رمان مادمازل پارت ۱۳۷

4.1
(29)

 

 

 

بعد از تموم شدن تایم کلاس همراه با نیکو که به شوق دیدن رهام و رفتن به خونه اش و تنها شدن باهاش حسابی به تکاپو انداخته بودش،

با عجله از کلاس اومدیم بیرون.

عاجزانه گفت:

 

 

-اوووف! چقدر استاد فک زد! آخه نمیدونم دانشجوی رشته ی گرافیک رو چه به همچین درسهایی!

 

 

چون حرفش درد دل من هم بود آه کشون گفتم:

 

 

-آخ گفتیا! به اسم دروس عمومی مجبورمون میکنن یه سری درسهای بیخودی رو هم بخونیم و واسشون زجر بکشیم و…

 

 

تلفنم که زنگ خورد حرفم ناتموم موند.

فورا موبایلمو از جیب مانتوم بیرون آوردم.

تافهمیدم فرزام هست بی معطلی رو کردم سمت نیکو و گفتم:

 

 

-فرزام…

 

 

متعجب پرسید:

 

 

-حالا چرا ترسیدی؟

 

 

انکارش کردم و گفتم:.

 

-نه نترسیدم

 

 

با اطمینان گفت:

 

 

-چرا ترسیدی…معمولا وقتی عشق آدم باهاش تماس میگیره همه نیششون تا بناگوش وا میشه اما تو ترسیدی…یکم عجیب شدیا رستا…از ما گفتن بود.

 

 

گرچه بقول اون ترسیده بودم اما قضیه رو انکارش کردم و گفتم:

 

 

-نه…اصلا…

 

 

اینو گفتم و برای وصل تماس آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و لب زدم:

 

 

“الو…”

 

 

فرزام بی سلام و بی علیک پرسید:

 

 

“کلاست تموم شد !؟”

 

 

تصور میکردم لا به لای اونهمه مشغله و کار یادش میره اما انگار تایم تموم شون کلاس من کاملا یادش بود.

آهسته جواب دادم:

 

 

“آره…همین الان…”

 

 

با لحن سردی گفت:

 

 

“خیلی خب…همین حالا یه تاکسی دربست میگیری و میری خونه”

 

 

من بعید بدونم حتی زندونی ها هم درگیر همچین مقررات خشک و سخت گیرانه ای باشن.

در هرصورت به ناچار گفتم:

 

 

“باشه…همینکارو میکنم”

 

 

من بعید بدونم حتی زندونی ها هم درگیر همچین مقررات خشک و سخت گیرانه ای باشن.

در هرصورت به ناچار گفتم:

 

 

“باشه…همینکارو میکنم”

 

 

و چون اینو شنید خیلی زود و سریع گفت:

 

 

” خونه رسیدی واسم سلفی میگیری و میفرستی”

 

 

نمیدونم این یکی سلفی رو به چه بهونه ای میخواست.

گله مندانه پرسیدم:

 

 

-بازهم

 

 

“آره بازهم…مشکلی داری”

 

 

میتونستم حتی حالت صورتش رو موقع زدن همچین حرفهایی تصور کنم.

واااای که فرزام کم‌کم داشت تبدیل میشد به یه موجود سادیسمی.

یه موجود بی نهایت شکاک که کم کم داره شباهتش با دیوونه ها به صفر میرسه اما من

بازهم ناچار و مطیعانه گفتم:

 

 

“نه مشکلی ندارم”

 

 

“پس کاری که بهت گفتم رو انجام بده”

 

 

“باشه…رسیدم میگیرم و میفرستم”

 

 

همونطور که سلام نکرده بود اینبار هم خداحافظی نکرد.

تماس رو بدون هیچ حرفی قطع کرد.بدون هیچ کلامی…

نیکو پرسید:

 

 

-فرزام بود اینقدر باشه باشه تحویلش میدادی!؟

 

 

موبایلمو تو جیب مانت

وم فرو بردم و جواب دادم:

 

 

 

 

موبایلمو تو جیب مانتوم فرو بردم و جواب دادم:

 

 

-بله داداش گرامیت بود

 

 

ابروهاش رو داد بالا و متعجب و حتی با کمی تمسخر و شوخ طبعی پرسید:

 

 

-عه عه! داشتی این باشه هارو تحویل اون میدادی!؟

بابا بیخیااااال…

این باشه هایی که تو میگی رو فرزاد همیشه به زنش میگه!

جرات نداره بهش بگه بالا چشمت ابروئہ!

اون دستور میده و فرزاد هی پشت سرهم میگه چشم چشم چشم…

تو چرا اینقدر مخالف اونی!

 

 

پووووفی کردم و گفتم:

 

 

-پس بداخلاقه تون نصیب من شد!

 

 

مظلوم نگاهم کرد و گفت:

 

 

-وای دلت میاااااد ! فرزام یکم اخلاقش گه هست ولی بچه خوبیه!

باور کن من بیشتر از فرزاد میخوامش

 

 

پوزخندی نامحسوس زدم.

آره خیلی خوبه!

اونقدر خوبه که با زنش مثل یه اسیر رفتار میکرد.

پرسیدم:

 

 

-میری خونه تون !؟

 

 

با شیطنت ابروهاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-نچ نچ! میرم پیش رهام…قراره ناهارو باهم بخوریم!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-فقط حواست باشه موقع غذا خوردن چیزی پاره نشه!

 

اینو که گفتم بلند بلند خندید.

بب پروا…بی ترس…

خوشحال و رها و بعدهم‌گفت:

 

 

-چشم حتماااا

 

 

سرعت قدمهام رو بیشتر کردم که زودتر بریم بیرون.

تقریبا تا خیابون اصلی باهم بودیم ولی بعدش مثل این روزهای اخیر هر کدوم یه تاکسی دربست و جداگانه گرفتم.

اون رفت خونه اش پیش رهام و منم رفتم خونه تا برای آقای شکاک از خودم عکس بفرستم که مطمئن بشه پی یللی تلیی نرفتم و تو خونه تشریف دارم…

 

-بله…داداش گرامیت بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

بیچاره رستا چه گیری کرده

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x