت گفتم:

 

 

-گفتم که بدونی!

 

 

خط و نشونهاش رو که کشید کیف و سوئیچش رو رو برداشت و بعدهم از خونه زد بیرون.

نفسم عمیقی کشیدم و زمزمه کنان گفتم:

 

 

“کی میرسه اون روزی که تو این اخلاقاتو بزاری کنار”

 

 

 

گرچه به فرزام قول داده بودم یه تاکسی بگیرم و یه راست دم دانشگاه اما من کی کار داشتم واسه جشن امشب.

قبل از رفتن سر کلاس رفتم شیرینی فروشی و سفارش کیک دادم و بعدهم طرحی که خودم از صورتش کشیده بودم و تقریبا دو سه هفته ای درگیرش بودم رو دادم تا قاب بگیرن و کادو پیچ بکنن.

البته یه ساعت هم براش هدیه خریدم.

ساعتی که نقریبا تمام پس اندارم رو بابتش دادم.

تمام اینکارهارو با عجله و ترس و اضطراب انجام میدادم چون میدونم اگه فرزام میفهمید جز دانشگاه چند جای دیگه هم رفتم زنده به گورم میکرد.

هر چند قطعا بعدش میفهمید اما از همین حالا جواب سوالهای احتمالی رو واسش آماده کرده بودم و میدونم که اگه بفهمه بخاطرش اینکارارو انجام دادم‌حتما دعوام‌نمیکنه.

بعد از انجام همه ی اون کارها یه تاکسی دربست گرفتم و خودمو رسوندم دانشگاه!

یه دو کلاس ساعتهای اول نرسیدم و وقتی هم رسیدم دانشگاه کلاس بعدی هنوز شروع نشده بود.

نیکو رو تو محوطه دیدم و بدوبدو رفتم پیشش.

اونقدر تمام اون مدت واسه انجام اون کارها بدو بدو کرده بودم که دیگه نایی واسم نمونده بود.

وسایل و کیفم رو گذاشتم رو نیمکت و ولو شدم همونجا…

نیکو با دوتا آب معونی اومد سمتم.

لبه ی دیگه ی نیمکت نشست و پرسید:

 

 

-چته ؟ چرا نفس نفس میزنی؟

 

 

دستمو رو قفسه ی سینه ام گذاشتم و گفتم:

 

 

-چون دویدم!

 

 

سرش رو کج کرد و پرسید:

 

 

-تو اصلا چرا دیر اومدی ؟مگه قرار نبود زودتر بیای…از وقتی با فرزام عروس کردی کلا دیگه محل سگ به درس و دانشگاه نمیدی…

 

 

اسم فرزام که اومد تازه یادم اومد که عکس نفرستادم براش.

هین کنان دست بردم تو جیبم و موبایلمو بیرون آوردم.

سرو وضعم رو مرتب کردم و بعد هم یه سلفی گرفتم و واسه فرزام فرستادم…

 

 

 

تمام مدتی که داشتم خودمو موقر جلوه میدادم و واسه فرزام عکس میفرستادم نیکو متعجب داشت نگاهم میکرد.

مثل یه موجود فضایی.

انگار از کره ی زمین بود و من از یه کره ی دیگه!

سلفی رو که براش ارسال کردم بلافاصله عکس رو سین کرد و حتی بعدش ایزتایپینگ شد و پرسید:

 

 

“چرا اینقدر دیر فرستادی هان؟ ”

 

 

تند تند و با ترس براس نوشتم:

 

 

“ببخشید”

 

 

“ببخشید به درد من نمیخوره…مگه نگفتم فورا عکس بفرست هم تو تاکسی هم سر کلاس؟”

 

 

چندتا ایموجی مظلوانه واسش ارسال کردم و بعد هم نوشتم:

 

 

“ببخشید…سر کلاس بودم”

 

 

خوشبختانه گیر نداد.

نفس عمیق راحتی کشیدم واون لحظه بود که تازه متوجه سنگینی نگاه های نیکو شدم.

پلک زد و با تعجب پرسید:

 

 

-تو چرا یه جور عجیبی شدی؟!

 

 

حالا که عکسمو واسه فرزام فرستادم با خیال راحت مقنعه ام رو دادم عقب و پرسیدم:

 

 

-چه جوری مثلا! ؟

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و خسته از توضیح دادن گفت:

 

 

-هیچی ولش کن…بازهم به کلاسهای امروز نرسیدی که.آخرش اخراجت میکنن! بجای عکس فرستادن واسه فرزام جونت ،دل بده به کلاسها!

 

 

موبایلمو تو جیب لباسم گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-امشب میخوام واسه تولد فرزام جشن بگیرم البته یه جشن دونفره…تا کیک سفارش دادم و براش هدیه خریدم یکم طول کشید!

 

 

جوابهای من در مورد تاخیرم قانع کننده بودن.

سرش رو به آرومی خم و راست کرد و گفت:

 

 

-اووووه! جشن دونفره! که اینطور!پس میخوای حسابی سنگ تموم بزاری!

ای شیطون!

 

 

اونی که شیطون بود درواقع خودش بود که با اون نگاه های خبیثش داست به من تیکه میپروند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Taniii
Taniii
1 سال قبل

واااااایییی رمانت عالیهههه
میشه زود به زود پارت بزاری

mehr58
mehr58
1 سال قبل

امیدوارم فرزام نزنه تو ذوقش

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x