رمان مادمازل پارت ۱۶۸

4.8
(24)

 

 

 

 

از کنارمون رد شد و همونطور که سمت آشپزخونه میرفت جواب داد:

 

 

-نه! دیر تر میرم…شما چرا اینقدر زود اومدین هان !؟

 

 

قبل از اینکه من حرفی بزنم و جوابی به سوالش بدم این نیکو بود که گفت:

 

 

– اومدیم تا رستا تست بده!

 

 

چون اینو شنید ایستاد و خیلی آروم چرخید سمتمون.

من فقط نگاهش میکردم بدون اینکه حرفی بزنم.

اما اون لبخند گل و گشاد نیکو واسش خیلی معنی ها میداد.

کنجکاو پرسید :

 

 

-تست ؟ تست چی !؟

 

 

نیکو خوشحال و قبراق بسته بی بی چک رو از کیفش بیرون آورد و با تکون دادنش تو هوا گفت:

 

 

-بی بی چک! شااااید شااااید در شرف بابا شدن باشی!

 

 

گرچه یه کوچولو خجالت کشیدم اما ترجیح دادم اون لحظه واکنش فرزام رو ببینم برای همین یهش خیره موندم.

رسما تو شوک بود!

حتی پلک هم نمیزد.

خیلی سخت به خودش اومد و بریده بریده پرسید:

 

 

-چی !؟ بی بی چک !!! ؟؟

 

 

نیکو خندان و خوشحال گفت:

 

 

-آره! رستا یه علائمی داره که احتمال دادیم واسه بارداری باشه.برای همین بی بی چک خریدیم تا مطمئن بشیم…

 

 

اصلا خوشحال نشد! حتی یک درصد!

شد زهرمار!

زیر لب واضح لب زد:

 

 

-لعنت ! این دیگه چه کوفتی بود!

 

 

تلخی رفتار و حالت صورتش زد تو ذوقم.چون به نظرم رسید صدرصد اون لحظه دلش نمیخواد جواب مثبت باشه

غمگین و دپرس گفتم:

 

 

-نترس! این فقط یه حدس!

 

 

اینو گفتم و با گرفتن بی بی چک از نیکو رفتم تو سرویس بهداشتی!

 

 

به بی بی چک توی دستم خیره شدم.

حتی یک درصد هم باورم نمیشد که جوابش مثبت شده باشه.

خودم ناخوداگاه خوشحال شدم اما وقتی صورت زار فرزام برام مرور میشد ناخوداگاه لبخند و خوشیم پر کشید.

آخه مشخص بود اصلا دلش نمیخواد این اتفاق بیفته.

بودنم تو سرویس که زیاد طول کشید نیکو چند ضربه به در زد و گفت:

 

 

-رستا…داری چیکار میکنی؟زود باش دیگه…

 

 

از فکر بیرون اومدم.

سرم رو بالا گرفتم و به سمت در نگاه کردم.

موندم چیبگم اصلا.

دوباره به در زد و گفت:

 

 

-وای دارم از کنجکاوی می میرم بیا بیرون دیگه.

 

 

دیگه نمیتونستم بیشتر از اون توی سرویس بمونم.

دستهامو شستم و با برداشتن بی بی چک دستمو سمت دستگیره دراز کردم و درو باز کردم.

در که کنار رفت هم نیکو هم فرزام جلوتر اومدن.

یکی در انتظار جواب مثبت شنیدن و اون یکی در انتظار نه شنیدن!

یکی هیجان زده و اون یکی مضطرب از افتادن اتفاقی که اتفاقا افتاده بود.

نیکو که دیگه طاقت انتظار نداشت، پرسید:

 

 

-هان ؟ چیشد؟!

 

 

قبل از اینکه جوابش رو بدم یه نگاه به صورت فرزام انداختم.

رنگش پریده بود و حالت صورتش فریاد میزد در انتظار شنیدن جواب نه هست.

چون سکوت من طول کشید عصبی گفت:

 

 

-جرف بزن دیگه زیرلفظی میخوای !؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه حرفی به زبون بیارم بی بی چک رو به سمت نیکو گرفتم….

