رمان مادمازل پارت ۱۷۴

4.2
(58)

 

 

 

 

دستشو رو قلبش گذاشت و چشمهاش رو از ترس رو هم فشرد.

نمیدونم چرا اینها تا منو می دیدن اینقدر می ترسیدن.

عجیب و غیر طبیعی نبود!؟

عقب رفتم و پیرهنمو از زیر شلوار کشیدم بیرون و پرسیدم:

 

 

-چیه ؟ بازم ترسیدی؟

 

 

گله مندانه گفت:

 

 

-فرزام! مردم از ترس! چرا مثل جن و روح میای تو خونه!؟

 

 

دکمه های پیرهنمو یکی یکی وا کردم و جواب دادم:

 

 

-من مثل جن و روح نیومدم تو خونه! تو اونقدر حواست پرت بود که متوجه من نشدی!

 

 

تا اینو گفتم فورا تبلتش رو برداشت و با خارج شدن از اون فروشگاه اینترنتی لباس، من من کنان گفت:

 

 

-من….من …من کار خاصی نمیکردم من فقط داشتم…

 

 

چون توضیح دادن واسش سخت بود خودم وسط من منهاش گفتم:

 

 

-میدونم داشتی چیکار میکردی ولی فعلا رو این چیزا حساب نکن.

 

 

ابروهاش رو داد بالا و گفت:

 

 

-هان !؟

 

 

رمو بردم جلو و آهسته تو صورتش گفتم:

 

 

-تا آزمایش ندیم نمیتونیم مطمئن بشیم پس فعلا رو خرید اینا حساب باز نکن…

 

 

خیره به صورتم دستشو گذاشت رو شکمش و گفت:

 

 

-ولی من احساسس میکنم دارم حسس میکنم!

 

 

تا اینو گفت چپ چپ نگاهش کردم…

 

 

 

چپ چپ نگاهش کردم آخه به نظرم یکم زیادی داشت نسبت به این موضوع احساسی واکنش نشون میداد برای همین گفتم:

 

 

-این هندی بازیا چیه!؟ رو حساب یه بی بی چک همه ی این حسها اومد سراغت!؟

 

 

لبخند‌کمرنگی زد و گفت:

 

 

-پا زنها حسمون قویه…

 

 

نیشخندی زدم و با گذشتم از صحبت در مورد این موضوع گفتم:

 

 

-ببین من خیلی گشنمه…غذارو آماده کن بخوریم!

 

 

از روی کاناپه پایین اومد و گفت:

 

 

-باشه الان…

 

 

همون لحظه موبایلم تو جیب شلوارم ویبره خورد.

دست بردم تو جیبم و بیرونش آوردم.

پیام ترگل رو تو همون قسمت نوتیف میشد خوند:

 

 

“تو نمیتونی منو به این راحتی ول کنی و بری فززام.بهت این اجازه رو نمیدم”

 

 

یه نگاه به پشت سرانداختم.

به جایی که رستا بود و بعد پیام رو دیلیت کردم و راه افتادم سمت اتاق…

 

 

 

* رستا*

 

 

پارچ دوغ محلی خوشمزه ای که به لطف مامان میتونستم الان رو سفره غذام داشته باشم رو روی میز گذاشتم واین همزمان شد با اومدن فرزام.

خیلی کم و به ندرت ناهار اینجا بود اما امروز اصلا حتی سر کار هم نرفت.

تلخی حرفهای دیروزش کم کم داشت با خوش رفتاری امروزش واسم کمرنگ و کمرنگ تر میشد.

فقط امیدوارم این رفتارش ادامه پیدا بکنه.

صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست و بشقابش رو به سمتم گرفت تا واسش برنج بریزم.

هپینکارو کردم و همزمان گفتم:

 

 

-مادرت گفت حتما حتما شب بریم اونجا !

 

 

غرولند کنان گفت:

 

 

-همش زیر سر نیکوئہ !نخود تو دهنش خیس نمیخوره! اینا واقعا به این نتیجه رسیدن تو حامله ای!

 

 

ولی من واقعا احساس میکردم هستم.

من کلی تست تو اینترنت دادم و خوندم که همشون با علائمی که داشتم همخونی داشت.

اما نمیدونم چرا فرزام اصرار داشت رو جواب اون بی بی چک حساب باز نکنیم.

برای اون، برگه ی آزمایش از همچی مهمتر و مطمئنتر بود.

ظرف خورشت مرغ رو کنار بشقابش گذاشتم و آهسته گفتم:

 

 

-فرزام…اگه من واقعا باردار باشم دوست داری بچمون پسر باشه یا دختر !؟

 

 

مشغول خوردن شد و همزمان شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

 

 

-نمیدونم…فرقی نداره!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-ولی من دوست دارم پسر باشه.یه پسر شبیه تو!

دلم میخواد کپی تو باشه.البته فقط ظاهرش!

 

 

وقتی من خندیدم اون خودش هم خنده اش گرفت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x