رمان مادمازل پارت ۱۹۸

3.8
(30)

 

 

 

 

پشت دستمو زیر چشمهام کشیدم و اینبار تک پیامی که از طرف فرزام رو گوشیم  اومده بود رو باز کردم و خوندم:

 

 

“رستا من هیچی ازت نمیخوام جز یه فرصت کوتاه واسه صحبت کردن.

منتظر می مونم تا بهم یگی کی و کجا و چه ساعتی”

 

 

پورخندی زدم و. گوشی رو پرت کردم رو تخت.

از من فرصت حرف زدن میخواست اون هم بعد از اونهمه بلا و خیانتی که در حقم کرده بود.

بعد از کشتن بچمون!

سرمو با تاسف تکون دادم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“عوضی! فکر کرده میتونم ببخشمش !؟ فکر کرده میتونم به دوست داشتنش ادامه بدم…تموم شده…تموم شدی واسه من”

 

 

زخم جسمی رو گهی میشه التیام داد اما زخم روحی رو!

زخم روحی همیشه مثل یه درز وا می مونه و هر وقت هر جا شکستنت انگار نمک لای اون درزه میره.

خسته میشی…

زخمیت میکنن و دیگه نمیتونی اون آدم قبل بی‌

منم نمیتونستم‌.

کار از خواستن و نخواستن گذشته بود.

من دیگه نمیتونستم رستای قبل باشم.

گوشی رو برداشتم و خیلی مصمم و جدی واسش نوشتم:

 

 

“اینکه تو واسه گفتن حرف داری یا نداری مهم نیست.

مردن اون بچه رو هم‌میزارم پای اینکه خدا چشمهامو وا کرد تا بفهمم کنار کی هستم.

فردا دادخواست طلاق میدم و اگه میخوای بیشتر از این ازت متنفر نباشم همچی رو بی سروص دا تموم کن”

 

 

گوشی رو کنار گذاشتم و دوباره اراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف.

به هیچی احتیاج نداشتم الان، جز خوابیدن…

 

 

 

 

مفس عمیقی کشیدم و چند قدمی جلو رفتم و واسه اینکه متوجهم بشن گفتم:

 

 

-سلام عمه!

 

 

تا صدامو شید جهت نگاهشو از سمت مامات به سمت من تغییر داد.

نوع نگاهش اون حالتی بود که بهم بفهمونه از اینکه از اول نیومدم پیشش و تا الان بالا بودم ازم دلگیره‌

براندازم کرد و گفت:

 

 

-به به رستا خانم! بهتر شدی عمه !؟

 

 

کیفم رو توی دست جا به جا کردم و بعد هم ری تکون دادم و آهسته گفتم:

 

 

-ممنون عمه…خوبم

 

 

با منتهای تاسف و غصه شروع کرد آه کشیدن و ناله کردن.

وای که چقدر از اینکه دیگران برام تاسف بخورن و نچ نچ راه بندازن بیزار بودم.

کاش خنجر بزنن به قلبم اما همچین کاری باهام نکنن.

دست روی دست انداخت و گفت:

 

 

-شنیدم کارت کشیده بود به بیمارستان و بچه ات سقط شده…آره؟سقط شده؟

 

 

ای خداااا…اگه میدونستم کی تمام اینارو به گوش فامیل رسونده تیکه پارش میکردم.

من نمیفهمم…چرا ما اگه دست بردیم تو دماغمون هم باید همه بفهمن !؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-بله سقط شده…

 

 

سرش رو تکون داد و دو سه بار به پشت دست خودش زد و گفت:

 

 

-ای داد بی داد…خده لعنتش کنه…خدا نفسشو قطع کنه!

 

 

نفرینهای عمه رو مخم بود.خیلی سریع گفتم:

 

 

-عمه سقط شدن اون بچه ربطی به فرزام نداره…من خودم از پله افتادم…

 

 

لبخند تلخی زد و گفت:

 

 

-اینو نگی چیبگی آخه عمه؟ ای داد بی داد…انتخابت اشتباه بود رستا جان. اشتباه بود.

تو اگه زن پسر من شده بودی عاقبتت این نبود….

من تورو از اول واسه اون در نظر داشتم.

جاهلی کردی…

 

 

کاش زمین دهن باز میکرد و منو می بعلید اما این حرفهارو نمیشنیدم.

آخه چرا این نمکهارو   روی زخمم می پاشید؟

این حرفهای زهردار و شور رو….!؟

ساکت بودم که دوباره پرسید:

 

 

-حالا الان حال و احوالت بهتره ؟!

 

 

 

زخم زبون شحیدن خیلی بده.

خیلی!

انگار اینجوری آدما نمک میپاشن رو زخم و دردت.

اون زجری که میکشی و اون فشاری که تحمل میکنی رو واست چند برابر میکنن!

 

چنددقدم جلو رفتم و با زدن یه لبخند مصنوعی زوری گفتم:

 

 

-خوبم عمه! ممنونم! من خیلی بهترم… شما خودت  خوبی!؟

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-الحمدالله! خوب خوبم! خوبتر از همیشه…فردا روز خواستگاری آرازه…اومدم به بابات بگم اگه قابل دونست فردا شب اونم باهامون بیاد!

 

 

کنج لبم رو به زحمت دادم بالا و گفتم:

 

 

-مبارکش باشه! امیدوارم خوشبخت بشه…

 

 

سری تکون داد و گفت:

 

 

-میشه…حتما میشه!غریبه نیست…دختر عموشه! نازنین رو میگم

میشناسیش که!؟ آره؟

 

 

محزون و آهسته جواب دادم:

 

 

-آره…میشناسم…

 

 

با غرتر و تبختر گفت:

 

 

-ماشالله هزار ماشالله همه چی تمومه…

هم خوشگله هم تحصیلکرده

چندماهی هست فارغ التحصیل شده و تو آزمایشگاه پدرش مشغول شده!

خداروشکر عروس خوبی نصیبم شد!

 

 

نفس عمیقی کشیدمو چون واقعا دیگه تحمل تیکه و طعنه هاش رو نداشتم گفتم:

 

 

-خب خداروشکر.

با اجازتون من کار دادم باید…

 

 

حرفم تموم نشده بودکه پرسید:

 

 

-کجا عمه جون !؟ من در اصل اومدم حال تورو بپرسم! بیا بشین ببینمت…دو کلوم باهات حرف بزنم!

آخ آخ!

دستش بشکنه الهی که تورو به این حال و روز درآورد…

این اختر اصلا رنگ به رو نداره.

نیگاش کن چه لاغر شده!

شده پوست استخون!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x