رمان مادمازل پارت ۱۷۳

4.5
(34)

 

 

 

من تصمیمم رو گرفته بودم.

و این تصمیم کاملا جدی و قطعی بود.

نمیخواستم اون مردی باشج که زن داره، بچه هم داره اما مدام سعی داره دوست دخترشو از بقیه مخفی و حفظ کنه!

آدمی که یه مورد گنده واسه پنهون کردن داره.

من از این وضعیت خسته بودم.

دلخواه من نبود و نیست این شرایط.

اجازه دادم تا حرفها و گلایه هاش رو بزنه و خودشو خالی کنه و بعدهم گفتم:

 

 

-ترگل! تو الان ناراحت و عصبانی هستی میدونم.

هرچی دلت بخواد میتونی بگی اما من واقعا دیگه نمیخوام ادامه بدم.

نه برای من شکل خوبی داره نه برای تو…

هر بار سر رستا داد میزنم حالم از خودم بهم میخوره که دارم زور میزنم از خودم متنفرش کنم تا دمشو بزاره رو کولش و بره!

بد آدمی نیست…از سر منم زیادیه بیشتر از این هم نمیخوام زندگی رو به کام خودش و خودم زهر مار کنم

میخوام زندگیم رو با رستا ادامه بدم پس بهتره دیگه باهم در ارتباط نباشیم!

بهتره راهمون ازهم جدا بشه و این یعنی دیگه من نمیخوام تورو ببینم.

نه ببینمت و نه تماسی از طرف تداشته باشم.

خوشبختی تو به معنای بودن با من نیست اتفاقا برعکس…به معنای بودن با کسیه که بدون هیچ ابایی اوقاتت رو باهاش بگذرونی…

 

 

سرش رو با منتهای تاسف تکون داد و با لحن تلخ و پر تاسفی گفت:

 

 

-متاسفم…متاسفم واسه خودم که آدم بزدل و ترسویی مثل تورو دوست داشتم.

متاسفم که بخاطر تو دست رد به همه خاطرخواها و آدمایی که واسه بودن باهام به التماس افتاده بودن زدم..

متاسفم!

 

 

تکیه از ماشین برداشتم و گفتم:

 

 

-دیگه نزن! دیگه دست رو به سینه کسی نزن.

 

 

مکث کردم و به عنوان آخرین حرف گفتم:

 

 

-خداحافظ ترگل…البته واسه همیشه

 

 

 

به عنوان آخرین حرف گفتم:

 

 

-خداحافظ ترگل…البته واسه همیشه!

 

 

ازش رو برگردوندم و چرخیدم تا در ماشین رو باز کنم و پشت فرمون بشینم اما همون موقع به سمتم اومد و از پشت بغلم کرد.

واکنشی که ازش انتظار نمی رفت آخه حس کردم دیگه داره حالش ازم بهم‌میخوره.

سرش رو به کمرم تکیه داد و با بغض گفت:

 

 

-نه فرزام…خواهش میکنم! منو اینجوری ول نکن!

ماهمدیگرو دوست داریم.

ما عاشق همیم.

اجازه نده اون دختر عشق بینمون رو نابود کنه!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

– تو تا همیشه برای من مثل یه خاطره ی خوب باقی می مونی اما دیگه وقتشه جدا بشیم.

 

 

عاجزانه گفت:

 

 

-اما من هنوز دوست دارم حتی با داشتن زن…

تو مرد ایده آل منی.

جز تو کس دیگه ای رو نمیخوام…

 

 

آهسته گفتم:

 

 

-فقط فراموشم کن…بعدش اتتخاب واست آسون‌میشه

 

 

پشت سرهم گفت:

 

 

-نمیتونم…نمیتونم…

 

 

دستهامو روی دستش گذاشتم و همونطور که انگشتهاش رو به آرومی از لباسم که تو چنگالهاش بود جدا میکردم گفتم:

 

 

-بودنمون باهم اشتباه! باید همچی تموم شه!

 

 

محکمتر از قبل بهم چسبید و گفت:

 

 

-ولی من دوستت دارم…میفهمی؟ من هنوز عاشقتم نمیخوام از دستت بدم.

من باهمه چیزت میسازم.

فقط تنهام نزار…

 

 

دستهاش رو از تن خودم جدا کردم و گفتم:

 

 

-متاسفم! اما نمیتونم…برات بهترینهارو آرزو میکنم!

 

 

اونو از خودم جدا کردم و بعد با باز کردن در ماشین پشت فرمون نشستم و به سرعت ازش دور شدم قبل از اینکه نگاه ها و حرفهاش دست و دلمو سست کنن..

 

 

 

ترگل تو زندگی من فقط یه آدم معمولی نبود.

یه بخش بزرگی از عمرم بود.

بخشی از بیست سالگیم…بیست و یک سالگیم…بیست و دو سالگی…بیست و سه سالگی و…

اما الان از بودن باهاش حس خوبی نداشتم.

یعنی بیشتر از اینکه کنارش خوشحال باشم ناراحت و مشوش بودم شاید چون زن داشتم.

چون رستا تو زندگیم بود و هرجور که حساب میکردج به این نتیجه می رسیدم نمیتونم ولش کنم!

برای ترگل هم این جدایی بهتر بود.

آره…بهتر بود که بره دنبال زندگیش.

با مردی که مجرده نه متاهل!

با مردی که ایده آل خودش و خانوادش باشه.

مردی که بتونه آشکارا بهش عشق بورزه نه منی که دست از پا خطا کنم کل دور و بری هام میفهمن!

تلفتم زنگ خورد.

حین رانندگی نگاهش بهش انداختم و چون فهمیدم ترگل هست رد تماس دادم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

” متاسفم ترگل….”

 

 

جواب دادن به تماسها هم یه اشتباه دیگه بود.

اشتباهی که نمیخواستن مرتکب و وسوسه به انجام دادنش بشم.

از ماشین پیاده شدم و قدم زنان سمت خونه رفتم.

کلید انداختم و با باز کردن در رفتم داخل.

هر چه جلوتر میرفتم بوی خوشمزه ی غذاها بیشتر مشاممو قلقلک میداد والبته بیشتر شکمم رو.

نگاهم سمت آشپزخونه بود تا وقتی که چشمم به رستا افتاد.

پشت به من چهار زانو رو کاناپه نشسته بود و سرگرم تبلتش بود.

نمیدونم داشت چیکار میکرد که حتی متوجه منم نشده بود.

با همون قدمهای آروم و بیصدا به سمتش رفتم.دستهامو رو پشتی کاناپه گذاشتم و سرم رو خم کردم تا ببینم داره چی رو نگاه میکنه و تا چشمم به عکس لباسهای بچه افتاد نیشم کج شد!

آخه از الان !؟

از الان داشت لباس واسه بچه انتخاب میکرد !؟

بالاخره وقتش بود بفهمه من اینجام واسه همین گفتم:

 

 

-حالا اینقدر رو بی بی چک حساب باز نکن!

 

 

تا اینو گفت وحشت کرد و خودش زو کشید کنار.

دستشو رو قلبش گذاشت و چشمهاش رو از ترس رو هم فشرد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x