رمان مادمازل پارت ۱۳۸

4.8
(23)

 

 

 

لخت مادر زاد روی تخت دراز کشیدم.

حتی سوتینم رو هم درآورده بودم چون میخواستم بعد از این یه راست برم توی حمام.

دستمو بالا بردم و موبایلمو جوری گرفتم که بدنم دست کم تا روی رونهام مشخص باشه و بعد هم چندتا عکس از خودم و بدنم گرفتم.

زیر لب باخودم زمزمه کردم:

 

 

“خب…پس ازم عکس میخوای اون هم توی خونه.باشه…اینم عکس”

 

 

همون عکسهای لختی رو براش تو واتساپ ارسال کردم و بعد هم زیرش نوشتم:

 

 

“سلام آقای زندانبان…زندانی شما به موقع رسید زندون و بی صبرانه منتظره شما بیاید اینجا و ترتیبش رو بدین”

 

 

پیام رو براش ارسال کردم وبدون اینکه منتظر واکنشش بمونم، تلفن همراهم رو انداختم‌کنار و از روی تخت اومدم پایین و قدم زنان به سمت حمام رفتم.

در حمام رو باز کردم و پا برهنه تا نزدیک دوش رفتم.

آب رو تنظیم کردم و بعد اهرمش رو دادم‌بالا تا آب به صورت دوش رو سرو تنم‌بباره.

چشمهام رو بستم و سرم رو به عقب خم کردم و سر انگشتهامو به آرومی از روی گلوم تا روی سینه ام‌پایین آوردم و پچ پچ کنان با لبهای خیسم زمزمه کردم:

 

 

“امیدوارم یه روز تو هم‌به اندازه ی من عاشقم بشی….فقط همینو میخوام‌….فقط همین”

 

 

*فرزام*

 

 

از سرک کله زدن با این حسابدار و بعضی از این سرکارگرها خسته شده بودم.

شقیقه هام درد گرفته بودن و شدیدا خودم رو محتاج خوردن قهوه و کشیدن سیگار می دیدم.

نزدیک به میز منشی مکث کردم.

پرونده ی توی دستمو پرت کردم رو میز و منشی با صورتی عبوس گفتم:

 

 

-خانم اینو بده آقای فخری چک کنه بگو یه قهوه هم واسم بیارن….

 

 

با ترس نگاهی به صورت عبوسم انداخت.

بعداز اینهمه مدت هنوز به اون روی سگ و بدخلق من عادت نکرده بود.

 

پوشه رو برداشت و گفت:

 

 

-چشم!

 

 

در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل.

وسط پیشونیم دردی رو احساس میکردم که گاهی به چشمهام فشار میاورد و نمیذاشت آروم بشم.

لم دادم رو صندلی چرم چرخدار.

از کشوی پیزم بسته ی مسکن رو بیرون آوردم و یکیش رو گذاشتم دهنم و همزمان سر بطری آب معدنی رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدمش…

چشمهام رو بستم و دوباره تکیه ام رو به عقب دادم.

نتونسته بودم تا زمان کشیدن سیگار و خوردن قهوه تاب بیارم…

اون سردرد داشت کارمو به تهوع میکشید!

تقریبا ده دقیقه ای تو همون حالت موندم تا وقتی که رفته رفته اون سردرد بهتر شد.

دستمو سمت تلفن همراهم دراز کردم و از روی میز برداشتمش.

اول ساعت رو چک کردم.

سه و نیم بعداز ظهر بود و من همچنان اینجا بودم و درگیر هزاران کار نکرده…

حتی بعد از اینهمه نمیتونستم برم خونه چون بازهم مجبور بودم بعضی جنسهای انبار رو خودم بررسی کنم!

یه پیام داشتم از طرف رستا

رفتم تو واتساپ و چک کردم.

یه عکس فرستاده بود و یه تکست کوتاه معنی دار!

انگشت اشاره ام رو روی عکس گذاشتم و با لمس کردنش دانلودش کردم.

چند لحظه بعد تصویر مات برام دانلود شد و چشمهای من روی عکس برهنه اش به گردش دراومد…

 

 

 

چشمهام روی عکس برهنه اش به گردش دراومد.

انتظار همچین عکسی رو نداشتم.

یه عکس لخت و حشری کننده…

درحالی که همچنان نگاهم خیره به بدنش بود دستمو سمت پاکت سیگارم دراز کردم و برداشتمش.

نخ سیگاری بیرون آوردم و گذاشتم لای لبهام.

چشمهام همچنان رو عکس ثابت مونده بود.

هیکلش حتی تو عکس هم وسوسه انگیز بود…

شکم تخت و کمر بلندش و…

 

فندکو رها کردم و سیگارو بین دو انگشتم گرفتم و بهش پک زدم!

پدر سوخته!

این چه وقت فرستادن همچین عکسی و ح/شری کردن من بود!

سیگارو از بین لبهام بیرون آوردم و با بیرون فرستادن دود زیر لب باخودم گفتم:

 

 

“پس منتظری من بیام…باشه…حتماااا”

 

 

از واتساپ خارج شدم.

شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.

بوق میخورد اما جواب نمیداد و این تاخیر در جواب دادن کم کم داشت منو عصبی میکرد.

سر انگشتهامو با حالتی عصبی و ریتمیک رو لبه ی میز زدم و صندلی رو کمی تکون دادم و بی تحمل و عصبی باخودم زمزمه کردم:

 

 

“کدوم گوری هستی که جواب نمیدی رستا….؟!”

 

 

همون موقع آبدارچی به در زد و اومد داخل.

سلام کرد و فنجون قهوه رو گذاشت و گفت:

 

 

-امر دیگه ای ندارین آقا!؟

 

 

سیگارمو تکوندم و جواب دادم:

 

 

-نه! میتونی بری…

 

 

رفت و من کفری تر از قبل به بوقهای ممتد تماس بی پاسخم گوش سپردم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x