رمان مادمازل پارت ۱۷۸

4.7
(25)

 

 

 

سکوت ایجاد شده ی بینمون رو صدای پیامک گوشیش شکست.

چند پیام پشت سرهم…پی درپی و متوالی!

فقط یه نگاه سرسری انداخت درحالی که کاملا مشخص بود میدونه فرستنده ی پیامها کیه !

پرسیدم:

 

 

-کیه  !؟

 

 

گوشی همراهش رو تو جیب شلوارش فرو برد و سوالم رو با سوال جواب داد:

 

 

-کی کیه؟!

 

 

به جیب شلوار مشکیش اشاره  کردم و گفتم:

 

 

-همینکه این مدت همش بهت زنگ میزنه و پیام میده.همینکه مدام با سماجتهاش میره رو اعصابت.

همینکه گوشی تورو با زنگ زدنهاش سوراخ کرده

 

 

 

صورتش باز فوق جدی شد.زبونشو توی دهنش چرخوند و گفت:

 

 

-من باید به تو توضیح بدم که کی بهم هم زنگ میزنه کی بهم پیام میده هاااان؟ باید جواب بدم !؟

 

 

واقعا چرا همچین سوالی از اون پرسیدم !؟

اما خب چیکار کنم…

این روزها برام کمی عجیب می رسید.

تماسهای گاه و بیگاه و وقت و بی وقتش پریشونم کرده بود.

گاهی واقعا دیر وقت برمیگشت خونه گاهی هم که اجازه میداد من بخوابم و وقتی اینکارو میکردم بلند میشد و میرفت بیرون و اونجا پیام بازی میکرد!

 

آهسته و کمی خجل جواب دادم:

 

 

-حالا اگه بگی چه اشکالی داره؟

 

 

 

 

از نوع نگاه هام و البته سکوتم متوجه شد  که همچین بدم نمیاد اینکارو بکنه واسه همین  زد رو اون شماره.

شماره ای که باهاش تماس گرفته بود و منو حساس و نگران کرده بود.

اول صدای بوق به گوش رسید و بعد هم  صدای یه مرد:

 

 

” جونم اقا…امری هست؟”

 

 

با ابروهاش یه اشاره به همراهش رفت و لب زنان جوری که هیچ صدایی از دهنش بیرون نمیومد پرسید:

 

 

-خیالت راحت شد!؟

 

 

آره…حالا واقعا خیالم راحت شده بود که دوست دختر قبلیش نیشت و حسابدار هست.

نفس راحتی کشیدم و بعد چشمهام رو بستم و با خم و راست کردن سرم جواب دادم:

 

 

-اهوم…

 

 

همونطور پچ پچ کنان گفت:

 

 

-ببین آدمو وادار به چه کارایی میکنی!

 

 

خجل گفتم:

 

 

-ببخشید.

.

 

 

اینو گفتم و جتی قبل از اینکه تماسش قطع بشه خودمو کشیدم سمتش …

 

 

 

 

زبونمو از توی دهنم بیرون آوردم و روی خط  مشخص و صاف و صورتش کشیدم و بعد جای مشخصی لبهام رو روی پوستش نگه داشتم و بوسیدمش و اهسته گفتم:

 

 

-مپنون که خیالمو راحت کردی!

 

 

سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست.

تک سرفه ای کرد و بعد خطاب به حسابدارش گفت:

 

 

“هیچی…اشتباه تماس گرفتم…میبینمت بعدا…فعلا”

 

 

تماس رو که قطع کرد و دستم رو دو طرف گردنش گذاشتم. لبخند زدم و پرسیدم:

 

 

-یه اعترافی بکنم !؟

 

 

دستی که باهاش همراهش رو نگه داشته بود رو به آرومی پایین آورد و بعد هم   سرش رو به آرومی تکون داد  و گفت:

 

 

-آره…

 

 

اول صورتش رو بوسیدم.

صورت پدر بچه ام!

واسه دادن همچین لقبی  زود  نبود درسته !؟

نه…نبود…خب من یه بچه داشتم و اون پدرش بود.

انگشت شستم رو آروم و چند بار روی رگ گردنش کشیدم و گفتم:

 

 

-ازم دلخور نشو ولی من…من همش حس میکردم که …تو …که تو هنوز با نامزد قبلیت در ارتباطی!

این خیلی منو غمیگن میکرد.

خیلی اما الان جوابت آروم کرد…

 

 

بالاخره واکنش نشون داد.

ولی واکنشش چی بود !؟

یه لبخند به شدت تلخ و کمرنگ.

دستشو نوازش وار روی موهام کشید و گفت:

 

 

-دیگه همچین فکری نکن!

اون یه ارتباطی بود که خیلی وقت پیش تموم شده

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x