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه حرفی به زبون بیارم بی بی چک رو به سمت نیکو گرفتم.

مشتاقانه اون رو از دستم گرفت و تا فهمید نتیجه اش چی هست از خوشحالی جبغی کشید و گفت:

 

 

-واااااای خدااااا….حامله اس

 

 

فرزام هم آهسته واااای گفت…

اما وای گفتن اون از شدت ناراحتی بود و وای گقتن نیکو از شدت خوشحالی!

هی بالا و پایین میپرید و تند تند میگفت:

 

 

-عمه شدم عمه شدم!

وای خدااااا….قربونش برم من از همین حالا!

 

 

حالم خوب نبود چون حالن فرزام از شنیدن این خبر خوب نشد.

رسما وا رفته بود.

حتی حس میکردم رنگش پریده.

چه حس بدیه که همچین واکنشی از طرف همسرت ببینی.

اینکه نه تنها خوشحال نشه بلکه از شدت حال بدی رنگ از رخش بپره جوری که انگار بدترین خبر عمرشو شنیده.

نیکو فورا موبایلشو بیرون آورد و گفت:

 

 

-من باید زنگ بزنم این خبر خوبو به بابا و مامان بدم…

 

 

تو اون فاصله وقتی داشت شماره میگرفت و حواسش پرت بود من فورا رو کردم سمت فررام و آهسته پرسیدم:

 

 

-خوشحال نشدی !؟

 

 

درحالی که به سختی خودشو کنترل کرده بود صداشو بالا نبره تا نیکو متوجه نشه ، کفری و عصبی جواب داد:

 

 

-خوشحال نشدم ؟! باید میشدم ؟؟؟؟ لعنتی من بچه میخواستم چیکار…

 

 

چون اینو گفت صورت منم عین آویزونا شد.

این بدترین واکنش ممکن بود.

 

 

 

نیکو از تماس گرفتن منصرف شد و اومد پیشمون.

اون بیشتر ازهمه خوشحال به نظر می رسید.اونقدر که سر از پا نمیشناخت و هر کی ندونه فکر میکرد خودش بعد از بیست سال بچه دار شده!

موبایلشو گذاشت تو جیبش و گفت:

 

 

-نه اینجوری نمیشه باید برم از تک به تکشون مژدگونی بگیرم.

چه پولی جمع کنم من!

آره…زنگ نمیزنم…میرم پیششون و بهشون میگم..قیافه شون دیدنیه

 

 

اومد سمت من.ماچم کرد و گفت:

 

 

-مرسی که منو عمه کردی!

میدونم از این به بعد فحش خور بچه ات میشم اما اصلا مهم نیست…

 

 

فقط تونستم یه لبخند بزنم.

یه لبخند کمرنگ و محو و بعدهم که به زور گفتم:

 

 

-هنوز که خبری نشده!

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-چرا شده…خب دیگه من برم.فعلا…

 

 

من حتی حال اینکه تاجلوی در همراهیش کنم رو هم نداشتم..همونجا موندم تا وقتی که رفت.

راستش تمام فکر و ذهنم پی فرزام و واکنشش بود.

عصبی و کلافه رفت و روی مبل نشست.

تقریبا ربع ساعتی کنار دیوار ایستاده بودم و اون رو که غرق فکر به زمین خیره شده بود رو نگاه میکردم.

دیگه نتونستم تحمل کنم رفتارش رو.

پا تند کردم سمتش و رو به روش ایستادم و با دلگیری پرسیدم :

 

 

-فرزام…آخه چرا خوشحال نشدی؟ ایراد بچه دار شدن چیه !؟

 

 

سرش رو بالا گرفت و با تشر جواب داد:

 

 

-ایرادش اینه که الان وقتش نبود میفهمی !؟

 

 

صداش اونقدر بالا بود که ناخوداگاه یکی دو قدم با ترس عقب رفتم.

این حرفها اصلا حرفهای خوشایند و باب میلی نیودم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-خب وقتش مگه کی باید باشه!

 

 

همچنان با عصبانیت جواب داد:

 

 

-نمیدونم هر زمانی جز حالا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x